حکایت شاه پیلان و خرگوش
در سرزمین پیلان، چشمهها خشکید و پیلان به اطراف پراکنده شدند تا چشمهای بیابند. در نهایت، چشمهای زلال و پر آب یافتند که در سرزمین خرگوشها قرار داشت. همه عزم آن جا کردند و به راه افتادند.
در این میان، بسیاری از خرگوشها که سر راه پیلان بودند، کشته شدند. شکایت به نزد مَلِک خود بردند و او زیرکی را به نام پیروز، برای دفع این واقعه فرستاد. خرگوش، مکری اندیشید و بر بالایی ایستاد و خطاب به پادشاه پیلان، خود را رسول ماه خواند که پیغام او را مبنی بر خشم ماه از آمدن پیلان به آن سرزمین، همراه آورده است.
پیل در شگفت شد و بر سر چاه رفت و ماه را در چاه دید. اندکی آب برگرفت. عکس ماه داخل آب لرزید و پیل بیشتر ترسید و گمان کرد ماه جنبید. پس فرمانبرداری کرد و عهد نمود که دیگر آن جا نیاید و کسی را هم نگذارد که بیاید.
حکایتهای حیوانات در ادب فارسی، دکتر محمد تقوی، صفحه ۱۷۳.
#حکایت
#شاهپیلانوخرگوش
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303