eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _مگه چی شده؟ با اشاره پایین را نشان داد. پایین پای آنها نارنجکی در زیر خاک افتاده بود. مرتضی یواش و دراز کش رفت نارنجک را برداشت .عراقی سر برگرداند چیزهایی به عربی بلغور کرد مثل اینکه ناسزا بگوید.مرتضی با خونسردی نارنجک را توی جیبش گذاشت .حالا قلبها مثل ساعت کار میکرد و میشد صدای نفس ها را شنید. آرام به بچه ها گفت: _به محض این که نارنجک را پرتاب کردم فرار کنید. مدتی صبر می‌کنند تا هوا تاریک شود. ناگهان چیزی منفجر می‌شود و گرد و خاک و هیاهو بلند میشود. بچه ها در می روند به سمت خط خود یعنی هویزه. آنها را به رگبار می بندند. آقا مرتضی و اشرافی از ناحیه دست و کتف گلوله باران می شوند خود را به مزرعه گندم پرت می کنند و در تاریکی شب به عقب برمی گردند. ♥️♥️♥️♥️ حدود یک سال از ازدواجمان میگذشت و هر ماه سابقه نداشته خبر شهادت از زبان به زبان نچرخد. من از بس که ناراحت می‌شدم و گریه میکردم مرتب تصاویر مخصوصی از تشییع پیکر و تدوین شد مثل فیلم از جلوی چشمم می گذشت. تا اینکه نامه یا پیغامی از او نمی رسید و کمی آرام گرفتم اگر خودش میاد همین که روبرو می شدیم حتما می گفت: _ من که کاری برای شما نکردم .خودت اینها را بر من حلال کن. یا بعدش می‌توانست مثل همیشه بگوید: _تو چرا خودت را انقدر زجر میدی‌ اصلا ناراحت نباش من هرجا باشم خودم را در میبرم. تازه مرگ که دست آدمیزاد نیست. خودش میاره ..خودش هم هر وقت صلاح بدونه میبره.. _من که دست خودم نیست. به هر حال منم آدمم عاطفه دارم .جیگرم خونه .دلم مثل سیر و سرکه میجوشه .مگه میشه آدم توی فکر شوهرش نباشه ؟کی همچی کرده که من دومیش باشم؟! چند روزی که پیش ما می‌ماند واقعا حالم خوش بود، ولی همین که سر می گذاشت به قرآن از در می رفت، دوباره می شدم همان سیاه وقتی که کنج خانه باید به گل قالی زل میزند و خاطره می نوشت، یا از سر بی حوصلگی مریض می شد و دق می کرد. _اصلا بیا بریم اهواز؟! _یعنی چی؟! میخواست کلا اهواز ساکن شویم .حداقل چهار روزی، هفته یکبار ،می شد از منطقه برگردد و سری هم به من بزند. بعد که فهمیدم چه می گوید واقعا میخواستم بال در بیاورم آنقدر که بدون مقدمه و مشورت با خانواده قبول کردم. _خوب چه وسایلی را باید با خودمون ببریم. _هرچی میخوای بیار فقط سعی کن توی یک کوله پشتی و یک ساک جا بگیره.. داشتم از تعجب کلافه میشدم و مثل خرچنگ دور خودم میچرخیدم میرم و اتاق را زیر و رو می کردم. _مگه میشه آدم همه زندگیش رو توی یه ساک و کوله جا بده. _ما نباید بجز لباس چیز دیگه ای رو با خودمون برداریم. چند روز بعد راستی داشتیم با اقوام و خانواده خداحافظی می کردیم با یک ساک و کوله پشتی عازم فسا شدیم تا بعد از آنجا به شیراز و بعدش به اهواز برویم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _نماز خواندیم زیر آتش دشمن. نمازی که در آن جمعی از عزیزانمان سر بر سجده عشق نهادند و هرگز سر از خاک بر نداشتند. انگار همرزمانم نماز را در دنیا آغاز کردند و سلام را در بهشت دادند. بعد از نماز و قبل از عملیات به سمت منطقه مورد نظر به راه افتادیم و هم آنجا مستقر شدیم. دست بالا رو به بچه‌ها کرد و گفت: شما بروید اما خودم را می رسانم. هوا تاریک شده بود و گلوله های منور خورشید های ناتمام بودند که می‌سوختند و تیرگی آسمان را رنگ می زدند و برای لحظاتی لرزان شب عملیات را روشن می کردند. گفتند کانال بکنیم. دست به کار شدیم .مشغول حفر کانال بودیم که از دور صدایی شنیدیم .مردی سوار بر موتورسیکلت به سمت مان میامد .به چند قدمی ما که رسید از موتورسیکلت پیاده شد .دست بالای خودمان بود. با بچه ها خوش و بش کرد. کیف کوچک به گردنش آویخته بود. _خداقوت براتون هدیه آوردم. از درون کیف بسته های کوچکی به ما دادو گفت: تربت اباعبدالله خاک کربلاست. کمی بعد عملیات شروع شد با آغاز حرکت رزمندگان و تاریک شدن هوا طبق معمول عراقی‌ها از شدت وحشت بدون وقفه منور می زدند و آسمان را روشن نگه می‌داشتند. یگانهای عمل کننده به تناسب طرح مانور و مأموریت‌های تعیین شده با اختلاف کمتر از یک ساعت ،با دشمن درگیر شدند. در قرارگاه عملیاتی کربلا نیروها در دو جناح چپ و راست در عمق پیشروی کردند و پس از انهدام نیروهای دشمن نظر به اینکه محور وسط پاکسازی نشده بود و نیروهای خودی از جناحین تهدید می شدند ،با نزدیک شدن روشنایی هوا، دستور داده شد که از ادامه پیشروی خودداری کنیم. همون شب ما خیلی از نیروهای ما را از دست دادیم و شهید دست بالا یکی از آن گلهای بود که چیده شد. البته عملیات تمام نشده بود .در اواخر روز چهارم که آخر عملیات بود، شدت برخوردها آنچنان بالا رفت که مجبور شدیم با نیروهای دشمن تن‌به‌تن بجنگیم. غلامعلی اونشب حس و حال عجیبی داشت نیمه های شب به سمت هدف هایی از پیش تعیین شده حرکت کردیم. شهید اسلامی نسب آخرین نفری بود که با او خداحافظی کردم. بعد از طی مسیر ۲۰ کیلومتری در عمق خاک عراق به آسانی می توانستیم تردد خودروها و تازه های عراقی را روی جاده مشاهده کنیم. کمی بعد در ادامه حرکت خود به طرف مغازه عراقی‌ها به سیم های ارتباطی تلفن برخورد کردیم. سیم ها را قطع کردیم دوباره به خودمان ادامه دادیم. بعد از طی چند متر ناگهان یک مین منور در برخورد با پای یکی از بچه ها روشن شد و همه زمین‌گیر شدند. عراقی‌ها به محض روشن شدن این منور به سمت ما تیراندازی کردند. بارش گلوله ها تمامی نداشت. بعد از کم شدن حجم آتش عراقی‌ها مجدداً به راه خود ادامه دادیم. پس از گذشت چند لحظه صدای انفجار شدیدی همه را مات و مبهوت کرد در یک لحظه متوجه شدیم که تعدادی از بچه ها بر اثر انفجار مین تکه تکه شده اند .یکی از با صدای بلند شهادتین می گفت و دیگری به پیشگاه اباعبدالله الحسین عرض ادب می کرد. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * اما ابتکار و خوی خلاقه ی او جایگاه ویژه در شخصیت شمس الدین داشت و این هم از الطاف خداوندی بود که به او ارزانی شده .بود یکی از ابتکارات سید ,،ساخت مینهای چرخ دنده ای بود که با حساسیت بالایی عمل میکردند و در عین حال کاملاً جدید ابتکاری و ناشناخته .بودند در یکی از روزها حاج نبی ،رودکی فرماندهی عزیز لشکر ۱۹ فجر در زمان ،جنگ به واحد تخریب آمدند و طرح موضوع کردند که میخواهیم مثل عراق منطقه ای را مین گذاری کنیم؛ ولی این مینها نباید از نوع معمول و شناخته شده باشند که دشمن بتواند به راحتی آنها را جمع آوری یا خنثی ،کند بلکه به دنبال یک نوع مین جدید و ابتکاری هستیم که خنثی کردن آنها امکان پذیر نباشد یا لااقل زمان ببرد در این زمان در پادگان شهید دستغیب اهواز بودیم که طبقه دوم یکی از ساختمانهای آن در اختیار واحد تخریب .بود بلافاصله سید دست به کار شد و پس از یک هفته کار بر روی یک طرح مقدماتی یک مین چرخ دنده ای با ماسوره ی و شکل ناشناخته خاص درست کرد که حساسیت فوق العاده داشت و اگر ماسوره1/36 از جای خود حرکت میکرد و حول محور میگشت منفجر میشد بلافاصله پس از امتحان مینها، به مسئولان لشکر اطلاع دادیم .قرار بر این شد که به تعداد زیاد از این نوع مین ساخته شود یک هفته ای کار بچه های واحد تخریب لشکر همین بود و توانستیم صد عدد مین چرخ دنده ای آماده کنیم که بچه ها به شوخی و جدی میگفتند مینهای ساخت سید! کاشته بعد از آن که مینها آماده شد به منطقه بردیم و شبانه در زمین .شدند جدید بودن مینها باعث شد که عراق از حمله به آن منطقه ناامید شود. از ویژگی شمس این بود که اگر طرحی میداد خود هم دست به کار می شد و معمولاً هم برای کارهای از این دست از شب استفاده میکرد؛ چون کار حساس و دقیقی ،بود سکوت و آرامش شب بهتر بود برای ساخت همین مینهای چرخ دنده ای خیلی وقتها تا اذان صبح بیدار بود پشتکارش هم در این راه مثال زدنی بود یا کاری را قبول نمیکرد یا آن را تا سرانجام نهایی پی می گرفت. حادثه ی شیمیایی شدن سید شمس الدین هم بر پایه ی یک ایثار اتفاق افتاد .یک شب در زمان طرح ریزی عملیات بدر یعنی سال هزار و سیصد و شصت و چهار به مأموریت رفت و مرا با خودش نبرد. معمولاً من در مأموریتها ،تنهایش نمیگذاشتم .این بار بیخبر رفت و مرا نبرد. وقتی برگشت اعتراض کردم که باید من باهات باشم. پدر و مادر هم آنجا نگرانند. چیزی نگفت البته دیروقت بود ساعت دو یا سه نیمه شب بود که برگشت رفت بخوابد که دیدم سرفه میکند . گفتم: چیزی شده؟ گفت :آره عراق کمی شیمیایی زده بود . گفتم :تو که ماسک باهات بود. از جواب طفره رفت که پیش میآید بالأخره ماسک هم باشد گاهی نفوذ میکند و از این حرفها. در آن شب ما از شمس الدین چیزی نشنیدیم .ولی روز شهادتش یکی از بچه ها در حالی که اشک میریخت و بیتابی میکرد گفت :غازی به خاطر من شیمیایی شد. آرامش کردم و گفتم :چه طور مگر؟ گفت در شب عملیات بدر من مجروح شدم و ماسک هم با خود نداشتم. شهید غازی ماسکش را به صورت من گذاشت و خودش چفیه ای را با آب قمقمه خیس کرد و جلوی دهانش گرفت. حتی همین موضوع هم از اسرار مکنون شمس الدین بود که اگر این برادر رزمنده نمیگفت ما هرگز از زبان شمس نشنیده بودیم و از آن خبر نداشتیم. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی _البته کرامت که خیلی از ما آماده تر هست و نیروی سپاه هم هست. خندیدم و گفتم: - به خاطر همین زورش از ما هم بیشتره - هرچی خدا بخواهد... . نوبت شما هم میرسه - ان شاء الله .... چندوقتی شد که از میناب منتقل شدم شیراز و کرامت رو که می یومد مرخصی بیشتر میدیدم . یه روز رفتم خونه مادرم و دیدم خانم کرامت با مادرم نشستن .احوال پرسی کردم و گفتم: - پس کرامت کجاست؟ - چی بگم مادر.... یعنی چی؟ مگه کرامت کجاست؟! خانم کرامت گفت: _آقا یوسف کرامت تو اتاقشه - خب پس چرا مادر میگه چی بگم؟ چیزی شده زن داداش؟ _نه مادر نگران هست که چرا کرامت دائم تو اتاقش و تو خودش هست .یه بار همین طوری رفته تو اتاق دیده کرامت ناراحته و داره گریه میکنه. میگه چرا همش تو خودشه - یوسف ننه کرامت که این طوری نبود، از وقتی از جبهه برگشته این طوری شده همیشه میگفت میخندید - مادرجان، شما کاریش نداشته باش .نگران نباش بذار تو حال خودش باشه .حتماً به خاطری که دوستاش شهید شدن حالش خوب نیست. _نمیدونم والا چی بگم مادر... ان شاءالله که خیره ولی کرامت روحیه اش این طور نبود. خیلی صبور بود. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * بچه ها باور نمیکردند که در فاصله ی کوتاهی عملیات دیگری در کار باشد. بعدها از زبان فرماندهان شنیدیم که عراق هم به این نتیجه رسیده بود که ایران حداقل تا شش ماه توان طرح ریزی عملیات ندارد . فرماندهان عراقیها ، بعد از موفقیتهایی که در دفع عملیات کربلای چهار به دست آوردند ، مرخصی طولانی مدت به نیروهای خود دادند. از این طرف ، فرماندهان ما از این ضعف دشمن استفاده کرده و آنان را فریب دادند. هفدهم دی ماه ، دوباره از گتوند به اهواز و از آن جا به پادگان معاد رفتیم . همه ی گردانها جمع شده بودند. گردان حضرت فاطمه ی زهرا(س) که ما بودیم ،گردان غواص امام حسین(ع) گردان غواص حضرت زینب (س) گردان امام رضا(ع) و سایر گردانها. جای تأسف بود که بیشتر گردان ها فرماندهان خود را در عملیات کربلایی چهار از دست داده بودند.گردان امام رضا شهید محمد اسلامی نسب ،عباس حق پرست فرماندهی گردان غواص امام علی(ع) و سایرینی که نبود آنها کسی را متأثر میکرد. صبح هیجدهم دی ماه در پادگان معاد زبیر گفت: - بیا به خیمه های واحد بهداری برویم. پرسیدم: آن جا چه خبر است؟ گفت: ربیع اله محمودی آن جاست اطلاع دارم جبهه آمده و در واحد بهداری کار می کند. با هم راه افتادیم حدود دویست سیصد متری پیاده روی کردیم. در بین راه از رزمنده ها سراغ واحد بهداری را گرفتیم. خیمه های واحد بهداری با یک تابلو مشخص شده بود .پرس و جو کنان خیمه ی ربیع الله را پیدا کردیم .دم در چادر یا حسین گفتیم .یکی از داخل با یاحسین جواب مان داد و گفت - بفرمایید! پتویی در خیمه آویزان بود کنار زدیم .ربیع الله مشغول خوردن صبحانه بود و با دیدن ما خیلی خوشحال شد .تعارف کرد و نشستیم اصرار کرد که باید شما هم صبحانه الله بخورید. صبحانه کره و شکر بود .چند لقمه ای برداشتیم و دست کشیدیم .ربیع گفت: بچه ها به گمانم امشب یا فردا شب عملیات باشد! گفتم: بله درست است ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 گفت :رزمنده ی دلاور چه میل داری؟ گفتم :سیب زمینی آب پز لطفاً در حالی که غذا را داخل یک سینی کوچک گذاشته بود و برایم آورد با صدای بلند می گفت ، برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات ، همه صلوات می فرستادیم . در حال خوردن سیب زمینی آب پز بودم ، پسر دایی ام به نام مسعود صفری که از طریق اعزام نیروی هرمزگان به جبهه آمده بود و هیچ کدام هم خبری از هم نداشتیم با خوشحالی بسیار آمد، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم ، در کنارم نشست. میگفت :چند روز است که با بسیجیان هرمزگان او) در یکی از شهرستانهای استان هرمزگان سکونت داشت به جبهه آمده ام و در لشکر ثارالله در تنگه ابو غریب مستقر هستیم. پرس جو کردم ، گفتند لشكر ۱۹ فجر مربوط به نیروهای استان فارس ، در عین خوش مستقر است. با ماشین عبوری رزمندگان به اینجا آمده ام و حدود دو ساعت است که در ایستگاه صلواتی نشسته ام تا شاید آشنایی را ببینم و از طریق وی شما را پیدا کنم . ولی خداوند چه زود مرا به آرزویم رساند و خود شما را یافتم. با هم غذا و چای ایستگاه صلواتی را خوردیم و پس از فرستادن چند صلوات سوار ماشین شدیم ، او را به مقر و سنگر خودمان بردم ، شب در کنارمان بود . او جوانی کم سن و سال بود و حدود پانزده سال بیشتر سن نداشت گفتم چگونه با این سن کم برای جبهه پذیرفته شدی؟ گفت کپی شناسنامه ام را دست کاری کردم و به محل ثبت نام تحویل دادم وقتی برای اعزام به خط شده بودیم تکه سنگی زیر پایم گذاشتم تا قدم کمی بلند تر نشان دهد. بالا خره پذیرفته شدم و به جبهه آمدم. صبح او را سوار ماشین کردم و به تنگه ابوغریب رساندم پس از آن هر فرصتی که پیش میآمد به دیدنش میرفتم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . بمب باران مقر تیپ امام حسین (ع) اصفهان و جابجایی مقر لشکر فجر تیپ امام حسین (ع) حدود یک کیلومتری جنوب مقر لشکر ۱۹ فجر مستقر بود . عراقی ها که منطقه عین خوش قبلاً در تصرفشان بود گرای کامل آن منطقه را داشتند و مرتباً موشک باران میکردند . یک شب حدود ساعت دوازده بوسیله توپ خانه دشمن مقر تیپ امام حسین (ع) بمب باران شد و تعداد زیادی از رزمندگان اصفهانی شهید و زخمی شدند از سوی فرماندهی لشکر ۱۹ فجر دستور تخلیه و جابجایی صادر شد. پیش بینی کرده بودند با توجه به اینکه مقر تیپ امام حسین (ع) که در نزدیکی ما بود مورد حمله قرار گرفته ممکن است در ادامه مقر لشکر فجر هم موشک باران شود. همان نصف شب به کمک همسنگران اسباب و اثاثیه را جمع کردیم یک دستگاه کامیون کانتینر دار که برای انتقال شهداء در واحد تخلیه شهداء آماده انجام وظیفه بود جلو سنگرمان پارک کرده بود. وسایل و اسباب و اثاثیه را در داخل کامیون گذاشتیم و به محلی که برای استقرار جدید تعیین شده بود نقل مکان نمودیم. محل جدید صحرایی بود و هیچگونه سنگر و خاکریزی نداشت از رزمنده ها چادر زده بودند و شب تا صبح در چادر خوابیدند . ما چادر نداشتیم و شب تا صبح را در کانتینر کامیون خوابیدیم . کامیون چون مخصوص حمل شهداء بود بوی خون ، کافورو وضعیت مناسبی نداشت مجبور بودیم با همه سختیها آن شب را در کانتینر به صبح برسانیم. موشکهای دشمن کل منطقه را پوشش داده بود و مرتباً صدای انفجار به گوش میرسید. به دفعات بدنهی کانتینر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و صدایش ما را آزار می داد بالاخره شب را صبح کردیم. تعدادی از عزیزانی که در چادر خوابیده بودند مجروح شده بودند بعضی از آنها جراحتشان سطحی بود بطور سرپایی پانسمان شدند و بعضی که زخم آنها عمیق تر بود به اورژانس منتقل نمودیم الحمد لله آن شب کسی در مقر لشکر ما شهید نشد . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*