داستان کوتاه📚📚📚
گرفتن حق
مردی صحرانشین، نزد پیامبر(ص) آمد و بی آن که واهمهای به خود راه دهد، گفت: باری خرما، به من بدهکاری. همین حالا، بدهیات را بپرداز که سخت به آن احتیاج دارم. پیامبر از او خواست که تا هنگام رسیدن خرما، به وی مهلت دهد. مرد نپذیرفت و گفت: تا بدهکاریات را ندهی، رهایت نمیکنم.
یاران پیامبر، او را به خاطر برخورد بیادبانهاش، سرزنش کردند و گفتند: وای بر تو! میدانی با چه کسی سخن میگویی؟ مرد توجهی نکرد و گفت: من فقط حقم را میخواهم.
پیامبر به یاران فرمود: چرا شما از کسی که حق دارد، حمایت نمیکنید؟ سپس به مقدار بدهکاریاش، خرما قرض کرد و به او داد و راضی و خوشحال، روانهاش نمود. به یارانش نیز فرمود:
امتی که ضعیف در میان آنها نتواند حق خود را بدون لکنت زبان بگیرد، هرگز به رستگاری نخواهد رسید.
داستانهای روبهرو، مظفر سالاری، ص ۴۹.
#داستان_کوتاه
#پیامبروطلبکار
#گرفتنحق
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303