🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_دوم
حدود دو ماه از رفتن آقا مرتضی می گذشت و فقط یک نامه از او به دستم رسیده بود .اینجا شایع شد که او را به اسارت گرفته اند. همه جا حرف او بر سر زبان ها بود حال و روز خوشی نداشتم .نمی فهمیدم که چه کار بکنم.تا حالا هیچ گونه تماسی با هم نداشتیم .نمی فهمیدم که چکار بکنم.تا حالا هیچ گونه تماسی با او نداشتم .همه می خواستند یک جوری به آدم دلداری بدهند.
تا اینکه باخبر شدم که آمده و روز بعدش در خانه بود که از او پرسیدم ماجرای این شایعات چیست؟
کمی خندید و برایم توضیح داد:
_در عملیات فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و عاقبت عراقی ها محاصره مان کردند .آن منطقه رملی و گرم بود .چیزی نداشتیم پناهگاهشان کنیم.رفتیم پشت خاکریز ،یکهو متوجه شدیم صدای چند نفر از پشت خاکریز می آید .گمان کردیم بچه های خودمان هستند.خیلی خوشحال شدیم.وقتی به بالای خاکریز خریدیم آنها را دیده و بی اختیار صدایشان کردیم.آنها در جواب ما شلیک کردند و بعد با تلاش بچه ها در یک درگیری سخت توانستیم فرار کنیم.
من که از هیجان دست و دلم می ارزید ،زیر لب ورد می خواندم .
دقیقا یادم نیست چند روز پیش من ماند که دوباره کوله بارش رابست و فقط مجبور بودم زن خوبی باشم و پشت سرش آب بریزم و بعد که از پیچ کوچه گذشت ، همان جا پشت در بنشینم قرآن و سینی را در آغوش بگیرم و زار زار گریه کنم.
مدتی گذشت و به مرخصی آمد.دیدم جراحات سطحی برداشته .می گفت برای همین سری هم به ما زده و دوباره باید به منطقه برگردد.طولی نکشید باز مجروح شد بیشتر از دفعه قبل.
ساک و لباسش را داد تا بشویم.دیدم یکدست لباس عراقی هست .با لحن تندی گفتم:
_چرا این لباسهای عراقی رو تنت می کنی؟! تا حالا دوبار زخمی شدی و هربار این لباس رو با خودت آوردی ...اینها نجس هستن ..لطفا دیگه اینها رو نپوش...اصلا الان پاره شود می کنم
_این چه کاریه؟!بچه شدی؟! من با این لباس در جبهه چه کارها که نمی کنم.
لباس را با اکراه توی است انداختم .کمی بعد شروع کردم به چنگ زدن.خون از آن لباس ها می چکید توی تشت مسی و حالم را بد می کرد .
آمد کنارم نشست .عکسی توی دستش نشانم داد .سوار یک جیپ به قول خودش غنیمت گرفته از عربها ، پشت فرمان نشسته بود و کلاه بعثی سرش بود .همان پیراهن ها را به تن داشت و دستش را از پنجره ماشین بیرون کرده و انگشت هایش را به شکل هفت رو به دوربین گرفته بود .می خندید .راستش قیافه ی تو دل برچسب به هم زده بود و کمی هم نمک داشت .حالا شروع کرده بود برایم از آنجا حرف زدن.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_دوم
میشناختمش شهید دست بالا مربی تیراندازی و معلم عقیدتی مان بود یادم میآید همان روزهای اول که در میدان تیر بودیم شهید دست بالا آموزش مان میداد. سوم یا چهارم عید بود که به پادگان آموزشی منتقل شدیم .آمده بودیم به تیپ امام سجاد علیه السلام در منطقهای به نام عین خوش. از همان روز آموزش شروع شد.لاله های سرخ و زرد به همراه شقایق های وحشی منظره ای زیبا به وجود می آورد.
