eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کنار پنجره ، ایستاده بودم که از ماشین پیاده شد .چند لحظه با یک نفر همان پایین مشغول حرف زدن شد .کنجکاو شدم .هنوز وارد اتاق نشده بود که گفتن: _آقا مرتضی یه سوالی میخواستم ازت بپرسم .نزن کوچه علی چپ. _والا کوچه علی چپ توی بمباران دیشب خراب شد.حالا فرمایش! _برای چی تو رو مرتب این ور و اونور میبرم ؟! _واضح تر حرف بزن ببینم چی میخوای بگی . _چرا همش دارن از تو حرف میزنم ..گل گردنت میندازن ..خب من همسر تو ام .خبرا رو باید از دیگران بشنوم؟! _مثل اینکه خودت شنیدی..دیگه چرا میخوای از من بشنوی... رفت لباس عوض کند _پس این آقا که پایین باهات حرف میزد کی بود ؟! _اشتباه گرفته بود .می گفت عکسم رو توی روزنامه دیده.منم گفتم اون عکس مال برادرانه. یکی دو روز گذشت .صبح یکی از ساکنین که اصلا بچه ی خرمشهر بود .به اتاق ما آمد و گفت: _خانم جاویدی .من عکس شوهرت رو توی روزنامه دیدم. خیلی خبر جدیدی نبود .ولی بدم هم نمی آمد ته توی قضیه را در بیاورم .ازش خواستم آن روزنامه را بیاورد . ♥️♥️♥️♥️♥️ _آقا مرتضی تو رو خدا بگو کجات ترکش خورده!! _چیزیم نیست زخم سطحیه _الان کجایی؟ _تبریز. _اگر زخمت سطحی هست پس چرا بیمارستانی _بخدا چیز مهمی نیست .فقط برای اطمینان اومدم .می‌خوام زود خوب بشم. این جمله آخری به دلم کفاف نشد و قبول نکردم .فکر کردم میخواهد دلداری ام بدهد .کار همیشگی اش بود . _تورو خدا آدرس بیمارستان رو بده بیام پیشت. _نه راه خیلی دوره...خودم دکترم رو راضی میکنم منو بفرسته شیراز.بعدش شما بیا اونجا...ولی خواهش می کنم نگذاری احدی باخبر بشه .علی الخصوص پدر و مادرم ... آن روزها من برای ازدواج خواهرم به فسا رفته بودم .او هم بلافاصله همراه یگان به کردستان رفته بود .اولین باری که خودش رک و پوست کنده گفته بود که مجروح است . ..‌ دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کفش هایم را تحویل کفشداری دادم و اذن دخول را زیر لب زمزمه کردم. جوانی چهارشانه و قد بلند کنارم ایستاد .دست ادب برسینه گذاشته بود و اذن دخول را با صدای نه چندان بلند می خواند. غلامعلی من هم ورزشکار بود و هم علاقمند به علم و دانش. یادم می‌آید که همیشه به مطالعه توجه ویژه‌ای داشت. در نخستین دوره آموزشی مربی عقیدتی شرکت کرد و بعدها با تلاش و کوششی که در کسب علم و معرفت داشت یکی از بهترین مربیان عقیدتی سپاه شد. مطالعاتش را در این زمینه گسترش داد و در سال ۱۳۶۱ در کنکور سراسری شرکت کرد .چند ماه بعد نامش را در فهرست قبولی های رشته الهیات دانشگاه مشهد دیدم. آن روز به خودم گفتم: که اگر پسرم شهید شده باشد با شهادتش موفق شد از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل شود‌. و حالا بعد از این همه سال وقتی که گلزار شهدا میروم سر قبر همه پسران می نشینم از شهید سال گرفته تا غلامعلی و اسلامی نسب و ... سنگ ها را با گلاب می شویم .به عکس غلامعلی خیره می شوم و می گویم ممنون که هیچ وقت تنهامون نگذاشتی ..به قولت وفا کردی .قول مردونه مردونه... 🌿🌿🌿🌿🌿 برایش نامه نوشته بودم که دلمان به خصوص پدر و مادر برایت تنگ شده و نگران سلامتی ات هستیم. نوشته بودم غروب که میشود مادر دلش می گیرد و بی اختیار اشک میریزد .