داستان یک مثل💐💐💐
میخش را بکوب سرِ زبان بنده!
به مزاح: از سخنی که گفتهام، یا کاری که کردهام، سخت پشیمانم.
ملانصرالدین، پیاده از دِه به شهر میرفت. چون نیمی از روز گذشت، گرسنه شد. زیر درختی کنار گندمزار نشست و شکمگیرهای را که زنش در خورجین نهاده بود، بیرون آورد و گشود.
هنوز لقمهای به دهان ننهاده، سواری ناشناس در رسید. او چنان که رسم مردم ماست، بفرمایی گفت و سوار میبایست نوش جان یا گوارای وجودی گفته، بگذرد؛ که آن مختصر، یک تن را نیز کفاف نمیداد؛ اما به جای آن، بیدرنگ عنان کشید و گفت: ردّ احسان، گناه است.
از استر پیاده شد؛ به این سو و آن سو، نگاهی کرد و چون نقطهای ناکاشته نیافت که حیوان را از چریدن محصول، دور نگه دارد، پرسید: میخ طویلهی قاطرم را کجا بکوبم؟ ملانصرالدین که از آن تعارف نامعقول خویش، سخت پشیمان شده بود، گفت: بکوبش سرِ زبان بنده!
کتاب کوچه، تالیف احمد شاملو، حرف ب، دفتر دوم، ص ۱۴۰۵.
#داستان_مثل
#میخشرابکوبسرزبانبنده
#کتاب_کوچه
#احمد_شاملو
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303