*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیستم*
سخاوت این بچه نمونه بود توی دلم کلی ذوق می کردم که بچه ام. انقدر با سخاوته بعضی وقتها احساس غرور می کردم که همچین پسری دارم. اولین باری بود که رفته بود جبهه وقتی برگشت دائم توی پایگاه مسجد بود سه تا مسجد دستش بود و مسئول بود.آخر هفته بود که خداحافظی کرد و گفت می خوام برم کازرون.
رفتم زنگ بزنم مادرم که بگم غلامعلی اومد خونتون و حواست حواست باشه چه غذای خوبی براش درست کن. البته مادرم بیشتر از من غلام را می خواست و هواش را داشت. زنگ زدم به مادرم و گفتم غلام چطوره چیکار میکنه؟
_خوبه ما در همه سلام میرسونن.
حس کردم مادرم یه چیزی میخواد بگه ولی نمیگه.
_مادر غلام نگفت کی برمیگرده شیراز؟!
_نه نگران نباشیا..
_چی شده مادر طوری شده تورو خدا حرف بزن.
_نه مادر! چرا میترسید چیزی نشده!غلام گفت می خوام برم جبهه ما هم هر کاری کردیم که نره قبول نکرد.
_راست میگی؟ با کی رفت؟ با چی رفت؟ نباید میذاشتی بره...
_چیکار کنیم مادر مگه حریف زبان این بچه میشیم.
_چرا حداقل زنگ نزد خداحافظی کنه ؟حالا من به باباش چی بگم ؟اون دفعه هم راضی نبود که بره.
_ننه خدا پشت و پناهش هست تو نگرانش نباش
_حالا چطوری رفت؟
_رفت سر جاده و با اتوبوسهای سر راهی رفت. خودم هم با خواهرت و شوهرش آقای محکمی همراهش کردیم.
_مادر به جای اینکه جلودارش بشید و به من اطلاع بده همراهی هم کردی!
_ننه اون یه بار رفته بود جبهه دیگه دلش هوایی شده بود نمیتونست بمونه.
خیلی ناراحت شدم همش فکر می کردم حالا به باباش چی بگم؟
بابا که از سرکار برگشت بدونه من و من گفتم مثل اینکه غلام رفته جبهه.
_اونکه رفته بود کازرون!
_از همان طرف با ماشین های بین راهی رفته امروز زنگ زدم به مادرم گفت ما نتونستیم جلوش رو بگیریم.
_آخه این بچه مگه درس نداره امتحان نداره باید برم گروه مقاومت ببینم کجا رفته!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_بیستم*.
نزدیک به دو روز از حرکت آنها می گذشت،ساعت ها پنهان شدن در پشت بوته ها و تخته سنگ ها زیر آفتاب سوزان، پیش روی از مناطق صعب العبور،در دل تاریک شب و زیر سیطره دشمن که با تمام تجهیزات در کمین نشسته بود وگذران لحظههایی که آبستن حوادثی هولناک بودند نیروها را خسته و فرسوده کرده بود.
دومین شب از نیمه گذشته بود که از یک قدمی خاکریز توپخانه دشمن گذشته و یک کیلومتر جلوتر تپه زرد را که در مقابل شان قد علم کرده بود ،دیدند. این یعنی پایان راهی طولانی و پر مخاطره و آغاز عملیات نهایی.
حجت که در تمام راه هم و غمش را صرف هماهنگ کردن نیروها کرده بود لحظهای ساکت ایستاد.گوش تیز کرد و اطرافش را که در تاریکی فرو رفته بود با دقت از نظر گذراند. سپس با احتیاط پیش رفت و نفس به نفس حاج مرتضی ایستاد.
_انگار از آمدن ما بوبرده اند. سر و صداهایی میاد.
همهمه نیروهای عراقی آرام آرام بالا گرفت.کماندوهای مستقر در تپه زرد به حال آمادهباش در آمدند و نخستین مانور ها آسمان بالای سرشان را روشن کرد.دردشت پایین تپه انگار یکباره خورشید طلوع کرد و به دنبالش غرش تیربار ها فضا را لرزاند.
حاج مرتضی نگاه نافذ اش را به اطراف چرخاند.
_به محض خاموش شدن منورها حمله میکنیم گروه اول از سمت چپ و گروهان دوم از سمت راست.
سپس آهسته زیر گوش حجت گفت: «شما پیشاپیش گروهان ۱ برید و مواظب بچه ها باشید »
با فریاد تکبیر و درست زمانی که آخرین پرتوهای منورها خاموش شد ، نیروها به سوی دو تپه یورش بردند.
آرامش نسبی که پس از یک نبرد طولانی و تن به تن بر تپه زرد حاکم شد، فرصت مناسبی بود تا افراد که اینک در سنگرهای فتح شده جا گرفته بودند خود را آماده دفاع کنند.
حجت شانه به شانه حاج مرتضی به دیوار سنگر تکیه داد و همانطور که به دور دست و تپهها که در دست عراقی ها بود نگاهش می افتاد گفت: «این طور که معلومه ما محاصره شدیم»
_درسته دشمن به فاصله ۱۵ کیلومتر اطراف ما حلقه زده.
_خوب تکلیف چیه؟
_قرار بود بعد از فتح تپه زرد نیروهای کمکی از خط بگذارند و برای شکستن محاصره به ما کمک کنند ولی خبر دادند که موفق به این کار نشدند.
_و حالا..؟!
_و حالا ما تنها موندیم فقط باید به خدا توکل کنیم و دنبال راه چاره ای باشیم.
حجت دقایقی در سکوت کامل تپه را از نظر گذراند.یک بار دیگر تمام آنچه را در آن سال ها آموخته بود برای یافتن چارهای در خاطرش مرور کرد.دست آخر از جا بلند شد و تفنگ دوربین دار اش را در پنجه ها فشرد.
_بیشتر از این نباید وقت را تلف کنیم. من نقشه هایی دارم که شاید بتونیم این محاصره را بشکنیم.
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیستم*
✅به روایت محی الدین خادم (همرزم شهید)
برای یک لحظه هم پا از روی گاز برنمیدارد چهار چشمی به جادهای خیره شدم که با شتاب از پیش چشمم می گریزد. خود را به صندلی چسبانده ام. هیچ وقت ندیده بودم که اینطور رانندگی کند. از درد در باد تو می زند. آزارم میدهد و انگار صورتم را میخراشد.هر لحظه منتظر حادثه هستم نمی توانم خودم را بگیرم باید حرف بزنم. بر می گردم و نگاهش می کنم می گویم:
_عذر می خوام جسارت نباشه...
نگاه کرده میپرسد:«چیه میترسی؟
به خنده می پراند.
میگویم: «ترس که نه.. ولی خوب کمی یواش تر...»
خنده اش را کش داده می گوید:
«بگو میترسم دیگه تعارفت چیه؟»
بلندتر می گویم: «با این سرعت ترس نداره؟!»
همچنان که چشم به جاده دارد میگوید: «توکه منو میشناسی کار دارم یک کار مهم»
به صورتش نگاه می کنم: «این همه مدت توی جبهه زیر آتش.. حالا انصاف تو یه تصادف... لا اله...»
چیزی نمیگوید گاز را هم کم نمیکنم از ماشینی به سختی سبقت میگیرد چراغی را برایمان روشن و خاموش میشود زوزه بوق وحشتناکی کش میآید به عقب و موج باد کامیون به ما کوفته میشود. بند دلم پاره میشود عصبانی می گویم: «با چه زبونی بگم میترسم؟!»
لبخند میزند و سرعت را کم میکند. نفس راحت میکشم . سر را به پشتی صندلی تکیه میدهند و به شانه جاده نگاه می کنم.
خودم را برای خواب آماده میکنم که باز سرعت میگیرد. جمع و جور و صاف می نشینم. پیش خود فکر می کنم:حتماً کار داره دیگه.. به خودت چیزی بگو وقتی پشت فرمونی.. حالا یه خورده بچه ببین چه مزه ایه»
لبخند تحویلش می دهم به حرف می آید: منو ببخش!
مقر نیروهای جدید میرسیم گوشه ای توقف میکند.زودتر از من پایین میآید ماشین را دور میزند و در سمت مرا باز میکند.
پیشانی ام را می بوسد: «مومن.. از من رنجیده نباشی ..انشاالله سفر بعدی جبران میکنم اونقدر یواش برم که پیاده بشی و بزنی به راه»
هر دو میزنیم زیر خنده و راه میافتیم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیستم.
مجید سلاح به دست محور آن سوی اروند را فرماندهی می کرد .آرام و قرار نداشت. حتی فرصت نداشت رگهای عرق را از شقیقهاش بگیر.د زمین پر چولان از گلوله شخم و شیار میشد. اما او هرگز نمی ترسید .حتی سر خم نمی کرد. خسته نمیشد .به تمام محور سر میزد. دقت می کرد .فرمان می داد.
صبح نزدیک بود. کف دستش را نگاه کرد که خونی بود یاد تنها شهید قایق افتاد .خیلی سعی کرد نامش را به خاطر بیاورد. نام اولین شهید والفجر ۸ را.
هنوز خورشید بر سطح مواج اروند تکثیر نشده بود که شهر فاو مامن مجید و یارانش شده بود. بر دیوار نیمه ایرانی هک شده بود : کاکو خسته نباشی!
🌹🌹🌹
منطقه آب گرفته بود .باتلاق شده بود .سیم خاردار و موانع خورشیدی هم بود. هر جا هم دستشان رسیده بود مین کاشته بودند .کانال هم زده بودند. کانال آب گرفته یعنی خندقی که به عمق یک متر آب داشت .اینطور که بچه های غواص می گفتند و اندازه گرفته بودند .این کانال از ترس نیروهای زرهی ما زده شده برای محافظت بصره .لشکر ۱۹ در پاسگاه کوت سواری مستقر شده بود. در منطقه پنج ضلعی، بچه های تیپ ۵۷ ابوالفضل بودند. که در واقع این دو یگان با بخش عظیمی از ارتش عراق در حال جنگ بودند .
تک پشتیبانی و تک اصلی به طرف پتروشیمی عراق بود. ما هم جلویمان باتلاق بود .یعنی از کوت سواری تابوبیان تماماً آبگرفتگی بود
تنها راه عبور ما به طرف پنج ضلعی بهبود به عرض ۱۰ متر که بغلش را تراشیده بودیم به صورت پلکانی و در پناه آن می توانستیم به ۵ ضلعی برویم. البته آن هم در شب .چون روز اصلا ممکن نبود .شناسایی هم شب انجام میگرفت یا در داخل آب یا به وسیله غواص ها یا در میان باتلاق که خیلی سخت بود.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیستم
🎤به روایت قاسم سلطان آبادی
کربلای ۴ بود .کارآمدترین فرمانده ها انتخاب شده بودند تا همه چیز دقیق و منظم انجام شود. حاج مهدی زارع فرماندهی گردان امام حسین را به عهده گرفته بود. سیده مثل همیشه معاونت حاجی را به فرماندهی دیگر گردان ها ترجیح داده بود. جنگ نقطه اتصال این دو به هم بود و با تمام بی رحمی های از همه نمی توانست بین آنها فاصله بیندازد.
شب عملیات گردان امام حسین بنا به نیاز به دو گروه تقسیم شد گروه اول را حاج مهدی و گروه دوم را صید فرماندهی می کرد. فاصله به وجود آمد فاصله ای که ۱۵ خورشید دیگر هم طول کشید. عملیات های زیادی در محورهای جداگانه عمل میکردند اما اینبار انگار فرق داشت از وقتی از هم جدا شدن مدام با بیسیم از احوال هم خبر می گرفتند.
گردان امام حسین خط شکن بود،حاجی وسایل هر کدام از یک محور وارد عمل شدند. حاجی با نفراتش پشت اولین دژ از شدت آتش ، درون دریاچه مصنوعی ساخته شده دشمن، زمینگیر شده بودند و راه نفوذی نبود.
پرتاب بیوقفه منو رها از لو رفتن عملیات خبر میداد. پشت خاکریز عراقیها با تمام تجهیزات مقاومت میکردند و سطح آب پیش رو را به گلوله بسته بودند با شلیک هر منور بالای سر دریاچه ،غواصها زیر آب میرفتند.کوچکترین حرکت شلیک بی امان گلوله ها را در پی داشت.
آرام سرما بدن ها را که رفت می کرد فرصت زیادی تا روشن شدن هوا نبود. حاجی که ماندن در آن وضعیت را مناسب نمیدید نحوه حرکت نیروها را مشخص کرد و خود پیشاپیش زیر باران گلوله به سمت خاکریز دشمن حرکت کرد. با چند حرکت سریع به پشت خاکریز رسید و رفت که برسد آن طرف خاکریز الله اکبر ها و یا زهراها منطقه را پر کرده بود.
لحظاتی بعد از آن سوی خاکی صدای ممتد تیربار ها ارتباط بیسیم ای حاجی را برای همیشه قطع کرد. به محض گذشتن نفرات از خاکریز و رسیدن به استحکامات چند لایه دشمن، پاتک سنگین آنها هم آغاز شد. تند تند شعله های سرخ میبارید. آنقدر که جنازه ها را هم نمیشد برگردان عقب.
دستور عقب نشینی صادر کردند .این تنها راه نجات نیروهای باقی مانده بود من آن موقع در سنگر پشت میدان مین بودم و بر نحوه عملیات نظارت میکردم. اعلام دستور عقب نشینی اعصابم را به هم ریخته بود.
بعد از قطع ارتباط بیسیم ای حاجی سید مدام پشت بیسیم سراغ حاجی را میگرفت هیچ جوابی راضی اش نمی کرد .با لحنی تند و آمرانه از او خواستم که دیگر تماس نگیرد و نیروهایش را به عقب برگرداند..
دقایقی بعد خودش را به سنگر رسانده بود و سراغ حاجی را میگرفت.
_برگشته عقب.. نیروها را برگرداندی یا نه ؟! اومدی اینجا چیکار؟!
همانطور که ایستاده بود نگاهم می کرد تحمل نگاه نافذ و پرسشگرش را نداشتم.
_هنوز که وایسادی !!گفتم که سالمه برگشته عقب.. داره دیر میشه راه بیفته نیروهات را برگردون. الان موقع این حرفها نیست.
سر پایین انداخت مام کلماتی را که می خواست بیان کند آهی شدو در سنگر پیچید. تکیه اش را از گونه برداشت و دستش را که مقرر شده بود با شدت به گونی ها کوبید و رفت.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیستم
برایش مهم نبود چه کاری سخت تر است یا کدام ماموریت اسم دارد واقعاً هم خط شکنی برای خودش از می داشت بعضی وقت ها می گفتیم:
_در عمق برید و دشمن را دور بزنید همین.
مثلاً عملیات والفجر ۲ یک مسیر را داشتند که باید ۴۸ ساعت قبل از عملیات به راه افتادند ۲۴ ساعت پیاده می رفتند جای استراحت میکردند و ۲۴ ساعت بعدی باید صبر می کردند تا در شب طی طریق می کردند.
از پایین قمطره میشد با ماشین رفت .ولی مطمئن تر بود که پیاده از بالای آن منطقه عبور کنند شب را همانجا بمانند و فرداشب روی تپه « برد زرد» باشد.
آنجا پایین تپه یک سه راهی بود که اهمیت بسیار زیادی داشت از یک طرف به خط سپاه ایران میرفت و از طرف دیگر کامیونهای حمل اسلحه و آذوقه با نیروهای تازه نفس را به خط عراقی ها می رساند. آنقدر آن مرکز برای ما حیاتی بود که بدون آن شاید مدت ها باید لشکر ایران زیر آتش دشمن در وضعیت بسیار بدی دوام می آورد.
ما خیلی تدارک دیده بودیم هم از نظر امکانات و هم شناسایی. همه توانمان را به کار گرفته بودیم که یک عملیات آبرومند را برگزار کنیم. متاسفانه همه سرمایه ما مصرف شده و یک ذره موفقیت به دست نیاورده بودیم.
به دنبال آن عملیات والفجر ۱ را انجام دادیم و آن هم در همان منطقه جنوب. عملیات نتیجه نداد و به طبع دلسردی در نیروهای من پدید آمد و این شد که عراقیها به روحیه بالایی رسیده بودند.
تا آن روز ها تقریباً هر کجا عملیاتی انجام داده بودیم توفیقاتی نصیبمان شده بود ولی درد و عملیات اخیر یک افت روحی شدید گریبان گیرمان شده بود.
واقعاً هم در آن شرایط برای برادران بسیجی و پاسدار و همه رزمنده ها این چیز ها خیلی سخت بود. من این را از چهره مسئولین جنگ می خواندم که ما نیازمند یک عملیات موفق برای جبران بودیم. منطقه انتخاب شده بود کوهستانی و دو عارضه بود. یکی گذشتن از این ارتفاعات صعب العبور که امکانات ویژه خودشان را می طلبید و دیگر اینکه با وجود فروردینماه منطقه کاملا پوشیده از برف بود.
کارهای شناسایی از منطقه انجام شد عراق بیش از ۵۰ پایگاه در منطقه داشت.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_بیستم
🔹سبقت در حب ولایت
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمدرضا سفارش کرده چفیه ی حضرت آقا با او دفن شود. جاخوردم. نمیدانستم چنین وصیتی کرده است. داخل قبر ایستادم تا رفتند و چفیه را از داخل ماشین آوردند. چفیه ای بود که با یک واسطه به محمودرضا رسیده بود. مانده بودم با پیکرش چه بگویم! همیشه در ارادت به آقا خورد را جلوتر از محمودرضا می دانستم. چفیه را که روی پیکرش گذاشتم، فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده ام. آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست! در دهه۷۰، محمودرضا یک عکس نیمرخ از آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی دوست داشت. عکسی بود که ظاهرا در یکی از دیدارهادرفضای باز گرفته شده بود. یکبار که داشتیم درباره ی این عکس و ارادت به آقا حرف میزدیم، گفت:《شیعیان بعضی از کشورها بدون وضو دست به عکس آقا نمیزنند. ما از اینها عقب هستیم.》.
🔹سلام بر شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم سنگرهایش جمله ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته شده بود:《این، سخنی از محمودرضاست.》 جمله این بود:《اذا کان المنادی زینب(سلام الله علیها) فالها بالشهاده.》
یعنی اگر دعوت کننده زینب(سلام الله علیها)است، پس سلام بر شهادت.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیستم
دوباره از شدت ضعف از هوش رفتم. نمیدانم چه مدت در این حالت بودم .مسئول دسته آمد و مرا پانسمان کرد. آتش دشمن سنگین بود.
_من خوبم به جعفر برس.
_اون بچه؟!
_آره اسمش جعفر به اون برس. خونریزی داره درد میکشه.
_دیگه دیگه هیچ دردی نداره...
_منظورت چیه یعنی چی؟!
چشمای خیس شده بود .خیره نگاهش کردم. اشک بر چهرهاش روان شد سر تکان داد و گفت: همینجا بمون.
گفتم: کمک کن بلند شم.
_میتونی؟!
_اگه یه ذره آب بخورم میتونم.
_قمقمه ات که خالیه. منم که قمقمه ندارم.
به اطراف نگاه کرد به سمت پیکر جعفر رفت .قمقمه اش را برداشت و گفت: خدا بیامرز چه قمقمه سنگینی هم دارد.
تکانش دادم صدایی نداد. سرش را باز کردم و قمقمه را برگرداندم .شن ها به پایین سرازیر شدند .قمقمه را گوشه ای پرت کردم و گفتم: زیر بغلم را بگیر.
دست مرا گرفت به زحمت ایستادم و لنگان لنگان به راه افتادم. با هر قدمی که برمیداشتم موجی از درد و سوزش به جانم می افتاد. نیم ساعت بعد خودم را به جمع رزمنده ها رساندم. حقیقی از من و بقیه جلوتر به افتاده بود. ده دقیقه بعد به بچههای گردان خودمان رسیدم.
_چی شده؟!
_زمین گیر شدیم
_دست بالا کجاست؟
_شهید شده خودم دیدم.
_لا اله الا الله
_ حالا چیکار کنیم؟!
_اگه غلامعلی بود مشکلی نداشتیم.
اذان و تاریکی درس و از جای دور صدای تانک های عراقی به گوش می رسید. بیسیم زدیم و گفتیم مهمات و اندازه کافی نداریم.
_یاسر ..یاسر..احمد..
_احمد احمد یاسر بله
گفتیم حلقه محاصره دارد کامل می شود عقبنشینی کنیم.؟!
_صبر کنید ان الله مع الصابرین!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیستم
خسته و غمگین در نصف شب ،ظلمات در خاموشی مطلق و سکوت وحشت زای حکومت نظامی راهی خانه شدیم در محله ی بیات در خانه ی سوت و کور احساس تنهایی بر ما بیشتر غلبه کرد و این که چه بر سر پسر عمه آمده است یا خواهد آمد هر دوی ما را به هم ریخت .نه توان داشتیم که بیدار باشیم و نه آرامش خاطر داشتیم که بخوابیم .
در چنین وضعیتی اشک رفیق خوبی است. به شمس الدین نگاه کردم حال مرا داشت. او که دل رقیق تری
،داشت پیش از من اشکش جاری شده بود. نگران رفیق شفیقش بود ... موضوع از این قرار بود که ما سه نفر یعنی من شمس الدین و پسرعمه ماشاء الله حبیبی، شبها در مسجد گنج محله ی گود عربان شیراز نوار تکثیر میکردیم به این صورت که اول و آخر نوارها صدای قرائت قرآن عبدالباسط بود و وسطش سخنرانی حضرت امام خمینی یا اطلاعیه های حضرت امام را با دستگاه استنسیل تکثیر میکردیم که در مساجد مختلف یا محافل مذهبی پخش میشد تا این که اعلام حکومت نظامی شد. دنگمان گرفت که از سر لجاجت همین امشب که اعلام حکومت نظامی شده بمونیم بیرون .ساعت تقریباً یازده شب بود که از مسجد بیرون زدیم .نرسیده به سه راه احمدی از دور متوجه سیاهی ماشینهای نظامی شدیم که پارک شده بودند. سه تا ماشین ریو بود که در نور کم مهتاب دیده میشدند و تعدادی سرباز و مأمور که اطراف پرسه میزدند. شمس الدین جلو میرفت و من وسط. گفت: درست بیایید پشت سر من تا با یک ستون از کنارشان رد شویم. اول سراشیبی اردوبازار که رسیدیم به ما ایست دادند. بی درنگ پا به فرار گذاشتیم که در تاریکی بازار پای ماشاء الله به چیزی خورد و به زمین افتاد. جوری محکم به زمین خورد که نواری از جیبش بیرون پرید و جلوی پای من افتاد آن را برداشتم و فرار کردم. جایی برای ایستادن نبود؛ چون در آن صورت همه ی ما را میگرفتند و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکردیم با سرعت دویدیم و خود را به صحن شاهچراغ .رساندیم خاطرمان که از تعقیب امنیه ها جمع شد روی سکوها نشستیم و منتظر ماندیم تا ببینیم از پسرعمه خبری میشود یا نه!
با تأخير ماشاء الله مطمئن شدیم که دستگیر شده است. حدس شمس الدین درست بود .ماشاء الله همان شب دستگیر شد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی در زندان ساواک بود .بعدها پسرعمه تعریف کرد که وقتی زمین خوردم پا شدم که فرار کنم اما پایم مجروح شده بود. با این حال مقداری دویدم و در خانه ای را زدم. باز نکردند و وقتی مأمورها رسیدند از تیربرق بالا رفتم که با ضرب باتوم و تهدید پایین آمدم. شب اول حسابی مشت و مالم دادند و با ضرب کتک آدرس گرفتند که با پیش بینی صحیح شمس الدین بعد از آن با من زیاد کاری نداشتند تا این که در روز بیست و دوم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت از زندان ساواک آزاد شدم.
خلاصه پیش بینی دقیق و تیزبینی شمس الدین سبب شد که حبیبی جان سالم به در ببرد حتی در آن شب من مخالف رفتن به خانه ی عمه بودم. هم دیروقت بود و هم خطرناک برای پرسه زدن در خیابان. اما شمس گفت :فقط همین امشب را وقت داریم. این بود که شبانه به خانه ی عمه رفتیم و و آن تغییر دکور را انجام دادیم و وقتی مأموران ساواک به منزل عمه میآیند با خانه ی یک شاه دوست واقعی و دو آتشه که دلش برای شاه و مملکت میسوزد روبه رو میشوند .
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیستم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
به مادرم نگاه میکرد و گریه میکرد. بعد از رفتن کرامت به اصفهان دوستش که با هم تو اصفهان همدوره ای بودن اومد مرخصی و یه سر اومد خونۀ ما
_آقای غلامی، کرامت تو سربازی خیلی بهش سخت میگذره
_چرا؟ چی شده مگه؟ مشکلی هست؟ کمبودی دارید؟
مادرم شروع کرد به اشک ریختن
- الهی بمیرم برا کرامتم
- مادر نمیگم که مشکلی هست فقط از وقتی پدر کرامت الله فوت
کرده دائم گریه می کنه و می گه دلم برا مادرم که تنها شده میسوزه .ما هم هر کاری میکنیم آروم نمیشه. خواستم بگم مادر شما تلفن بزن و نامه بنویس تا دلش آروم بشه. شما نارحتیتون نشون ندید تا اونم ناراحت نباشه. تو شهر غریب به آدم سخت میگذره.
تا این حرف رو ،زد گریه های مادرم بیشتر شد.
- ننه بنده خدا این حرف رو نزد که شما بیشتر گریه کنید میگه
بهش روحیه بدید
خلاصه همین طور به برادرم دلداری دادیم تا اینکه خدمتش تموم شد و اومد شیراز .
تو ستاد ارکان و چند نوبت هم که مهمات بردن جبهه هوایی شد و بوی سپاه از اونجا به مشامش رسید .کرامت فکر لباس سبز سپاه پوشیدن رو در سر می پروراند و مادر هم فکر لباس دامادی به تنش کردن را ...
***
این گونه بود که درخت وجود کرامت سبز شد و بر و بار گرفت و
به عنوان اولین مأموریت به غرب کشور رفت......
-
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیستم
:
گفت:
- م م مگر نه نه نگفتیم مراقب م م ماسک...
_وقتی از ماشین پیاده شدم از کیفم افتاده بود.
سراغ یک کارتن بزرگ رفت. ماسکی درآورد و به من داد. وقتی بــه داخـل سـنگـر گروهان برگشتم همه ی بچه ها گریه میکردند .علی اصغر جلالی فرماندهی دسته ی یک با حالت عجیبی گریه میکرد با لهجه ی شیرازی خود میگفت:
_خداجون ما که میدونیم داری ما رو امتحان میکنی .میدونم که پیروزی با صابرينه، اما حالا جواب ملت و امام را چه بدیم؟
بچه هایی که اطراف اصغر حلقه زده بودند با غصه و اندوه گریه میکردند. به زبیر گفتم،:
- چه شده است؟
- عمليات لو رفته...
به قدری متأثر شدم که نزدیک بود سکته کنم. در فکر فرو رفتم. با خود میگفتم: یعنی آن آموزشها و زجر و شکنجه ها و رزم شبانه ها همه کشک بود؟ یعنی دیگر عملیات بی عملیات؟
برخی به سختی یکی دو ساعتی استراحت کردند. رفتم و روی همان الواری که پتویم را پهن کرده بودم دراز کشیدم. جا تنگ و نامناسب بود. شاید خواب من یک ساعت طول نکشید که با سر و صدای بچه ها که میگفتند:
یا الله بلند شوید میخواهیم نماز بخوانیم.
از جا بلند شدم بچه ها هر کدام نماز صبح را به جای آوردند. بعد از نماز باز هم تجزیه و تحلیل حمله شروع شد. آتش دشمن همچنان بر روی جاده متمرکز بود .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_بیستم
پیرمرد رزمنده حاج علیرضا مهریار
حضرت امام (ره) فرمودند جنگ نعمت است . واقعاً نعمت بود . اقشار مختلف مردم اعم از پیر، جوان، ارتشی ، سپاهی و بسیجی چنان شجاعتی در هشت سال دفاع مقدس از خود نشان دادند که برای همیشه کشور اسلامی ایران را بیمه کرد بگونه ای که دشمنان زورگو
جسارت دست درازی به این آب و خاک را برای همیشه از یاد بردند.
در دوران دفاع مقدس دگربار خون سرخ امام حسین (ع) و یاران با وفای آن حضرت به جوشش در آمد و کربلا و عاشورا تکرار شد کربلا هم حبیب ابن مظاهر سالخورده را داشت و هم علی اکبر جوان کربلای ایران هم، در مکتب حسینی، حسین فهمیده ها را داشت و سالخوردگان شجاع
پیرمرد مومن، متقی ، با وفا و دوست داشتنی به نام حاج علیرضا مهریار در سنگر ما بود . نیمه شبها در آن تاریکی محض و زیر صدای انفجار توپها، خمپاره،ها و موشک بارانها آهسته بلند سجاده ای را در دل خاک پهن میکرد نماز شب
میشد و
میخواند و با خدای خود راز و نیاز داشت. آن هم چه خاکی که هر وجب آن ، بوی شهید می داد .
حاجی مهریار کارهای سنگر را با گشاده رویی و با عشق انجام میداد . او میگفت خدا را شاکرم که در این سن توفیق به من داد تا در سنگر جبهه در کنار رزمندگان ، به رزمندگان خدمت نمایم . به حاجی گفتیم حاجی جان، ما جوان هستیم و شما در اینجا دست پدری بر سر ما دارید برایمان قدری سخت است که شما کارهای سنگر را انجام می دهید، وظیفه ماست که فرمان شما بزرگترها را ببریم، اینطوری که زحمت کارهای سنگر روی دوش شما باشد راضی نیستیم . حاجی قبول نمیکرد و میگفت من به این کار افتخار میکنم و آن را توفیق الهی میدانم . اصرار از ما و مقاومت از حاجی تا اینکه بالاخره حاجی را قانع کردیم
تعدادمان در سنگر شش نفر بود دور هم نشستیم و تقسیم کار .کردیم در جبهه هر کسی که مسئولیت انجام همه کارهای سنگر در یک روز به عهده او بود میگفتند فلانی امروز شهردار است . ما هم هر روز یک نفر شهردار میشدیم و کارهای سنگر اعم از نظافت ، گرفتن غذا پهن و جمع کردن سفره ، شستن ظرفها و........ را به طور کامل انجام دادیم . حاجی هم هر شش روز یک بار نوبتش میشد که شهردار
می
باشد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*