گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_صد_و_دوم 🦋
((به رفتن چیزی نمانده))
چند روز مانده بود به #عملیات ، نم نم باران هوا را شسته بود و موزاییک های کف حیاط ساختمان را خیس کرده بود.
محمّدحسین را دیدم که با دو عصا زیر بغلش به طرف ما می آید.
گفتم:« محمّد حسین چطوری ؟»
گفت :«خوبم ! فقط این عصاها مزاحم اند.»
گفتم :«چاره ای نیست، باید تحملشان کنی!»
گفت:« چرا چاره این است که بیندازمشان کنار .»
هنوز میخواستم دلداری اش بدهم که عصاها را به گوشهای انداخت و سعی کرد کف حیاط راه برود .
مشخّص بود خیلی درد می کشد چون به سختی راه می رفت ،اما به قول خودش، «حسین ،پسر غلامحسین »بود.
اگر اراده اش بر انجام کاری بود ،هر طور شده آن را انجام میداد.
گفتم :« محمّدحسین ! میخوری زمین و آن وقت مجبور می شوی دوباره به عقب برگردی!»
سرش را پایین انداخت و گفت :«حسین جان ! دیگر به رفتن ما چیزی نمانده ،این عصا را هم دیگر نمی خواهم.اگر به این ها وابسته باشم ،حالا حالاها ماندگارم .»و دیگر تا آخرین لحظات هیچ وقت عصا به دست نگرفت.
مرتب راه می رفت و تمرین میکرد.
♦️به روایت از "حسین ایرانمنش"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman