eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.3هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
33 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((پدال گاز)) دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره به سراغش رفتم. گفت:«راجی( اطلاعات عملیات) آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد. برو بگو محمدحسین کارت دارد. می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.» با تعجّب نگاهی به پایش انداختم،😳 اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت:«برو دیگر !» من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم: «آقا محمّدحسین چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید. چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود. در ضمن من هم امروز عازمم.» راجی گفت:«خیلی خوب! پس اگر محمّدحسین می خواهد بیاید، شما با اتوبوس برو.» من قبول کردم و رفتم ترمینال بلیط گرفتم. از همان جا به خانه محمّدحسین رفتم. گفت:«چی شد؟!» گفتم:«آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.» پرسید:«شما چکار کردید؟» گفتم:«بلیط گرفتم و امروز می روم.» گفت:«مگر با ما نمی آیی؟!» گفتم:«نه!مثل اینکه جا نیست.» گفت:«نه!شما با ما بیا.» گفتم:«نمی شود!...آقای راجی چنین گفته.» گفت:«من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر باشیم.» گفتم:«آقا!...فرقی ندارد☺️.» می خواستم خدا حافظی کنم که گفت:«چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.» داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت . تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند؟!🤔 ماشین را زد بیرون و گفت:«سوار شو برویم!» با ترس و لرز😧 سوار شدم و کنارش نشستم. او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز می گذاشت. گفتم:«محمّدحسین تو را خدا مواظب باش ، این چه کار خطرناکی که تو می کنی؟!😓» گفت:«نترس!...بشین الان می رسیم» هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، امّا من خیلی ترسیده بودم! مستقیم پیش راجی رفتیم . محمّدحسین به ایشان گفت:«باید را هم با خودمان ببریم.» راجی گفت:«جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.» محمّدحسین گفت:«ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.» و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آن ها بروم. محمّدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم. صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم. یادم است در مسیر جاده برف باریده بود.❄️ راجی گفت:«بچّه های آن جا برف ندیدند، فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.» پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم ، اما وقتی به رسیدیم، بیشترش آب شده بود. ♦️به روایت "حسین متصدی" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman