8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت شهید محمد حمیدی که از مادرش خواست دعای شهادت برایش کند....
#آرزوی_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
روز عرفه بود. به اتفاق عبدالقادر با ماشین از دشت عباس عبور می کردیم. عبدالقادر پشت فرمان بود، من هم کنارش آرام و شمرده فراز های دعای عرفه را می خواندم و عبدالقادر با من تکرار میکرد. ناگهان، بی مقدمه دیدم ماشین را از جاده اصلی منحرف کرد و رفت وسط دشت.
گفتم: عبدالقادر چه کار می کنی، اتفاقی افتاده؟
چیزی نگفت. حدود یک کیلومتر از جاده اصلی دور شد. همان طور که بی مقدمه از جاده منحرف شده بود، بی مقدمه هم زد روی ترمز. تا به خودم بیایم، دیدم سر روی فرمان گذاشته و شانه هایش آرام می لرزد. حال عجیبی داشت. با بغض گفت: احمد بخون!
فراز بعدی دعای عرفه را خواندم. نوایی آرام هم از لب هایش خارج می شد. گوش تیز کردم، با امام حسین(ع) حرف می زد،کم کم لحنش عوض شد ملتمسانه می گفت: الهم الرزقنا توفیق شهادۀ...
تا نیمه شب در همان بیابان ماندیم، چه ناله ها و گریه هایی که نکرد و فقط دشت عباس که مهمان اشک هایش بود می¬تواند آنها را توصیف کند...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌿#خاطره_از_شهدا
✍نمیخواهممزاحموقتحضرت امام بشوم!
🌷همسر شهید چراغی نقل میکند:
ایشان علاقه قلبی به امام داشتند...
البته دلشان نمیآمد مزاحمشان بشوند؛
به عنوان مثال، وقتی ایشون
میخواستند عقد بکنند،
بچه ها از حضرت امام برایش وقت گرفته بودند.
ولی ایشان موافقت نکرده بود.
گفته بود من نمیخواهم مزاحم وقت
حضرت امام بشوم وآقای گیلانی خطبه عقد را جاری کردند.
🌹#شهید_رضا_چراغی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍گردانِ نماز شبخوانها...
🔹صدام، پس از آنکه فاو را از دست داد، بار دیگر شهر مهران را اشغال کرد تا اثر روانی شکست در عملیات فاو را کم کند.فرماندهان، با طراحی عملیات کربلای یک تصمیم گرفتند مناطق اشغال شده را پس بگیرند. در این عملیات، ارتفاع قلاویزان، اهمیت ویژه ای داشت.ارتش بعث از روی قلاویزان بر روی شهر مهران تسلط کامل داشت و آن را به دژی مستحکم و نفوذناپذیر تبدیل کرده بود.فرمانده قرارگاه کربلا، توی جمع فرماندهان میگوید «چه کسی برای گرفتن ارتفاع قلاویزان نیرو میگذارد؟».
🔹قاسم سلیمانی بلند میشود و میگوید:
«ما دو گردان داریم که نیروهایش خوب اشک میریزند؛ همه نماز شب میخوانند و رابطهشان با خدا قوی است؛ آنها میتوانند قلاویزان را آزاد کنند.»! آن دو گردان از لشگر ثارالله، همراه نیروهای دیگر لشگرها، در نبردی سنگین که ده روز طول کشید، با تصرف ارتفاعات قلاویزان، و در نهایت، با پیروزی کامل، شهر مهران را برای همیشه آزاد کردند.
🔹شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی - نماینده حضرت امام(ره) در قرارگاه خاتمالانبیاء - وقتی شنید حاج قاسم چنین حرفی زده، به لشگر آمد ببیند رمز روحیهی این گردان ها چیست.دید توی هر گردانی، ده طلبهی رزمنده هست! حاج قاسم سلیمانی توجه داشت که برتری، با ایمان، اخلاص، نماز شب و اشک و ارتباط با خدا اتفاق میافتد.
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
📚خبرگزاری حوزه به نقل از کتاب "حاج قاسمی که من میشناسم"،
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_ملی کتابخوانی سردار بی سر
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید حاج عبدالله اسکندری
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #این رجبیون برگزار می گردد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) و از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/12177
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻
https://formaloo.com/j7ml1
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تااول خرداد سالروز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به 8 نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
شهید اسکندری.pdf
38.79M
نسخه پی دی اف کتاب "این رجبیون" زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج عبدالله اسکندری👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
💔
✨از افلاک چیزی شنیده اید؟
از ساکنانش...
از ساکنان ملکوت...
من برایتان از کسانی می گویم
که از همه افلاک، برتر بوده اند...
#شهدا را
می گویم💔🕊️
که #غبطه می خورند ملائکه به آنها و حسن عاقبتشان🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود.
معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند.
یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند.
دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم.
اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم!
عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟
بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش!
عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید!
چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید.
البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند.
وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن.
دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد.
🌷🍃🌷
#شهیدعباسعلی_خادمی
#شهدای_فارس
معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دوم*
وقت دیدار در لحظهای قطعاً آسمانی سراغ از روسیاهی من گرفت که خودم را محور در پرونده سرشاری دیدم که از نام آشنایی اتیکت داشت.
زمزمه کردم و پوشه را ورق زدم خاطرات و گفتنی های زیادی بود که باید میخواندم و سعادت کمین بود به آخر پرونده که رسیدم عکس بود و سیاهه نمرات.
پرونده سه مقطع تحصیلی کنجکاو شدن حالا سال به سال خوانده آخرین برگ کارنامه سال سوم دبیرستان بود ۱۹ و ۱۹/۵ و ۲۰ ..
عکس های زیادی هم بود عکس چاپ شده در روزنامه کنار آن علامت زده شده بود آن هم با خودکار آبی و بسیار بد خط زیر آن نوشته شده بود شهید در راهپیمایی مردم شیراز. زیرنویس روزنامه همین بود: «۲۰ هزار نفر تظاهرکننده شیراز در خیابان داریوش بست نشستند»
عکس علامت زده را نگاه کردم بسیار جوان بود اصلا بچه سال.بعد ها از شاپور شنیدم که ۱۷ سالش بوده زمان عکس چند روزی قبل از انقلاب گرفته شده عکس های دیگری هم داشت که نگاه کردم.
کلاه قهوه ای رج دار،بادگیر یشمی رنگ،با نگاهی ریز شده در آفتاب به افق های بسیار دور را می دید. گرم بود. حس قشنگی در من حلول کرده شفافی در جانم دوید خوشحال بودم.
این سعادت بی سعی حتماً مغتنم بود. من قدر میدانستم باز هم بگویم که همه از برکت همین قلم شکسته است که گاه اثر نادانی در لیقه دیگرانش فرو بردهام.
القصه خیال نورانی کسی با من همراه شد تا از این پس بیشتر از هر کس به او بیندیشم.به عبارت زیبای مجید سپاسی که برنامه نمای پوشه حک شده بود.
مجید که در سال ۱۳۴۰ متولد شده است با قبه سبز سلام و صلوات، شاهچراغ همسایه بوده است. در کجاهای تنگه سردوزک و شاهزاده قاسم فوتبال بازی کرده است. در مدرسه اقلیدس درس خوانده وو به دبیرستان شاپور رفته است و اتفاقاً شاگرد اول بوده است.
مجید با شیطنت های شیرین و شوخی های ظریف چه سخت دوست داشتنی و به اعتراف خانواده همدم و مونس پدر بوده است.اما مرگ بی وفایی می کند و در سال ۵۳ در حالی که مجید ۱۳ سال داشت او را از نعمت پدر محروم کرد صحنه دلخراش تصادف خاطره ناخوشایند ای بود که هیچگاه دوست نداشت یادش بیاید با آن که او بسیار دلیر و شجاع بود.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔻کوچ شروعی تازه برای زندگی ست...
و مگر کوچ را می توان از پرنده ی مهاجر گرفت...
🎙راوی: حسین کاجی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫
🌷 عبدالقادر فرمانده گردان حضرت فاطمه زهرا(س) از تیپ احمد بن موسی(ع) بود. آن زمستان تیپ در منطقه بوکان کردستان مستقر بود. همه جا پوشیده از برف بود. سردی هوا به حدی بود که صبح ها، وقتی آب را براي وضو روي صورت میریختیم در بین محاسن ما یخ میزد!
نیمه شب بود که برای کاری از اتاقم آمدم بیرون. متوجه صداي ممتد فرو شدن پا در برف ها شدم. به سمت صدا رفتم، عبدالقادر بود. حوله اي دست گرفته و آرام از اتاقش دور می شد. رفتم سمتش. گفتم: خیره، نصف شبی کجا؟
لبخند ملیحي روي صورت گوشت آلودش نقش بست و گفت: غسل واجبم، میرم حمام!
حمام یک کانتینر فلزي بود در فاصله حدود هزار متري محل استقرار، آبش هم در حدی گرم بود که یخ نزند!
گفتم: مرد مؤمن یخ می زنی، بزار صبح برو!
گفت: نه می توانم با بدن کثیف نماز بخوانم، نه دوست دارم نمازم را عقب بندازم.
بعد هم راهش را به سمت حمام کج کرد و به سختی شروع به قدم برداشتن روي برف ها کرد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در مشڪلات است کہ انسانها
آزمایش میشوند.
صبر پیشه ڪنید کہ دنیا فانی اســت
#شہید_خرازۍ♥!
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb