eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حال و هوای غریب مسجد،من را به ستونها گره زده است نمی توانم از مسجد دل بکنم. اما به ناچار همراه دیگران بیرون می روم. چشم چشم میکنم‌تا حاج مهدی را پیدا کنم. بی فایده از به مسجد بر می گردم. در گوشه ای تنها می بینمش که رو به قبله نشسته و ساکت و آرام زده است به جلو. نزدیکش می‌روم و می‌گویم.:«باید بریم وقت لبیک گفتن رسیده» با دست صورتش را می‌پوشاند: «لبیک گفتن کار آسانی نیست. نمی تونم دروغ بگم. اگه امام سجاد موقع احرام و لبیک گفتن صورت مبارکشان زرد میشد و لرزه بر اندامشان می‌افتاد از ترس اینکه مبادا جواب بشنوند لا لبیک پس من چی...؟ من که با این همه تقصیر من چی دارم بگم؟خدا جوابم رو میده؟جواب می ده؟ جواب میده فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی ؟» سر به زیر می‌اندازم. من چه بگویم ؟فکر می کنم به حقارت خودم به عظمت معرفتش که فاصله مرا با حاج‌مهدی نشان می دهد. بلند میشوم در حالی که آهسته آهسته گریه می کند لبهایش بهتر نمی هماهنگ شکفته می شود. «لبیک. اللهم لبیک. لبیک لا شریک لک لبیک» ⁦✔️⁩به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) قایق ها در آبگیری نزدیک اروند رود ایستادند.هوا کمی سرد است نسیم ملایمی از سمت رودخانه می‌وزد. به آسمان نگاه می کنم غروب سرخ اش را در پهنای آسمان پاشیده است.به اسکله نزدیک میشوم چند نفر جمع شده اند و با هم حرف می زنند. یکی از بچه ها بی اعتنا به حرف هایی که گفته بودند که اینجا ماهی نیست، قلاب دست سازی را به آب انداخته و چشم به حرکت آرام آب دارد. بچه ها می گویند از صبح تا حالا هر وقت قلاب از آب بیرون کشیده به جای ماهی فقط آب از نوک قلاب چکیده..‌ و می خندند. نیمی از اسکله در آب فرو رفته. حاج مهدی آخر اسکله ایستاده و با دوربین به اطراف نگاه می کند و با خود حرف می زند. به طرفش میروم.دوربین را از چشم برمیدارد پشت سرت را نگاه می‌کند و به چیزی خیره می شود.رد نگاه اش را می‌گیرم. تعدادی از بچه‌ بسیجی ها دارند وسایل و تجهیزات خود را آماده می‌کنند. نفس عمیقی می کشد: «پنهان نگاه کن یک دنیا عشق و ایمان روبرویت ایستاده. چشمانشان برق میزنه وجودشون از شادی و شور پره.اگه آدم سنگ نباشه تکون میخوره و از شوق هزار بار فریاد میزند. و فریاد می زند: «آفرین که مردم مدیون شما هستند و دل امام از پاکی و صداقت شما شاد است» صدای قوی و رساست. باز به بچه ها نگاه می کند دست به فانوسقه می‌برد. محکم می‌کند و آستینش را بالا می زند. می خواهد وضو بگیرد که صدای ترمز ماشینی بلند میشود. نگاه می کنم. ماشین غذاست» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * راننده پایین می پرد و با صدای بلند می گوید: لشکر امام زمان عقب نمونه ..بجنب که غذا سرد شد. و بعد که حاجی را می‌بیند بهصدایش قوت می دهد: «برای سلامتی حاج مهدی صلوات» صدای صلوات بچه‌ها در اطراف می پیچد. حاجی به راننده نزدیک می شود و با لبخند می گوید: «مومن رعایت حال بچه ها را بکن امشب عملیاته! نکنه این بنده خدا ها را گرسنه بفرستی جلو. آیا تا فردا ظهر چیزی برای خوردن پیدا نشه» _حاجی جون نگران نباش این ها زرنگ تر از اونی هستند که فکر میکنید. آخه خودت بگو کسی که عراقی ها حریفش نشن ،یک بشقاب غذا حریفش میشه ؟ حاجی باز می خندد: _تو دیگه چرا..!!؟ تویی که چند وعده غذا هم سیرت نمی کنه..! راننده بابا لطفی عرق پیشانی اش را پاک میکند دست از کار می‌کشد و به حاجی نگاه می‌کند: _دیدی حاجی ..شاهد از غیب رسید ..ایناهاش! هنوز حرف راننده تمام نشده بود که صدای مهیب انفجاری آرامش فضا را در هم می پیچد.نوجوان بسیجی چفیه برگردن فریاد میزند و به طرف اسکله میرود. «ماهی گیر افتاد توی آب.. برسید بهشت کمک کنید» حاجی درنگ نمی‌کند و به طرف اسکله می دود. بسیجی ماهیگیر توی آب افتاده و دست و پا می‌زند.از حرکاتش معلوم است که شنا بلد است اما تجهیزاتش آنقدر سنگین است که نمی گذارد روی آب بماند.حاجی با شتاب کلاه و اسلحه اش را به گوشه پرت میکند.می‌خواهد در آب بپرد که یکی پیش دستی می کند و خود را در آب می اندازد. حاجی روی اسکله ایستاده. خون توی صورتش می رود. خود را میخورد و دست تکان میدهد. ولی سر و صدای او در ازدحام نیروها گم می شود. یک مرتبه طنابی از بالای سر بچه ها داخل آب پرتاب می شود. همه سکوت میکنند.دست ها به طرف طناب می رود و بسیجی ماهیگیر به کنار ساحل کشیده می شود. از آب بیرونش می آورند. به سختی نفس میکشد . دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حاجی به بسیجی زل می‌زند و با پشت دست عرق پیشانی اش را می‌گیرد: «اگر تمام ماهگیر ها بعد از ماهی نگرفتن خودشان را توی آب می انداختند که از این جماعت کسی روی زمین باقی نمی ماند» همه میزنند زیر خنده . بسیجی ماهیگیر تا حاجی را می‌بیند بلند می‌شود و به طرف او می‌رود. حاجی دست هایش را محکم دور کمر او حلقه می کند.اشک ناخواسته در چشمان حاجی بازی می کند. بسیجی به آسمان نگاه می کند لب های بسته می شود. «حاجی شرمنده نکن.. ما که قابل این کارا نیستیم.. یه جون بی ارزش داریم اونم فدای دوست» حاجی دست روی سانحه بسیجی می‌گذارد و به مسئول تدارکات گردان می‌گوید: «حالا وقتشه یک دست لباس نو بیاری» بعد نگاهی به بسیجی می‌کند: «راستی کمپوت هم یادت نره رفیق من بد جوری از حال رفته» یکی از بسیجی ها با شوخی می گوید:«خدا شانس بده کاش ما توی آب افتاده بودیم» و باز شلیک خنده بچه ها بلند میشود.هادی اشاره می‌کند و دو نفر از بچه‌ها دست و پایش را می گیرند بلندش می کنند و به طرف اسکله می برند تا او را هم به آب بیندازند. او داد می کشد و می خندد: «بابا ما حالا یه حرفی زدیم.. برای چی باورتون شدم!.ما آدم قانعی هستیم. همون کمپوت بسه.. لباس نو مال خودتون» بچه ها می خندند و او را روی زمین می‌گذارند. 🌱ساعت ۱۰ شب است.لحظاتی بعد فرمان آغاز عملیات والفجر ۸ صادر خواهد شد. قایق ها باید از آبگیر خارج شوند. و خود را به اروند برسانند. حاجی که صدایش با خنده آمیخته است بلند می گوید: «به اروند که رسیدیم اگه کسی افتاد تو آب سهم کمپوت و لباس ما را تو بهشت بذاره کنار..» خنده بچه ها با صدای حرکت آرام قایق ها در هم می پیچد. سطح آب کاملاً تیره است و لبها به زلزله و ذکر مشغول است. ماهیگیر به فرو رفتن در بغل حاج‌مهدی بیشتر از فرو رفتن در آب می اندیشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩به روایت ناصر نصیرزاده همرزم شهید هرگاه به یاد حاج مهدی می‌افتم بی‌درنگ به تابلوی فکر می‌کنم که سال ۶۱ در دشت عباس نزدیکی‌های مقر تیپ امام سجاد نصب شده بود. حس می کنم هنوز حاج مهدی با آن چهره نورانی کنار تابلو ایستاده و لبخند میزند.من می خواهم از او عکس یادگاری بگیرم تابلوی که کلماتش در چشمان حاجی جا خوش کرده بود سخنی از امام باخطی خوش :«خدا عمل خالص میخواهد» آن روزها را با آن که مسئول تبلیغات تیپ بودم و برای انجام وظایف مهم برنامه‌های زیادی داشتم. اما وقتی حاجی رهنمود می داد همه چیز را فراموش می کردم.تمام همتم را می گذاشتم پای رهنمود حاجی چون به او ایمان داشتم و به اندیشه و اخلاصش. حالا هم پس از گذشت سال‌ها حرف هایش روی گوشم است و دل تنگ راهنمایی هایش هستم. در مورد تابلو می گفت:سخن از این زیباتر ندیدم این را باید بارها نوشتم و در بین راه ها نصب کرد. این جمله امام تکان دهنده است .امر به تحرک و جوشش می‌دهد .آدم را از رفتار و اعمال خود شرمنده می‌کند یک دنیا تفسیر و معنا دارد. حاج مهدی خود مفسر آیه های اخلاص و حرکت می کرد برای رضای خدا بود و غیر از خدا نمی اندیشید.با محبت و صمیمی بود اگر یکبار فقط یکبار با او همسفر یا هم صحبت می شدی برای همیشه توی دلت جا میشد. کسی در لشکر نبود که نداند حاج مهدی از بسیجی ترین فرماندهان است،خالص وبی ریا و بی تکلف. با آن همه شهرت یک داشت اگر کسی نمی گفتن نداشت بفهمی فرمانده این گردان یا تیپ چه کسی است که همیشه سر به زیر بود و متواضع. مهر و اخلاص همه را مرید او کرده بود. نه امر و نهی اش. بیش از ۵ سال هر جا که می‌رفت،سید محمد کدخدا رهایش نمی کرد و هر مسئولیتی که به سید می دادند قبول نمی کرد و می گفت: من صفای حاج‌مهدی را با هیچ چیز عوض نمیکنم برای همین هم پس از شهادت حاجی دو هفته بیشتر بر خاک نماند و در پی او تا ستیغ قله های شرف پرکشید. نماز شب های طولانی حاج مهدی که در آن شب های من آور و باران و سرب انجام می‌شد،راهی به دیدگان تمنا نداشت.او چنان آرام قدم بر می داشت به گوشه‌ای از دید که خود شب هم خبر دار نمیشد. به یاد دارم آن روزی که در عین خوش به من گفت: اگر صلاح می دانی پیش از اذان صبح تلاوت قرآن را با صوت آرام از بلندگو پخش کن» وقتی علتش را پرسیدم،گفت: چاووشیان قافله شب را خواب در بر نگیرد» گفتم :حاجی هر کس می‌خواهد بیدار می شود. گفت آنها می خواهند فقط از تو توقع دارند که کمی کمک کنی. با این حال هر طور صلاح می دانی عمل کن. دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩به روایت کاظم زارعی برادر شهید گوشه‌ی حیاط نشسته بودم انگشت هایم دانه‌های تسبیح را رد می کرد.زل زده بودم به گلهای باغچه که با بخار یک استکان چای به خود آمدم. حاج خانوم بود گفتم: دلم گرفته کاش میشد می زدیم بیرون. هنوز جایی را نخورده بودم که در حیاط را زدند. برادرم محمدحسن بود خوشحال را قبراق. گفتم :چه خبر سرحالی!؟ طوری شده؟ گفت :چرا خوشحال نباشم حاج مهدی زنگ زده. از ته دل خندیدم و گفتم :خوب؟ _خب به جمالت فردا میاد شیراز. انگشت تکان داد و گفت: بیرون نرید ها چشم و دست به آسمان بود. سر را که پایین آوردم نوشته های کاشی بالای سر در هال پیش چشمم بود. خواندم لاحول ولا قوة الا بالله این جمله چه ربطی به آمدن حاجی داشت؟! خود به خود این بیت روی زبانم جاری شد. باز آی کز فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار به الله اکبر است نمی‌دانستم فردا کجا به استقبال حاجی بروم اما حتم داشتم که بیش از یکی دو روز نمی ماند و سعی می کند که حتماً به همه اقوام سر بزند و بالاخره نوبت ما هم خواهد رسید.. صبح که شد بچه ها شروع کردن به آب و جارو کردن حیاط خانه و کوچه. منم تلفن را برداشتم و چند جا زنگ زدم تا سراغش را بگیرم دم غروب بود که آمد. با دیدن از سرشار از شادی شدیم. تلالو و خاصی در پیشانیش موج می زد که همه را متوجه او کرده بود.