ایام نوروز بود و ساک بچه ها پر بود از خوراکی. سیزده بدر را در همان منطقه گرفتیم. قبل از ظهر ما را به میدان تیر بردند و به هر کس چند فشنگ دادند برای شلیک و هر کس به هدف می زد چند قشنگ دیگر به عنوان جایزه میگرفت. من از همه بیشتر فشنگ جایزه گرفتم احساس غرور می کردم. نه تنها بچه ها که حالا دیگر حتی مربی ها نیز متوجه من شده بودند. برای نخستین بار در زندگی احساس پیروزی را تجربه میکردم. یکی از مربی ها به سمتم آمد چهارشانه بود و محاسن بلندی داشت . کنارم نشست و گفت: خدا قوت دلاور.
_ممنون
_یکبار دیگه بزن ببینم
نشانه گرفتم. نفس را در سینه ام حبس کردم .گذاشتم تا تفنگ جزئی از وجودم شود .انگشتم را آرام روی ماشه گذاشتم و شلیک کردم .مربی با دوربین سیبل را برانداز کرد و با رضایت سر تکان داد.
پرسیدم :خوب بود؟! دقیق زدم به هدف!
_تو نزدی!!
_یعنی چی؟! مگه خودت ندیدی چطور زدم به هدف!
_تو نزدی!
_یعنی چی آخه؟ چرا زور میگی!؟
_اگه انگشت شست نداشتی میتونستی بزنی به هدف!
_خوب آخه من...
_اگه چشم نداشتی چی ؟اگه مریض بود این چی؟
ساکت شدم و چیزی نگفتم مربی کنارم نشست دست بر شانه من گذاشت و گفت غرور برای ما مثل زهر میمونه هر وقتی رتبه هدف خورد خدا را شکر کن و بگو :«ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی »
ایستاد و به من اشاره کرد تا از رحم را به او بدهم نشانه گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی»
شلیک کرد و به هدف زد.
هنوز اسلحه ام را در دست داشت. دوباره هدف گرفت زیر لب دوباره آن آیه را زمزمه کرد و شلیک کرد و دوباره به هدف زد.
کنارم روی زمین نشست و به من گفت: میدونی معنی این آیه چیه؟
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_دوم
با زحمت و کامیون اجیر کردم . وقتی که دوباره به پادگان ابوذر سومار رسیدم شب همه جا را فرا گرفته بود و این همان چیزی بود که فرمانده میخواست. یعنی تاریکی و سیاهی شب.
همان شب بچه ها را به کار واداشت .دوباره تمام اسباب و اثاثیه را بارزدیم و راهی اسلام آباد غرب شدیم البته حرکت کامیونها در شب آن هم با بار شیشه ممکن نبود و چراغ هم که نمیشد روشن کرد.
بعد از نماز صبح حرکت کردیم غروب بود به اسلام آباد رسیدیم و تخلیه کردیم. این ایام تقریباً زمستان سال ۶۴ بود فرداظهر خبر رسید که پادگان ابوذر بمباران شده است. از کارهای مهم منافقان و ستون پنجم در جنگ گرا دادن به دشمن بود. موقعیت راهبردی پادگان ابوذر که عقبه ی فخیمی برای نیروهای عمل کننده در خط و رزمندگان لشکر به حساب میآمد آنان را برانگیخته بود تا به عراق گرا بدهند و گویا ساعت ده یا یازده صبح روز بعد که ما مهمات را در اسلام آباد غرب جا داده بودیم ،هواپیماهای بعثی پادگان ابوذر را بمباران میکنند. این حمله ی وحشیانه یکصد شهید از ما گرفت .جوری که بچه ها میگفتند ارتفاع پرواز آن قدر کم بوده است که با کالیبر نیروهای ما را میزده اند و قبل از هر چیز سنگر استقرار ضدهوایی را زده بودند که دیگر کاری هم از کسی برنمی آمده .چندروز بعد به اتفاق شمس الدین به موقعیت پادگان ابوذر برگشتیم و به سراغ مخفیگاه زاغه رفتیم .درست همان انبار مهمات را زیر و زبر کرده بودند که اگر مهمات در آن بود فاجعه ی پادگان سومار چندین برابر میشد .اینجا بود که به شمس الدین ایمان آوردم و دانستم که به او الهاماتی میرسد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
شمس الدین در کنار این روحیه ی عرفانی و حال و وجد معنوی که او را به درک و دریافت بالا و کشف و شهودهای ناخواسته رسانده بود، شجاعت و صلابت بی مثالی داشت؛ برای نمونه اصلا شنا بلد نبود ،ولی گفت: من خودم را در آب میاندازم تو نجاتم بده. این گونه بود که به زودی شنا یاد گرفت .ما با هم زیاد کشتی میگرفتیم .حتی کونگفو بلد بود چون دوره ی خاص دیده بود. از طرفی مسلح هم بود و همیشه کلت با خود داشت؛ ولی چنان حلم و بردباری داشت و چنان مهربان بود که هرگز آدمی باور نمیکرد .این همه قدرت و توانایی و شجاعت در این وجود تعبیه شده باشد. یادم است در سفری از اردکان به شیراز میآمدیم لب جاده سوار مینی بوسی شدیم که از پیست میآمد و ورزشکاران اسکی مسافرش بودند سرما سخت و گزنده بود و شیشه های ماشین کاملاً بسته اما در این فضای بسته و محدود چندنفر سیگار میکشیدند .از جمله راننده مینی بوس. پا شدم گفتم :آقایان اگر ممکن است سیگار نکشید. شمس الدین که کنار من نشسته بود دست مرا کشید و گفت: بشین چه کارشون داری بذار سیگار بکشند.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_دوم
.
گفتم :میبینی که فضا بسته است باید رعایت کنند. زن و بچه توی ماشین است انگار که روی قوز افتاده باشند. به ویژه چند نفری که عقب نشسته بودند شروع کردند به آتش زدن مجدد سیگارهایشان و سیگار به سیگار روشن کردند و دودش را فوت کردند جلو تا حال ما حسابی گرفته شود. من دوباره به نشانه ی اعتراض پا شدم ولی آنها غره به ورزشکاری ،خود هیچ اعتنایی نکردند و چند تا متلک هم بارم کردند. شمس الدین چشم غره ای به من رفت که نگفتم کاری به کارشان نداشته باش. همچنان به دری وری گفتنشان ادامه میدادند که شمس از جایش بلند شد و از آنها عذرخواهی کرد همان طور که رو ازشان بر میگرداند و مینشست گفت :شما ببخشید من داداشم را ادب میکنم .
گفتم :عجب کار اونا زشته شما منو ادب میکنی. این بار حرف رکیک تری حواله ی ما کردند بعدش هم گفتند: اگر مردید بیایید پایین تا حالیتان کنیم.
گفتم :داداش بیا بریم پایین حق با ماست. مردم هم طرف ما را میگیرند .مگر از چی میترسی؟ یا میخوریم یا میزنیم. از این دو حال که خارج نیست .
گفت: ای ،بابا انگار حرف حالیت نیست. گفتم که ما نباید با مردم درگیر بشویم. تحمل دود سیگار آنها از معرکه و زدوخورد که آسان تر است. درضمن چون آنها مسافر شهر ما هستند به نوعی مهمان به حساب می آیند و وظیفه ی ماست که تکریمشان کنیم .
قانع شدم که بنشینم و هر چه شمس الدین گفت عمل کنم اما حالا اسکی بازان دست بردار نبودند و وقتی دیدند راننده هم با آنهاست و در سیگار کشیدن همراهیشان میکند شاخ شدند که نه الا والله باید بیایید پایین و دعوا کنیم راننده هم به دستورشان ماشین را کشید کنار و سریع پیاده شدند و به زور ما را هم از ماشین پایین کشیدند. پشت سر هم بد و بیراه میگفتند و طعنه پلکه میزدند و چون تعدادشان بیشتر از ما بود مطمئن بودند که پیروز میشوند و این بود که تا پایین آمدیم، بلافاصله زنجیری را به طرف من پرتاب کردند که به پشتم خورد و خون جاری شد طوری زخم شد که تا ماهها آبله میزد و نمیتوانستم به پشت بخوابم. اوضاع که چنین پیش رفت شمس الدین جلو آمد و گفت: خب زدید دیگر کافی است. اصلاً من مجدد عذر میخواهم اگر اجازه بدهید دستتان را ببوسم تا غائله تمام شود .
حرصم حسابی درآمد. گفتم :داداش چرا خودت را کوچک میکنی؟ ظاهراً این آدمها ارزش این همه گذشت و محبت را ندارند .اینجا بود که پرروتر شدند و خواستند دست به یقه بشوند و همچنان چند نفری ناسزا میگفتند .شمس درآمد که اگر ادامه بدهید پشیمان میشوید .پشیمان میشوید، پشیمان میشوید!
سه بار تکرار کرد. با دهن کجی گفتند :مثلاً چه غلطی میکنی؟ با این کلمه صبر سید ،سرآمد بیدرنگ کلت کشید و بین پای یکیشان شلیک کرد.
گفتم: ای بابا چرا زودتر نزدی حتماً من باید کتک می خوردم تا شما اقدامی بکنید؟ گفت: آره تو باید این زنجیر را میخوردی چون هر چه گفتم دست بردار گوش نکردی.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_دوم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
.
آقای کدخدایی یک ساعتی نشست و از فعالیتها و اخلاق خوب کرامت تو جبهه برام تعریف کرد .چند روزی بود که با خانواده اومده بودیم شیراز برای دیدنی .
آخه پست من افتاده بود میناب و اونجا تدریس میکردم. آماده شدیم بریم میناب که کرامت زنگ زد و گفت :یوسف میخوایم بریم به دورۀ آموزشی
_خیره ،ایشالا کجا میخواید برید حالا؟
- يوسف میدونی که بحث جنگ کشیده شده به سمت عملیاتهای آبی _خاکی. قرارگاه نوح هم تشکیل شده و من و عبدالله رودکی و حمیدرضا و محمدرضا فرخی با خلیل رحمتی داریم میریم سد استقلال میناب به دوره آموزشی داشته باشیم.
_کرامت خوب موقعی زنگ زدی ما هم امروز داریم راه می افتیم
که بریم میناب. اومدی اونجا زنگ بزن و بیا خونه
_چشم اگه تونستم مییام
چند روزی شد که دیدم خبری از کرامت نشد. همین طور منتظر بودم که زنگ بزنه و بگم پس چرا یه سر نمییای منزل؟ بچه ها منتظرت هستند .
شب بود که کرامت زنگ زد همین که گوشی رو جواب دادم شروع کردم به دعوا که
- الآن چند روزه اینجایی و یه خبر نمیدی که سالمی یا نه و ما رو از نگرانی در بیاری؟ ما که چند روزه مردیم از بس انتظار کشیدیم
- خندید و :گفت نگران چی؟ من که حالم خوبه .الآن زنگ زدم حالتون بپرسم .
_کرامت همین فردا پاشو یه سر بیا اینجا که منتظرت هستیم...
_نه داداش نمیتونم بیام
_ آخه چرا؟
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_دوم
_انگار دوباره اومدی
_خب آخه... مگه قرار نبود بیام
_بگیر لیوانت... تو مثل خرمگس به جون هر که افتادی ول کنش نیستی.
لیوان را تا نیمه پر کرد تازه همین هم بیشترش تفاله بود. گفت:
- مزه ی چایی توی تفالشه
یک حبه قند هم بیشتر از دستش در نیامد.
کرم ایزدی مند که با این یکی کرم همسن و سال و هم محلی بود در حالی که دیگ بزرگ غذا توی دو دستش بود، از خاکریز بالا آمد. می خواست اضافه های غذا را دور بریزد. صدا زدم
- عمو گرم کمک نمیخوای؟
با پرخاش گفت:
- جبهه هم بچه بازی شده حالا اگه این عملیات لو نرفته بود. آن وقت معلوم میشد چند تا بچه مثل تو از ترس....
حرفش تمام نشده بود که سوت خمپاره ۱۲۰ او را نقش زمین کرد دیگ از دستش رها و پای خاکریز گپ شد.
داد میزدم.
_حالا دیدی دروغگو... دیدی کی میترسه!!!... دیدی چوب خدا صدا نداره...
همان شب سنگر گروهان سوم هدف خمپاره قرار گرفت. صبح که برای نماز بیدار شدیم، این خبر به گوش ما رسید با عجله خود را به مقر گروهان سوم رساندم برای هم محلی ها نگران بودم خوشبختانه تلفاتی .نبود فقط کرم و خدا بخش دچار موج انفجار شده و اعزام شده بودند دو روز دیگر در آنجا ماندیم. تا این که در موقع غروب مایلرها رسیدند. سوار شدیم و به عقب بازگشتیم از آن جا به پادگان معاد و از پادگان معاد به جای اصلی یعنی گتوند رسیدیم.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_بیست_دوم
تیر خلاص
یکی از پاسداران به نام برادر صدرالله محمودی اهل و ساکن نور آباد پسر عموی مسئول واحدمان بود به سنگر ما آمد و چند
ممسنی
که
روزی در خدمتش بودیم . در صورت ، بین بینی و دهانش جای گلوله بود و کمی تو رفتگی داشت. به همین خاطر لکنت زبان پیدا کرده بود. به وی گفتم به نظر میرسد قبلاً در جبهه حضور داشته و مجروح شده اید که آثار آن در صورت شما کاملاً باقی مانده است . در پاسخ ماجرای مجروح شدندش را اینطور شرح داد :
حدود یک سال پیش در یکی از عملیاتها در حالی که مواضع دشمن را تصرف کرده بودیم و در حال قرار گرفتن در شرایط پدافندی بودیم ناگهان دشمن پاتک زد و قسمتی از اراضی را از رزمندگان پس گرفت. من و تعدادی از همرزمان مجروح شدیم و نتوانستیم عقب نشینی کنیم و به دست عراقیها اسیر شدیم یک افسر عراقی به همراه چند ما آمدند و چیزهایی به زبان عربی به همدیگر گفتند سرباز بالای سر
افسر عراقی اسلحه کمری خود را از غلاف بیرون آورد و در سر هر
کدام از ما یک گلوله خالی کرد. دوستانم گلوله به جاهای حساس و مغزشان اصابت کرد و همه شهید شدند، افسر عراقی نوک اسلحه را جلوی صورتم گرفت و شلیک کرد گلوله به قسمت بین دهان و بینی ام خورد و از پشت سرم بیرون آمد . بیهوش شدم و از حال رفتم عراقیها فکر کردند ما همگی کشته شده ایم و به همین وضع رهایمان کردند و رفتند. پس از چند ساعت به هوش آمدم ، خیلی از
بدنم خون رفته بود ، نگاه کردم دیدم دوستانم همه شهید شده اند
و
تنها من زنده مانده.ام. توکل بر خدا کردم و با توسل به ائمه اطهار سعی کردم به هر زحمتی که شده خود را به خاکریز ایران برسانم، با فشار زیاد، متر به متر به صورت سینه خیز حرکت کردم تا پس از حدود دو ساعت به یک جادهی صحرایی ماسه های رسیدم هوا تاریک آن و
شده بود ، یک موتورسیکلت کراس که دو نفر پاسدار سوار بر در حال گشت زنی و شناسایی منطقه بودند ، از آن جاده میگذشتند به زحمت فراوان خود را به کنار آن جاده رساندم به گونه ای که آنها متوجه من شدند ، با اشاره درخواست کمک کردم، توقف نمودند و یکی از آن ها مرا بغل کرد و پشت موتور سوار شد ، از آن لحظه دوباره بی هوش شدم و زمانی به هوش آمدم که خود را روی تخت بیمارستان
دیدم .
پس از بهبودی دوباره دلم هوای جبهه کرد و برگشتم و حالا که در
کنار رزمندگان هستم بسیار خوشحالم .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*