eitaa logo
گلزار ادبیات
7.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
260 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌ و کارشناس ارشد ادبیات: عفت ک. (بانو خالقی) استفاده از مطالب، با درج لینک. کانال‌سوم: #سخنان‌بزرگان‌ایران‌و‌جهان https://eitaa.com/sokhananebozorgan2 کانال دوم‌: #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه تأثیر متقابل از سروش صحت پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۷ رادیو داشت از علت نوسانات بازار ارز می‌گفت. راننده‌ی تاکسی، رادیو را خاموش کرد. مردی که جلو نشسته بود، پرسید: امروز قیمت دلار چند بود؟ هیچ کس جوابی نداد. ترافیک سنگین بود؛ مدتی بود که یک وجب هم تکان نخورده بودیم. راننده‌ی ماشین بغلی، شیشه را پایین کشید و گفت: مثل اینکه جلوتر تصادف شده. راننده سری تکان داد. هر چقدر سمتی از خیابان که ما در آن بودیم، شلوغ و پرتراکم بود، طرف دیگر خلوت بود و ماشین‌ها راحت و روان به طرفمان می‌آمدند. فکر کردم کاش راننده‌ی ما می‌انداخت توی آن خط و گازش را می‌گرفت و می‌رفت تا از شرّ این ترافیک خلاص شویم. ماشین جلویی‌مان همین کار را کرد و بی توجه به ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند و بوق و چراغ می‌زدند، رفت و دور شد. به راننده گفتم: شما نمی‌رید؟ راننده گفت: نه. گفتم: چرا؟ راننده گفت: این همه ماشین وایستادند، من بندازم آن طرف برم؟ بعد گفت: من نمی‌دونم تقصیر دولته، تقصیر این جناحه یا تقصیر اون جناح. من نمی‌دونم ترامپ داره چی‌ کار می‌کنه؛ ولی می‌دونم وقتی همه وایستادند، یک نفر نباید گاز بده بره. همین کارها، دلار رو گرون‌تر می‌کنه. 📚📚📚📚 تاکسی سواری، مجموعه داستان، سروش صحت،ص ۱۰۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 📚📚📚 به یاد اون روزها از سروش صحت پنجشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۷ روی صندلی جلو، کنار راننده نشسته بودم. به محض اینکه سوار تاکسی شدم، احساس کردم راننده را می‌شناسم. بله، خودش بود صادقی. با صادقی در دبستان همکلاس بودم؛ کلاس سوم و چهارم دبستان، شاید هم دوم و سوم. درسش خوب بود؛ فوتبالش هم خوب بود و زورش هم از من بیشتر بود و من همیشه دلم می‌خواست مثل صادقی باشم. حالا کنار هم نشسته بودیم. صادقی داشت رانندگی می‌کرد و من داشتم خاطرات قدیمی‌ام را مرور می‌کردم. موهایش سفید شده بود و چروک‌های روی پیشانی‌اش، عمیق بود؛ ولی چشم‌هایش، هنوز همان چشم‌ها بود. خواستم بگویم: چطوری صادقی؟ تا دیدمت، شناختمت؛ ولی دیدم این حرف چه فایده‌ای دارد؟ فوق فوقش سلام و علیکی می‌کنیم و کمی خاطرات قدیمی را مرور می‌کنیم و سراغ بقیه را از هم می‌گیریم و بعد پیاده می‌شویم و دوباره گم می‌شویم و تمام. بعد فکر کردم که شاید اصلاً صادقی من را یادش نیاید. چقدر کلاس سوم دلم می‌خواست جای صادقی باشم. صادقی داشت روبه‌رو را نگاه می‌کرد. به صورتش نگاه کردم؛ خسته به نظر می‌رسید. خیلی شکسته شده بود. چیزی نگفتم. به مقصد که رسیدیم و کرایه را دادم، گفت: کرایه نمی‌خواد. گفتم: چرا؟ گفت: به یاد اون روزها. 📚📚📚📚 تاکسی‌سواری، مجموعه داستان، سروش صحت، ص ۱۱۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه اپلیکیشن از سروش صحت پنج‌شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸ عقب، دختری دانشجو کنار دختربچه‌ی هفت هشت‌ساله و مادربزرگش نشسته بود. دختر دانشجو که با موبایلش ور می‌رفت، گفت: یک اَپی اومده، پیری آدم رو نشون می‌ده. راننده پرسید: یعنی چی؟ دختر گفت: شما یه عکس از خودت می‌ذاری، اون اپ عکست رو پیر می‌کنه، پیریت رو نشون می‌ده. من الآن عکس پیری خودم رو دارم. دختربچه گفت: ببینم. دختر دانشجو، موبایلش را دست دختربچه داد. دختربچه هیجان زده به صفحه‌ی موبایل نگاه کرد؛ بعد از مادربزرگش پرسید: مامانی، تو هم می‌خواهی ببینی؟ مادربزرگ گفت: نه. 📚📚📚📚 تاکسی‌سواری، مجموعه داستان، سروش صحت، ص ۱۲۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه: بوسه از سروش صحت پنجشنبه ۱۶مرداد ۱۳۹۹ توی تاکسی، همه ماسک زده بودیم. عقب، خانمی با دختربچه‌ی پنج‌شش‌ساله‌اش نشسته بود. دختربچه از ماسک خسته شده بود و می‌خواست برش دارد. مادرش، باهاش کلنجار می‌رفت و برایش توضیح می‌داد که بدون ماسک خطرناک است. راننده گفت: خدا کنه این کرونا، زودتر شرّش کنده بشه. می‌ترسم اگه سه چهار سال دیگه طول بکشه، این بچه‌ها، کلاً بغل کردن و دست دادن و سر زدن به بقیه رو یاد نگیرند. مادر گفت: وای، خدا نکنه، مگه می‌شه؟ راننده گفت: بله، کرونا چند سال دیگه بمونه، این بچه‌ها بوسیدن هم یاد‌ نمی‌گیرند. اون وقت، جای بوسیدن رو چی می‌خواد بگیره؟ دختربچه گفت: ایموجی بوس. 📚📚📚📚 تاکسی سواری، مجموعه داستان، سروش صحّت، ص ۱۴۸. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه: اطمینان 📚📚📚 از سروش صحّت پنج شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵ سوار تاکسی که شدم، دیدم سعید دوست صمیمی دوران بچگی‌ام، پشت فرمان نشسته. گفتم: باورم نمی‌شه؛ تو از کی راننده‌ی تاکسی شده‌ای؟ سعید که معلوم بود من را نشناخته، گفت: ببخشید، به جا نیاوردم. گفتم: سعید منم، سلام. راننده‌ی تاکسی گفت: سلام علیکم. سعید کیه؟ گفتم: مگه شما سعید رضایی نیستید؟ راننده گفت: نه. گفتم: مگه می‌شه؟ سعید، دبستان نمونه. راننده گفت: اشتباه گرفته‌‌ید آقا. من اسمم سعید نیست، دبستان نمونه هم نبودم. مطمئن بودم خودِ خود سعید بود؛ ولی راننده می‌گفت اصلاً اسم سعید رضایی هم به گوشش نخورده. چند لحظه بعد، مردی عقب سوار شد و به محض اینکه چشمش به من افتاد، گفت: سلام، چطوری؟ چند ساله ندیده‌مت. گفتم: ببخشید، شما؟ گفت: تو دبیرستان سنایی، مبصرمون بودی. گفتم: من اصلاً دبیرستان سنایی نمی‌رفتم. مرد گفت: غیرممکنه، من مطمئنم. راننده از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد. مطمئن بودم که راننده خود سعید است. 📚📚📚📚 تاکسی‌سواری، مجموعه داستان، سروش صحّت، ص ۸۸. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه کوتاه‌ترین داستان جهان از سروش صحت پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۱ جلو، مرد جوانی نشسته بود و با موبایلش بازی می‌کرد. راننده، موهایش سفید بود؛ ولی معلوم بود هنوز پنجاه‌سالگی را رد نکرده. عقب، دو خانم میانسال نشسته بودند. یکی از آن‌ها داشت برگه‌های امتحانی صحیح می‌کرد و دیگری سعی می‌کرد نوشته‌های ریز بروشور یک بسته قرص را بخواند. پیامکی برای مرد جوان آمد. مرد آن را خواند و بلند خندید و بعد گفت: خیلی باحال بود. نوشته: کوتاه‌ترین داستان شاد جهان. روزی، مردی از زنی پرسید: آیا با من ازدواج می‌کنی؟ زن گفت: نه. بعد از آن، مرد تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد. نه راننده و نه خانمی که برگه صحیح می‌کرد و نه زنی که بروشور قرص می‌خواند، هیچ کدام نخندیدند. حرفی هم نزدند. راننده، همچنان رانندگی می‌کرد. خانم معلم، برگه‌هایش را صحیح می‌کرد و زن دیگر، بروشور قرصش را می‌خواند و تاکسی می‌رفت. 📚📚📚📚 تاکسی‌سواری، مجموعه داستان، سروش صحت، ص ۱۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه: توبه 📚📚📚 از مرتضی سیاهپوش امروز توبه کردم و به خودم قول دادم که دیگه هیچ کس رو اذیت نکنم و اگه اذیت کردم، کل حقوق یک ماهم رو صدقه بدم. کیفم رو برداشتم و سوار آسانسور شدم؛ رفتم طبقه. ماشینم رو روشن کردم. دنده عقب که اومدم، صدایی شنیدم. از ماشین پیاده شدم و به کف پارکینگ نگاه کردم؛ ولی به فکر حقوق این ماهم بودم که باید صدقه می‌دادم. 📚📚📚📚 تنها آزادی از من طفره می‌رود، برگزیده‌ی داستان‌های مینی‌مالیسمی، علی‌اصغر ارجی، ص ۱۲۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 🌷🌷🌷 وطن‌پرستی تمام نیروی بازویش رو جمع کرد. چرخاند، چرخاند و بعدش سنگ رو ول کرد. به نزدیکی ماشین دشمن رسید. حالا نوبت یک سنگ دیگر بود. دوباره... . ناگهان، سوزش عجیبی توی قلبش پیچید. هم درد داشت و هم احساس سبکی، احساس خوبی بود. تمام غصه‌ها از سوراخ گلوله‌ی توی قلبش بیرون می‌ریخت. غصه‌ی داغ پدر و برادرانش؛ غصه‌ی بمباران منزل مادری‌اش؛ غصه‌ی عشق دختری که چند ماه پیش، همین سوزش رو توی قلب پاکش احساس کرده بود. غصه‌ی ... . دیگه راحت شد. دیگه غصه نداشت. به همه چی رسیده بود. فقط یک غصه داشت: غصه‌ی خاکی که به خون هموطنانش قرمز می‌شد. 📚📚📚 تنها آزادی از من طفره می‌رود، برگزیده‌ی داستان‌های مینی‌مالیسمی، علی اصغر ارجی، ص ۹۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاهِ کوتاه 🟢🟢🟢 جمعه از محمد مُبینی گفت: لطفاً این پرونده‌ها را بشمار. گفتم: مثل هفته‌ی قبل، هنوز به سیصد تا هم نرسیده. غمی روی چهره‌اش نشست و گفت: یاران من، چه وقت کامل می‌شوند؟ 📚📚📚 برگردیم، داستان کوتاهِ کوتاه، مُبینی، ص ۶۰. (عج) https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه: یک جور دیگر📚📚 از سروش صحت پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ سوار تاکسی که شدم، مردی که جلو نشسته بود، مشغول حرف زدن بود. مرد می‌گفت: تو خارج، تاکسی‌ها این جوری نیست؛ یعنی آدم‌های غریبه، سوار یه تاکسی نمی‌شن. اگه شما با دوستت سوار یک تاکسی شده باشید، اون تاکسی دیگه مسافر سوار نمی‌کنه. اگه یه نفر هم باشی، دیگه مسافر سوار نمی‌کنه؛ عین تاکسی تلفنی. راننده گفت: خب، ولی پول دربست کامل رو می‌گیرند. مردی که کنارم نشسته بود، گفت: تمام لذت تاکسی، همین چهار تا کلمه حرفیه که با بقیه‌ی مسافرها می‌زنیم. راننده گفت: همه چی داره عوض می‌شه. ما اون قدیم‌ها، توی یه محل که زندگی می‌کردیم، از سر محله تا ته محله، همه رو می‌شناختیم؛ تازه همسایه‌های چهار محل اون‌و‌رتر رو هم می‌شناختیم. الآن همسایه‌های دیوار به دیوار، همدیگه رو نمی‌شناسند. مردی که جلو نشسته بود، گفت: بهتر، فضولی‌ها کمتر شده؛ مردم کمتر تو کار هم دخالت می‌کنند. مردی که جلو نشسته بود، گفت: نه بابا، قدیم چیه؟ نه کامپیوتر، نه اینترنت، نه ماهواره، نه موبایل. مردی که کنارم نشسته بود، گفت: قدیم خوبی‌های خودش رو داشت؛ بدی‌های خودش رو هم داشت. الآن هم خوبی‌های خودش رو داره؛ بدی‌های خودش رو هم داره. مردی که جلو نشسته بود، از راننده پرسید: شما الآن رو بیشتر دوست داری یا قدیم رو؟ راننده گفت: اگه قدیم بود، الآن رو دوست داشتم؛ حالا که الآنه، قدیم رو بیشتر دوست دارم. 📚📚📚 تاکسی سواری، مجموعه داستان، سروش صحت، ص ۱۳۸ و ۱۳۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 📚📚📚 مثل بنفشه‌ها از سروش صحّت پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸ مردی که جلو نشسته بود، گفت: چقدر اجاره‌خونه‌ها رفته بالا. راننده گفت: خیلی. مرد پرسید: شما فشار روتون نیست؟ راننده گفت: نه زیاد. مرد پرسید: چطور؟ راننده گفت: توی همین تاکسی زندگی می‌کنم. مرد گفت: یعنی چی؟ راننده گفت: یعنی ماشینم خونمه. مرد پرسید: شب‌ها تو ماشینتون می‌خوابید؟ راننده گفت: بله. مرد گفت: لباس‌هاتون کجاست؟ راننده گفت: توی یه چمدون صندوق عقب ماشین. مرد پرسید: حموم کجا می‌رید؟ راننده گفت: حموم عمومی. غذا؟ صبحونه تو قهوه‌خونه؛ ناهار هر جا بشه؛ شام هم یه نون و پنیری چیزی تو ماشین. مرد پرسید: با کسی رفت‌و‌آمد ندارید؟ راننده گفت: چرا با چند نفر دیگه که اون‌ها هم تو ماشین‌هاشون زندگی می‌کنند. گاهی من می‌رم پیش اون‌ها؛ گاهی اون‌ها می‌آن پیش من. مرد پرسید: سخت نیست؟ راننده گفت: یه سختی‌هایی داره، یه خوبی‌هایی هم داره. یه روز بالا شهرم؛ یه روز پایین شهر؛ یه روز این ور؛ یه روز اون ور. زندگی همینه دیگه. مرد پرسید: تنهایی اذیتتون نمی‌کنه؟ راننده جواب داد: گاهی آره؛ گاهی نه. زندگی همینه دیگه. 📚📚📚 تاکسی‌سواری، مجموعه داستان، سروش صحت، ص ۱۲۷. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 📚📚📚 راز جعبه‌ی کفش از حسین شکرریز زن و شوهری، بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آن‌ها در مورد همه چیز با هم صحبت می‌کردند؛ مگر یک چیز: یک جعبه‌ی کفش، در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن چیزی نپرسد. روزی پیرزن، به بستر بیماری افتاد و پزشکان، از او قطع امید کردند. پیرمرد، جعبه‌ی کفش را نزد همسرش برد. همسرش از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی آن را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقدار زیادی پول دید و در این باره، از همسرش سؤال کرد. پیرزن گفت: وقتی ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت: راز خوش‌بختی زندگی مشترک، در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم، ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد دید فقط دو عروسک در جعبه است؛ پس همسرش، فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان، از دست او رنجیده است. از این بابت، در دلش شادمان شد. رو به همسرش کرد و گفت: این همه پول از کجا آمده است؟ پیرزن گفت: آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک‌ها به دست آورده‌ام. 📚📚📚 پندهای قندپهلو ۳، شکرریز، ص ۷۱ و ۷۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303