گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#پارت_نود_و_نهم 🦋
((پدال گاز))
چند روز بعد از مجروح شدنِ #محمد_حسین ، به مرخصی آمدم.
وقتی به کرمان رسیدم، سراغ او را گرفتم.
گفتند از بیمارستان مرخص شده.
تعجب کردم:«یعنی به همین زودی خوب شد؟»😳
گفتند:«نه!..در خانه بستری است.»
برای ملاقات به خانه شان رفتم، امّا برادرش گفت:«او خانه نیست.»
نا امید برگشتم؛ توی راه ، حسن زاده، یکی از بچه ها را دیدم.
حال و احوال کردیم، پرسید:«کجا بودی؟»
گفتم:«رفته بودم عیادت محمّدحسین.»
گفت:«خب!...چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟»
گفتم:«نه! متاسفانه موفق نشدم ببینمش، خانه نبود.»
گفت:«بیا باهم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد!»
دوباره با حسن زاده به در خانه شان رفتیم تا محمّدحسین را ببینیم.»
ایشان گفت:«عرض کردم خانه نیست.»
گفتم:«اشکال ندارد، می نشینیم تا بیاید.»
با تعارف او به داخل خانه رفتیم.
ده، پانزده دقیقه ای طول کشید که محمّدحسین آمد.
وقتی ما را دید خوشحال شد و حسابی تحویلمان گرفت.
گفت:«اتفاقاً خیلی دلم می خواست تو را ببینم.
چطور شد به مرخصی آمدی؟از منطقه چه خبر؟»
من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آن ها به خاطر عدم حضور او و وضعیت #منطقه برایش صحبت کردم.
لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت:«حتماً این کتاب ها را بخوانید.»
و پرسید:«کی به منطقه بر می گردی؟!»
گفتم:«پس فردا.»
گفت:«موقعی که خواستی بروی ، بی خبر نرو!»
گفتم:«چشم!حتماً.»
و از هم جدا شدیم.
دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman