eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی - ننه من طاقت ندارم بچه ام ازم دور بشه _این حرفا چیه مادر همه میرن سربازی اشکالی نداره که! مادرم به کرامت خیلی وابسته بود. دوتاشون همدیگه رو خیلی دوست داشتن. خلاصه اصرارهای خانواده نتیجه ای نداد و کرامت رفت سربازی. دوره آموزشیش صفر ۵ کرمان افتاد و بعدش هم اصفهان. مرتب نامه میداد و جویای احوال ما به خصوص مادرم میشد. چندماهی از خدمتش تو اصفهان میگذشت و چند باری مرخصی اومده بود. - یوسف ،ننه الآن چندوقته که برادرت نیومده. فکر کنم از سه ماه بیشتر هست. _نه مادرجون هنوز دو ماه نشده حواست کجاست؟ اون که مرتب نامه میده دیگه چرا اینقدر شور میزنی؟! - مادر چیکار کنم دلتنگش هستم چندروزی از صحبت مادرم نگذشته بود که پدرم فوت کرد. سال ۵۸! حالا بیتابی مادرم بیشتر شده بود. تلفن زدیم به کرامت گفتیم بیاد، ولی بهش نگفتیم که بابا فوت کرده، گفتیم بیا که دلتنگت هستیم و یه خورده کار داریم. آخه اگه تلفن میزدیم که بیا و فلان کار رو کمکون انجام بده هر جور بود خودش رو میرسوند. به همین بهانه گفتیم مرخصی بگیر و بیا کرامت همین که رسیده بود تو کوچه ، پارچه سیاه رو دیده بود شده بود، دیگه همه چی رو متوجه شد. وارد حیاط که شد ساکش رو همون دم در گذاشت و اومد طرف مادرم. تا چشم مادرم به کرامت افتاد، بلند بلند شروع کرد به گریه کردن و حالا کرامت رو هم بغل گرفته بود و دوتایی گریه میکردند .کرامت ده روزی مرخصی گرفته بود و تو این چند روز کارش قرآن خوندن و گریه کردن بود .هرچی هم بهش دلداری میدادیم فایده نداشت. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی به مادرم نگاه میکرد و گریه میکرد. بعد از رفتن کرامت به اصفهان دوستش که با هم تو اصفهان همدوره ای بودن اومد مرخصی و یه سر اومد خونۀ ما _آقای غلامی، کرامت تو سربازی خیلی بهش سخت میگذره _چرا؟ چی شده مگه؟ مشکلی هست؟ کمبودی دارید؟ مادرم شروع کرد به اشک ریختن - الهی بمیرم برا کرامتم - مادر نمیگم که مشکلی هست فقط از وقتی پدر کرامت الله فوت کرده دائم گریه می کنه و می گه دلم برا مادرم که تنها شده میسوزه .ما هم هر کاری میکنیم آروم نمیشه. خواستم بگم مادر شما تلفن بزن و نامه بنویس تا دلش آروم بشه. شما نارحتیتون نشون ندید تا اونم ناراحت نباشه. تو شهر غریب به آدم سخت میگذره. تا این حرف رو ،زد گریه های مادرم بیشتر شد. - ننه بنده خدا این حرف رو نزد که شما بیشتر گریه کنید میگه بهش روحیه بدید خلاصه همین طور به برادرم دلداری دادیم تا اینکه خدمتش تموم شد و اومد شیراز . تو ستاد ارکان و چند نوبت هم که مهمات بردن جبهه هوایی شد و بوی سپاه از اونجا به مشامش رسید .کرامت فکر لباس سبز سپاه پوشیدن رو در سر می پروراند و مادر هم فکر لباس دامادی به تنش کردن را ... *** این گونه بود که درخت وجود کرامت سبز شد و بر و بار گرفت و به عنوان اولین مأموریت به غرب کشور رفت...... - ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی هنوز تیپ امام سجاد و لشکر فجر شکل نگرفته بود و محل خدمت کرامت کردستان بود مرخصی که اومد، ازش پرسیدم: _کرامت تو کردستان چیکار میکنید؟ خندید و گفت: _خدمت دیگه بسیجی چیکار میکنه؟ جبهه هست و جنگ.... _میدونم میگم مسئولیتت اونجا هم آموزش میدی؟ - یوسف جان فعلاً شما بیا یه کم برق کشی و کارهای مربوط به برق رو به من یاد بده اونجا لازمم میشه و به دردم میخوره . _باشه بذار سر فرصت بهت یاد میدم یعنی اونجا برق کشی دارید؟ خندید و گفت: _اونجا این قدر کار زیاد هست .از جان پناه درست کردن تا برق کشی و کارهای دیگه.... کرامت عادت نداشت از سختی های جبهه و جنگ بگه .بعدها که سرهنگ محمد علی کدخدایی رو دیدم بهش گفتم: _آقای کدخدایی وضعیت کردستان چه طوره؟ اونجا چه کارهایی می کردید؟ دوست دارم از شرایط کردستان برام بگید -- آقای غلامی ما که با آقاکرامت با هم بودیم. _نه ایشون اصلاً از شرایط اونجا چیزی نمیگه - آقاکرامت بیشتر از همه اونجا سختی میکشید تو اون برفها و سرما کلنگ میزد و جان پناه برای رزمنده ها درست میکرد. آقای غلامی ما چهارتا پتو چهار لا میکردیم و میپیچیدیم به خودمون و با قاطر مهمات می بردیم. - ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی . آقای کدخدایی یک ساعتی نشست و از فعالیتها و اخلاق خوب کرامت تو جبهه برام تعریف کرد .چند روزی بود که با خانواده اومده بودیم شیراز برای دیدنی . آخه پست من افتاده بود میناب و اونجا تدریس میکردم. آماده شدیم بریم میناب که کرامت زنگ زد و گفت :یوسف میخوایم بریم به دورۀ آموزشی _خیره ،ایشالا کجا میخواید برید حالا؟ - يوسف میدونی که بحث جنگ کشیده شده به سمت عملیاتهای آبی _خاکی. قرارگاه نوح هم تشکیل شده و من و عبدالله رودکی و حمیدرضا و محمدرضا فرخی با خلیل رحمتی داریم میریم سد استقلال میناب به دوره آموزشی داشته باشیم. _کرامت خوب موقعی زنگ زدی ما هم امروز داریم راه می افتیم که بریم میناب. اومدی اونجا زنگ بزن و بیا خونه _چشم اگه تونستم مییام چند روزی شد که دیدم خبری از کرامت نشد. همین طور منتظر بودم که زنگ بزنه و بگم پس چرا یه سر نمییای منزل؟ بچه ها منتظرت هستند . شب بود که کرامت زنگ زد همین که گوشی رو جواب دادم شروع کردم به دعوا که - الآن چند روزه اینجایی و یه خبر نمیدی که سالمی یا نه و ما رو از نگرانی در بیاری؟ ما که چند روزه مردیم از بس انتظار کشیدیم - خندید و :گفت نگران چی؟ من که حالم خوبه .الآن زنگ زدم حالتون بپرسم . _کرامت همین فردا پاشو یه سر بیا اینجا که منتظرت هستیم... _نه داداش نمیتونم بیام _ آخه چرا؟ - ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی _یوسف قانون برا همه یکیست .من نباید این دوره آموزشی جایی برم و از قانون سپاه هم سرپیچی کنم. من با بچه های دیگه چه فرقی دارم؟! محال بود کرامت حرفی بزنه و آدم رو قانع نکنه .قبل از این دوره رفته بودند سد دز و یک دوره آموزشی دیده بودند. همه دوره های آموزشی که برگزار میکردند کرامت مربی بود. بحث عملیاتهای آبی خاکی که پیش اومده بود، کرامت کارش آموزش غواصی بود. قرار شده بود که سکوی الامیه رو تصرف کنند. اون زمان سپاه اتاق فشار نداشت و کرامت و بچه های دیگه میرفتند اتاق فشار نیروی دریایی ارتش و آزمایشهای کرامت خوب از آب در اومده بود و حالا کرامت به غواص خوب بود و کارش آموزش غواصی بود . همۀ این حرفها رو که برای تصرف سکوی الامیه رفتیم و کرامت آموزش میداد خلیل رحمتی ،از دوستای کرامت، برام تعریف کرد. من هم مشتاق بودم و شرایط اونجا رو از خلیل رحمتی میپرسیدم آخه کرامت زیاد اهل تعریف نبود _خب آقای رحمتی از تصرف سکوی الامیه برام بگو _ والا آقایوسف ،یک مانور گذاشتن و به ما گفتن که باید سکوی الامیه رو تصرف کنیم. رفته بودیم سمت غرب جزیره خارک برا تمرین. اینقدر به کشتی آرپیجی زدن که از گوشهاش خون می یومد. رفتیم اون سکو رو تصرف کردیم و چند ساعتی اونجا بودیم که دستور اومد که تخریب کنید و برگردید. - آقای ،رحمتی من هم دوست دارم بیام جبهه اما.... -اما چی آقای غلامی؟ _والا ،آقاخليل ما قرار گذاشتیم یکیمون جبهه باشیم و یکیمون ،خونه زور کرامت هم که از ما بیشتر هست. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی _البته کرامت که خیلی از ما آماده تر هست و نیروی سپاه هم هست. خندیدم و گفتم: - به خاطر همین زورش از ما هم بیشتره - هرچی خدا بخواهد... . نوبت شما هم میرسه - ان شاء الله .... چندوقتی شد که از میناب منتقل شدم شیراز و کرامت رو که می یومد مرخصی بیشتر میدیدم . یه روز رفتم خونه مادرم و دیدم خانم کرامت با مادرم نشستن .احوال پرسی کردم و گفتم: - پس کرامت کجاست؟ - چی بگم مادر.... یعنی چی؟ مگه کرامت کجاست؟! خانم کرامت گفت: _آقا یوسف کرامت تو اتاقشه - خب پس چرا مادر میگه چی بگم؟ چیزی شده زن داداش؟ _نه مادر نگران هست که چرا کرامت دائم تو اتاقش و تو خودش هست .یه بار همین طوری رفته تو اتاق دیده کرامت ناراحته و داره گریه میکنه. میگه چرا همش تو خودشه - یوسف ننه کرامت که این طوری نبود، از وقتی از جبهه برگشته این طوری شده همیشه میگفت میخندید - مادرجان، شما کاریش نداشته باش .نگران نباش بذار تو حال خودش باشه .حتماً به خاطری که دوستاش شهید شدن حالش خوب نیست. _نمیدونم والا چی بگم مادر... ان شاءالله که خیره ولی کرامت روحیه اش این طور نبود. خیلی صبور بود. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی چند دقیقه ای نشستم و با زینب بازی کردم .مادرم که رفت بیرون ،رفتم تو اتاق کرامت. همین که در زدم و وارد شدم گفت :زهرا خانم چیزی نمیخوام! - سلام عليكم..... _سلام داداش، حالت چه طوره؟ خوش اومدی چرا صدام نکردن که شما اومدی؟!!! بریم پیش بقیه... _نه همینجا بشین یه کم باهات حرف بزنم و برم. - بفرمایید بشینید بالا... _کرامت انگار مسجد نرفتی؟! - نه، غروب برا نماز میرم. _کرامت چی شده؟ از وقتی از منطقه برگشتی میبینم که تو خودت هستی به خاطر شهادت دوستاته؟ ننه و زهراخانم خیلی ناراحتن. من گفتم بزارن تو حال خودت باشی. اگه مشکلی داری بگو شاید تونستم کمکت کنم. همین که این حرف رو زدم اشکاش سرازیر شد و گفت: - داداش همه رفتن و من موندم... همه شهید شدن نکنه من از قافله عقب بمونم !برام دعا کن شهيد بشم..... _کرامت این چه حرفیه که میزنی همه که قرار نیست شهید بشن .جنگ و جبهه به شماها نیاز داره..... من دلم نمیخواد خلوتت رو به هم بزنم؛ ولی خانومت و ننه رو اینقدر تو فکر و ناراحتی نذار .نگران این هستند که چی شده تو هستند که این قدر تو خودت هستی. نیم ساعتی با کرامت حرف زدم و بعدش بلند شدیم و تا مسجد با هم رفتیم و من از اون طرف رفتم خونه .مدتی گذشت دوباره فراخوان زده شد و کرامت اومد خداحافظی کرد و رفت برا عملیات کربلای چهار . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی در همین زمان بود که تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (ع) تشکیل شد و هاشم اعتمادی فرمانده تیپ بود و کرامت رو به عنوان معاون واحد آموزش تعیین کرده بود. محمدجواد روزیطلب هم مسئول پرسنلی بود. همه اینها رو بعدها مهدی ستایشگر رزمنده و مداح عزیز، برام تعریف کرد: _آقای غلامی شب عملیات کرامت وصیت نامه اش رو نوشت و بقیه هم به تبع کرامت نوشتن درگیری شدیدی بود و آتیش رو سرمون میبارید. هر لحظه صدای یا زهرای بچه ها به گوش میرسید و تا رو میکردیم عقب میدیدیم یکی از بچه ها شهید شد و دارن میبرنش عقب. تو همین حین بود که ترکشی به پای من خورد و آوردنم عقب و دیگه نفهمیدم چی شد و آقاکرامت رو ندیدم. _تا حالا من یه بار هم تو جبهه شرکت نکرده بودم و همیشه قولم با کرامت ، که یکیمون خونه باشیم و یکیمون جبهه ،رو یادم بود. این دفعه با خودم گفتم میرم جبهه و کرامت رو مجبور میکنم تا برگرده. مخصوصاً که قبل از عملیات کربلای پنج یعنی زمستان سال ۱۳۶۵ اوضاع روحی خوبی هم نداشت به خانواده هم چیزی نگفتم. نمیخواستم مادرم نگران بشه رفتم اهواز و هرجا پرس وجو می کردم جوابی دستگیرم نمیشد. کسی خبری از کرامت نداشت .تا اینکه برخوردم به دوتا داداش که خیلی هم شبیه هم بودن فامیلشون که پرسیدم گفتن مرادخانی هستیم و مسئول پرسنلی. _ آقای مرادخانی شما کرامت الله غلامی رو میشناسید؟ میخوام ببینم کجا میتونم پیداش کنم من برادرش هستم و اومدم پیشش تا ببینمش _کرامت الله؟ _آره کرامت الله غلامی ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی چند لحظه سکوت کرد و بعد نگاهی به داداشش انداخت و گفت: - ساکش اینجاست امیدوارم که پیکرش هم پیدا بشه.... _ چی؟! جنازه اش....؟! اون یکی برادر پرید تو حرفش و گفت: - بنده خدا رو ترسوندی برادر من این چه طرز حرف زدنه؟! _بالأخره که چی؟! بچه که نیستن!؟ _تو از کجا میدونی شهید شده!؟ پریدم وسط حرفش و :گفتم - برادر شما به جای اینکه به من جواب بدید و من رو راهنمایی ،کنید دارید با هم بحث میکنید؟ تو رو خدا هرچی شده بگید من طاقتش رو دارم - ببین آقای غلامی ،شاید کرامت الله کمین خورده باشه و اسیر شده باشه، من نمیدونم بعضی از بچه ها میگن که ما دیدیم با تیر مستقیم شهید شده... چشمام رو بستم و خودم رو تو لحظه ای تصور کردم که با مادرم روبه رو شدم. خدای من چه طور بگم بچه ات شهید شده؟ چه طور بگم؟!!! _جنازه اش مفقوده؟! ...خدایا. - آقای غلامی، حالت خوبه؟! مثل بارون بی اختیار اشک از چشمام میریخت. آقای غلامی ،شما یه سر برو ستاد معراج شهدای اهواز شاید اونجا..‌ نمیدونم با چه حالی خداحافظی کردم و چه طور خودم رو رسوندم معراج شهدا... چند تا کانکس بود که قرار بود با اون حالم یکی یکی اینا رو بگردم . اولین کانکس که وارد شدم یک رزمنده بسیجی ۴۵ یا ۵۰ ساله رو دیدم که خوابیده بود و من انتظار داشتم بلندشه.اون رزمنده شیمیایی و شهید شده بود. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی جلوتر که رفتم فاجعه بود. همه چی مثل خواب می موند به شهیدی دیدم که مثل نقاشیهایی که تو دوره کودکی میکشیدم بود ‌.مثِ یه شمعی که اون شمع آب شده بود و پایین شمع جمع شده بود این شهید یه پوتین ازش مونده بود و یه پا... تمام وجود این شهید تو همین پا و پوتین خلاصه میشد. اون طرف تر که رفتم چندتا جنازهٔ سوخته که از تانک بیرون آورده بودند، دیدم. اونا رو هم نگاه کردم؛ ولی کرامت بینشون نبود. مات و مبهوت میگشتم و اشک میریختم نمیدونم چرا با اینکه این قدر گریه کرده بودم سبک نمیشدم . اصلاً نمیدونستم کجا هستم همین طور از معراج و اون کانکس ها اومدم بیرون صدایی نمیشنیدم حوادث بیرون رو متوجه نبودم ،نه صدای بوق ماشین و نه صدای ترددشون، هیچ کدوم رو متوجه نمی شنیدم . احساس میکردم تو این دنیا نیستم .با دیدن اون صحنه ها حالم دگرگون شده بود. هیچ خطری احساس نمی کردم؛ یعنی هم گوشم می شنید و هم نمی شنید .خیلی متأثر شده بودم. یه لحظه صدای بوق ماشینی رو شنیدم که راننده داد میزد _آقا... حواست کجاست.؟!!.. کف خیابون کجا داری میری.؟!!!..... یه لحظه هم اصلاً صدایی نمی شنیدم و همین طور بی حساب برا خودم میرفتم. نمیدونستم دارم کجا میرم. نمیدونم بعد از چند ساعت، شاید هفت یا هشت ساعت، یه کم به خودم اومدم. توی اون هفت ساعت بی هدف راه رفته بودم و دور سر خودم چرخیده بودم . بالأخره بعد از چند روز سردرگمی و پیدا نکردن کرامت، برگشتم شیراز. تمام هم و غم من این بود که خانواده ام چیزی نفهمند. تقریباً دو ماهی شد که نگذاشتم مادرم و خانم کرامت چیزی بفهمند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی من دائم پیگیر بودم که خبری از کرامت گیر بیارم. تو همین پیگیریها بود که به رزمنده به اسم شهرام که بچه آباده بود اومد و بهم گفت: که شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و تو لحظات آخر به آقاکرامت که فرمانده گروهان بود، اشاره کرد که به جای من به عنوان فرمانده گردان عمل کن..... آقای غلامی، ببخشید که من با صراحت میگم؛ ولی من دیدم که آقاکرامت رفت جلو و با تیر مستقیم عراقیها شهید شد و جنازه غلطید و رفت اونطرف خاک و تو خط شلمچه افتاد. من همه اینها رو به آقای ستایشگر هم گفتم .چون شما برادر بزرگ آقاکرامت هستید و دارید پیگیری میکنید من اینا رو گفتم تا دنبال پیکر شهید باشید .پیگیری کنید تا بچه هایی که برا شناسایی میرن، شاید تونستند از اون طرف خاک بیارنش عقب. آقاکرامت شب عملیات خیلی رشادت از خودش نشون داد.... - خیلی ممنون که اینا رو گفتید و من رو مطمئن کردید که کرامت شهید شده... _تقریباً پنجاه روزی میشد بیخبر بودیم که خانم کرامت از طریق یکی از دوستان آقاکرامت فهمیده بود . یک هفته بعد از مطلع شدن خانمش ،خبر بهمون رسید که پیکر شهید پیدا شده و باید بریم تو بنیاد شهید و کرامت رو ببینیم و باهاش وداع کنیم. مادرم رو که دیدم بلند بلند گریه کردم و گفتم :مادر دیگه دنبال برادرم نمی گردم کرامت خودش اومده . صبر مادرم اون روز باور کردنی نبود. همه اقوام و فامیل جمع شده بودند برای تشییع جنازه و خانمهای فامیل گریه میکردن که مادرم بلند شد و با صدای غرایی گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم .من هدیه ای در راه خدا داده ام و همگان بدانند که به این هدیه افتخار میکنم؛ پس گریه نکنید.» صدای غرای مادرم برا همیشه تو گوشم مونده .کرامت با مادرم یک روح در دو بدن بودند. همه از علاقه مادرم به کرامت خبر داشتند .صبر مادرم تو شهادت کرامت باور کردنی نبود. یک دنیا غصه و ناراحتی روی دوش مادرم سنگینی میکرد اما غصه و دلتنگیهاش از چشماش سرازیر نمیشد. کاش حالا که کرامت برگشته بود صداش مث مادرم میان انبوه جمعیت بلند میشد و میگفت: خسته نباشی شیرزن خسته نباشی اسوه .. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی من دائم پیگیر بودم که خبری از کرامت گیر بیارم. تو همین پیگیریها بود که به رزمنده به اسم شهرام که بچه آباده بود اومد و بهم گفت: که شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و تو لحظات آخر به آقاکرامت که فرمانده گروهان بود، اشاره کرد که به جای من به عنوان فرمانده گردان عمل کن..... آقای غلامی، ببخشید که من با صراحت میگم؛ ولی من دیدم که آقاکرامت رفت جلو و با تیر مستقیم عراقیها شهید شد و جنازه غلطید و رفت اونطرف خاک و تو خط شلمچه افتاد. من همه اینها رو به آقای ستایشگر هم گفتم .چون شما برادر بزرگ آقاکرامت هستید و دارید پیگیری میکنید من اینا رو گفتم تا دنبال پیکر شهید باشید .پیگیری کنید تا بچه هایی که برا شناسایی میرن، شاید تونستند از اون طرف خاک بیارنش عقب. آقاکرامت شب عملیات خیلی رشادت از خودش نشون داد.... - خیلی ممنون که اینا رو گفتید و من رو مطمئن کردید که کرامت شهید شده... _تقریباً پنجاه روزی میشد بیخبر بودیم که خانم کرامت از طریق یکی از دوستان آقاکرامت فهمیده بود . یک هفته بعد از مطلع شدن خانمش ،خبر بهمون رسید که پیکر شهید پیدا شده و باید بریم تو بنیاد شهید و کرامت رو ببینیم و باهاش وداع کنیم. مادرم رو که دیدم بلند بلند گریه کردم و گفتم :مادر دیگه دنبال برادرم نمی گردم کرامت خودش اومده . صبر مادرم اون روز باور کردنی نبود. همه اقوام و فامیل جمع شده بودند برای تشییع جنازه و خانمهای فامیل گریه میکردن که مادرم بلند شد و با صدای غرایی گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم .من هدیه ای در راه خدا داده ام و همگان بدانند که به این هدیه افتخار میکنم؛ پس گریه نکنید.» صدای غرای مادرم برا همیشه تو گوشم مونده .کرامت با مادرم یک روح در دو بدن بودند. همه از علاقه مادرم به کرامت خبر داشتند .صبر مادرم تو شهادت کرامت باور کردنی نبود. یک دنیا غصه و ناراحتی روی دوش مادرم سنگینی میکرد اما غصه و دلتنگیهاش از چشماش سرازیر نمیشد. کاش حالا که کرامت برگشته بود صداش مث مادرم میان انبوه جمعیت بلند میشد و میگفت: خسته نباشی شیرزن خسته نباشی اسوه .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*