البته اگر حاجی بفهمد نگران حال مادر می شود به همین دلیل مادر همیشه دور از چشم بقیه گریه میکند. مدتی بعد سر سفره نهار بودیم که جواب نامه ام آمد. نامه را با صدای بلند برای پدر و مادرم خواندم که در آن تا خطاب به مادرمان نوشته بود: «مادر جان نگران من نباش هرچه قسمتم باشد همان می شود‌. هر وقت خواستی گریه کنی به گلزار شهدا برو و سری به خاک شهید« محمدسالک» بزن چون اینجا غریب است» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی گفتم: مییای که ساعت دو؟ گفت ،آره حتماً. بعد بهم گفت تو کاری نداری ؟چیزی نمیخوای گفتم نه ! قطع کردم اومدم خونه. غذاشو که جگر سفید باشه آماده کردم .علیرضا رو بغل گرفتم رو پام گذاشتم ،انگار خوابش می اومد .نشستم که علیرضا رو پام خواب بود چرتم برد. تو خواب دیدم از بالای همین جور بلندی پرت شدم .جوری پریدم که نزدیک بود بچه از رو پام بیفته پایین. خواهرم متوجه بود. گفت :چی شده؟ گفتم :هیچی هنوز چادر تو مشتم بود که بریم ،دیدم ساعت از دو گذشته و خبری نشد .دوباره رفتم زنگ زدم بیاد یکی گوشی رو برداشت. گفت: تو محوطه اس، دسترسی نداریم . ناامید برگشتم البته اون بنده خدا پشت تلفن گفت: تو محوطه اس دسترسی نداریم ولی انگار یه موجی تو اون صدا بود که به من میگفت قبول نکن ! آشوب دل من خبر از چیز دیگه ای میداد. این چیزا هم گفتنی نیست؛ چون مال عالم مجرداته بعدها که ساعتها رو با هم تطبیق دادم ،فهمیدم که درست همون لحظه که من زنگ میزدم امبولانس داشت آژیرکشون از پادگان بعثت بیرون میزد .طوری عجله داشت که مهلت نداد نگهبان زنجیر رو بندازه ،یعنی این که اون تماس نیم روزی آخرین کلام من با سید عزیزم بود و آخرین دیدار هم در بیمارستان که در اون برد یمانی همیشه ایستاده زیارتش می کردم، ولی این بار آرام خوابیده بود دونه ای عرق از صورت ماهش فروچکید و این هم همراهی سید با اشکهای من بود که گلوله گلوله از چشام پایین میریختند و اجازه نمیدادند خوب تماشاش کنم. اما همین جور که گفتم آقا سید هنوز تو زندگی ما حضور داره . نشونه اش این که یه روز کلید خونه رو گم کردم همه جا گم کردم همه جا رو گشتم دیدم. اعصابم خرد بود دیگه داشتم به گریه می افتادم که یهو چشم انداختم دیدم سید رو پله نشسته داره به من میخنده‌! گفت این قدر حرص ،نخور کلید فلان جاست! ! .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی من دائم پیگیر بودم که خبری از کرامت گیر بیارم. تو همین پیگیریها بود که به رزمنده به اسم شهرام که بچه آباده بود اومد و بهم گفت: که شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و تو لحظات آخر به آقاکرامت که فرمانده گروهان بود، اشاره کرد که به جای من به عنوان فرمانده گردان عمل کن..... آقای غلامی، ببخشید که من با صراحت میگم؛ ولی من دیدم که آقاکرامت رفت جلو و با تیر مستقیم عراقیها شهید شد و جنازه غلطید و رفت اونطرف خاک و تو خط شلمچه افتاد. من همه اینها رو به آقای ستایشگر هم گفتم .چون شما برادر بزرگ آقاکرامت هستید و دارید پیگیری میکنید من اینا رو گفتم تا دنبال پیکر شهید باشید .