گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صدم 🦋
((پدال گاز))
دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره به سراغش رفتم.
گفت:«راجی(#فرمانده اطلاعات عملیات)
آمده کرمان، فردا می خواهد برگردد.
برو بگو محمدحسین کارت دارد.
می خواهم ببینمش تا هماهنگ کنیم همه با هم برویم.»
با تعجّب نگاهی به پایش انداختم،😳
اما او نگذاشت حرف بزنم، زد سر شانه ام و گفت:«برو دیگر !»
من رفتم و راجی را پیدا کردم و گفتم:
«آقا محمّدحسین چنین حرفی زده، به نظرم می خواهد همراه شما بیاید.
چون با جراحتی که دارد نمی تواند تنهایی برود.
در ضمن من هم امروز عازمم.»
راجی گفت:«خیلی خوب!
پس اگر محمّدحسین می خواهد بیاید، شما با اتوبوس برو.»
من قبول کردم و رفتم ترمینال بلیط گرفتم.
از همان جا به خانه محمّدحسین رفتم.
گفت:«چی شد؟!»
گفتم:«آقای راجی را دیدم، گفت می آیم خانه تان و با هم صحبت می کنیم.»
پرسید:«شما چکار کردید؟»
گفتم:«بلیط گرفتم و امروز می روم.»
گفت:«مگر با ما نمی آیی؟!»
گفتم:«نه!مثل اینکه جا نیست.»
گفت:«نه!شما با ما بیا.»
گفتم:«نمی شود!...آقای راجی چنین گفته.»
گفت:«من اصلاً دوست دارم تو این سفر با شما باشم و دلم می خواهد همسفر باشیم.»
گفتم:«آقا!...فرقی ندارد☺️.»
می خواستم خدا حافظی کنم که گفت:«چند دقیقه صبر کن من با راجی صحبت کنم.»
داخل خانه شد و به سرعت لباس پوشید و به طرف ماشینش رفت .
تعجب کردم با این عصا چطور می خواهد رانندگی کند؟!🤔
ماشین را زد بیرون و گفت:«سوار شو برویم!»
با ترس و لرز😧 سوار شدم و کنارش نشستم.
او خیلی راحت راه افتاد و به جای پا عصایش را روی پدال گاز می گذاشت.
گفتم:«محمّدحسین تو را خدا مواظب باش ، این چه کار خطرناکی که تو
می کنی؟!😓»
گفت:«نترس!...بشین الان می رسیم»
هر چند او بی هیچ دغدغه ای رانندگی می کرد، امّا من خیلی ترسیده بودم!
مستقیم پیش راجی رفتیم .
محمّدحسین به ایشان گفت:«باید #حسین_متصدی را هم با خودمان ببریم.»
راجی گفت:«جا نداریم! او قرار شده خودش بیاید.»
محمّدحسین گفت:«ما می خواهیم توی این سفر با هم باشیم.»
و کلی با راجی صحبت کرد تا او را راضی کند که من هم با آن ها بروم.
محمّدحسین من را سوار ماشین کرد و برد ترمینال تا بلیت را پس بدهم.
صبح روز بعد همگی با هم به طرف منطقه راه افتادیم.
یادم است در مسیر جاده برف باریده بود.❄️
راجی گفت:«بچّه های آن جا برف ندیدند،
فلاکس را پر از برف کنیم و برایشان ببریم.»
پیاده شدیم و فلاکس را پر از برف کردیم ، اما وقتی به #اهواز رسیدیم،
بیشترش آب شده بود.
♦️به روایت "حسین متصدی"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman