داستان کوتاه 📚📚📚
درخششهای کاذب
یک رو صبح که همراه بک دوست، در مسیری کوهستانی قدم میزدیم، چیزی را دیدیم که در افق میدرخشید. هرچند قصد داشتیم به یک درّه برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟
تقریباً یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. گرد و غبار، درونش متبلور شده بود.
از آن جا که هوا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم که دیگر به سمت درّه نرویم. به هنگام بازگشت، به این موضوع فکر میکردم که در زندگیمان، چند بار به خاطر درخششِ کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازماندهایم؟
تو تویی؟ آرمیون، ص ۲۴۲ و ۲۴۳.
#داستان_کوتاه
#درخششهایکاذب
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303