پیگیری کنید تا بچه هایی که برا شناسایی میرن، شاید تونستند از اون طرف خاک بیارنش عقب. آقاکرامت شب عملیات خیلی رشادت از خودش نشون داد.... - خیلی ممنون که اینا رو گفتید و من رو مطمئن کردید که کرامت شهید شده... _تقریباً پنجاه روزی میشد بیخبر بودیم که خانم کرامت از طریق یکی از دوستان آقاکرامت فهمیده بود . یک هفته بعد از مطلع شدن خانمش ،خبر بهمون رسید که پیکر شهید پیدا شده و باید بریم تو بنیاد شهید و کرامت رو ببینیم و باهاش وداع کنیم. مادرم رو که دیدم بلند بلند گریه کردم و گفتم :مادر دیگه دنبال برادرم نمی گردم کرامت خودش اومده . صبر مادرم اون روز باور کردنی نبود. همه اقوام و فامیل جمع شده بودند برای تشییع جنازه و خانمهای فامیل گریه میکردن که مادرم بلند شد و با صدای غرایی گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم .من هدیه ای در راه خدا داده ام و همگان بدانند که به این هدیه افتخار میکنم؛ پس گریه نکنید.» صدای غرای مادرم برا همیشه تو گوشم مونده .کرامت با مادرم یک روح در دو بدن بودند. همه از علاقه مادرم به کرامت خبر داشتند .صبر مادرم تو شهادت کرامت باور کردنی نبود. یک دنیا غصه و ناراحتی روی دوش مادرم سنگینی میکرد اما غصه و دلتنگیهاش از چشماش سرازیر نمیشد. کاش حالا که کرامت برگشته بود صداش مث مادرم میان انبوه جمعیت بلند میشد و میگفت: خسته نباشی شیرزن خسته نباشی اسوه .. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی من دائم پیگیر بودم که خبری از کرامت گیر بیارم. تو همین پیگیریها بود که به رزمنده به اسم شهرام که بچه آباده بود اومد و بهم گفت: که شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و تو لحظات آخر به آقاکرامت که فرمانده گروهان بود، اشاره کرد که به جای من به عنوان فرمانده گردان عمل کن..... آقای غلامی، ببخشید که من با صراحت میگم؛ ولی من دیدم که آقاکرامت رفت جلو و با تیر مستقیم عراقیها شهید شد و جنازه غلطید و رفت اونطرف خاک و تو خط شلمچه افتاد. من همه اینها رو به آقای ستایشگر هم گفتم .چون شما برادر بزرگ آقاکرامت هستید و دارید پیگیری میکنید من اینا رو گفتم تا دنبال پیکر شهید باشید .پیگیری کنید تا بچه هایی که برا شناسایی میرن، شاید تونستند از اون طرف خاک بیارنش عقب. آقاکرامت شب عملیات خیلی رشادت از خودش نشون داد.... - خیلی ممنون که اینا رو گفتید و من رو مطمئن کردید که کرامت شهید شده... _تقریباً پنجاه روزی میشد بیخبر بودیم که خانم کرامت از طریق یکی از دوستان آقاکرامت فهمیده بود . یک هفته بعد از مطلع شدن خانمش ،خبر بهمون رسید که پیکر شهید پیدا شده و باید بریم تو بنیاد شهید و کرامت رو ببینیم و باهاش وداع کنیم. مادرم رو که دیدم بلند بلند گریه کردم و گفتم :مادر دیگه دنبال برادرم نمی گردم کرامت خودش اومده . صبر مادرم اون روز باور کردنی نبود. همه اقوام و فامیل جمع شده بودند برای تشییع جنازه و خانمهای فامیل گریه میکردن که مادرم بلند شد و با صدای غرایی گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم .من هدیه ای در راه خدا داده ام و همگان بدانند که به این هدیه افتخار میکنم؛ پس گریه نکنید.» صدای غرای مادرم برا همیشه تو گوشم مونده .کرامت با مادرم یک روح در دو بدن بودند. همه از علاقه مادرم به کرامت خبر داشتند .صبر مادرم تو شهادت کرامت باور کردنی نبود. یک دنیا غصه و ناراحتی روی دوش مادرم سنگینی میکرد اما غصه و دلتنگیهاش از چشماش سرازیر نمیشد. کاش حالا که کرامت برگشته بود صداش مث مادرم میان انبوه جمعیت بلند میشد و میگفت: خسته نباشی شیرزن خسته نباشی اسوه .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * می دانست که برای ادامه عملیات میرویم و حقا که حرفهایش امید بخش و تقویت کننده بود. مسیر دادیم را ادامه دادیم ، در یک آن در نزدیکی ما انفجار مهیبی رخ داد. گلوله مستقیم وسط کانال منفجر شد. تعدادی مجروح و چند نفری شهید شدند. از جمله هادی طبیبی که با همین انفجار به شهادت رسید. با صدای موج انفجار محکم به زمین خوردم. زبیر هم پشت سرم نقش بر زمین شد. وقتی بلند شدیم متوجه شدم که کلاه آهنی ام گم شده. به زبیر گفتم: _کلاهم گم شده. گفت: - اسلحه ی من هم نیست؟ گفتم: - آن اسلحه مال تو نیست؟ گفت: _نه اسلحه من خشاب چهل تیری داشت. در هر حال پیدا کردن اسلحه و کلاه آهنی از هر کاری ساده تر بود به سراغ یک کلاه عراقی رفتیم کلاه سبز کائوچویی بود وقتی آن را برداشتم تا سر بگذارم، متوجه شدم پر از خون است آن را دور انداختم و کلاه دیگری پیدا کردم و سر گذاشتم. در توقف کوتاهی که داشتیم متوجه شدم قلی محمودی از گروهان سوم از نیروهای دسته عقب افتاده آنی او را دیدم که با وسواس و عجله از پله های سنگری که در آن به کانال باز می شد بالا می آید. پرسیدم:چی شده؟ - رفتم داخل این سنگر ببینم چه خبر است؟ داخل سنگر تاریک بود یک دفعه حواسم نبود پا روی یک جسد عراقی گذاشتم .صدایی از آن خارج شد ،خیلی بدم آمد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .. خاکریز اول جایی بود که همه ی رزمندگان آرزوی قرار گرفتن در پشت آن را داشتند، هر رزمنده برای اینکه بتواند جزء نیروهای خاکریز اول باشد و در سنگرهای کوچکی که فقط با چند گونی خاک و تک های چوب در دل خاکریز ساخته شده بود قرار گیرد. باید شجاعت و ایثارگری را از خود نشان میداد تا توسط فرمانده برای این کار انتخاب شود . پشت خاکریز که به سمت جلو نگاه میکردی تحرکات دشمن را می دیدی عراقیها تک تیراندازان ماهری داشتند . اگر کسی ناشی گری می کرد و بی احتیاط سر از بالای خاکریز بیرون می آورد توسط تک تیرانداز دشمن مورد هدف قرار می گرفت. وقتی که غذا و مهمات برای خاکریز اول می آوردم چند ساعت در کنار رزمندگان می ماندم و از آنها روحیه می گرفتم. آنجا ترس از کشته شدن معنی نداشت .علی رغم اینکه واقعاً در سختی های خاص خودش را داشت. هنگامی که باران می آمد گل و شل شرایط بسیار دشواری را بوجود می آورد ولی رزمندگان با شجاعت وصف ناپذیری به حفاظت از خط مقدم می پرداختند. خاکریز اول به منزله ی ناموس جبهه بود اگر این خاکریز می شکست خاکریزهای بعدی یکی پس از دیگری سقوط می کردند . بنابراین خواب و استراحت پشت خاکریز اول جایگاهی نداشت . با تیز هوشی و ذکاوت می بایست به وظیفه عمل می کردی . محل اصلی فرود خمپاره و گلوله تیربارچی دشمن اینجا بود ، مثل نقل و نبات بر سرت می ریخت. پشت خاکریز حتماً باید از کلاه جنگی استفاده می کردی. تا ایمنی بیشتری داشته باشی. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*