اشک در چشمانم حلقه زده بود. تا لحظاتی نمی‌دانستم چه بگویم. قیافه اش تغییر کرده و شکسته شده بود. اما جذبه ای توی چهره اش بود که آدم را مجبور می کرد چشم از او بر ندارد. گفتم: چرا اینجور شدی؟به نظرم خیلی از خودت کار میکشی حالا که اومدی چند روز بمون. نکنه بی خبر قالمون بزاری و سر از جبهه در بیاری؟!» خانمش گفت: حاجی فوقش بتونه چند روزی دوری بسیجی هاشو تحمل کنه. بعدش هر چی بگین گوشش بدهکار نیست. حاجی که انگار کلمه بسیجی ها او را به دنیای دیگری کشانده بود آهی کشید و نگاه عمیقی به من کرد و لبخند کوتاهی زد و گفت: این سین جیم ها تمامی نداره؟! کی نوبت چای و میوه میرسه؟ همه زدن زیر خنده. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦ قرار شد حاجی فردا شام  خانه ما باشد. موقع رفتن گفت: فردا صبح بچه‌ها را برای تفریح می برم بیرون .عصر به شما زحمت میدیم. روز بعد حدود ساعت ۲ بعد از ظهر تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.برادرم محمدحسن بود. بی‌مقدمه گفت: حاج مهدی یک تصادف جزئی کرده خودت را برسون خونه. تا اومدم بپرسم چی شده تلفن را قطع کرد. قلبم از جا کنده شد و دلم هزار راه رفت. با عجله به خانه حاجی رفتم.در که باز شد انتظار همه چیز را میکشیدم جز اینکه حاجی را سرحال گوشه حیاط روی تخت ببینم. نفس راحتی کشیدم سرش را باندپیچی کرده بودند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. پرسیدم چی شده؟ گفت:در  جاده می رفتیم که دیدم کامیون بزرگی از فاصله ۳۰۰ متری پیدا شد. تعادل ندارد این ور و اون ور می رفت. جاده هم باریک بود و هیچ راهی برای فرار نداشتیم.یک لحظه فریاد زدم .. حق من شهید شدن در جبهه است ..خدایا کمکم کن.. کامیون به حالت عادی برگشت و من که از جاده خارج شده بودم تلاش می‌کردم ماشین را به جاده برگردونم که وارونه شد. اول حالت طبیعی نداشتم بعد که حالم بهتر شد دیدم صورتم پر از خونه. اما با این وجود خوشحال بودم که بچه‌ها سالمند خدا یک فرصت دیگه به من داد که دوباره برگردم جبهه. وقتی به او گفتم :انشالله زنده بود باشی ۱۲۰ سال. گفت : اینقدر خوش خیال نباش. خواب دیدی خیر باشه. بعد خندید و گفت:حالا برو قرآن را بیار  استخاره بزنیم ببینیم جزء ۱۲۰ ساله ها هستیم یا نه. نمی‌دانم قرآن را که باز کرد کدام آیه آمد، اما لبخند حاجی بعد از استخاره با لبخندی که بعد از شهادت روی لبهایش نقش بسته بود مثل هم بودند. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت میثم زارعی فرزند شهید ⁦نماز صبح را پشت سر پدرم خواندم سلام نماز را که داد سر را برگردان و دست هایم را میان دستهای گرمش گرفت. آرامش در چهره اش موج میزد. احساس کردم می خواهد چیزی بگوید گفتم: قبول باشه. لبخندی زد و گفت: قبول باشه. گفتم چیزی میخوای برام بگی ؟ لبخندش پررنگ تر شد و گفت دوست داری؟! سر تکان دادم و گفتم منتظرم روبروی من نشست و شمرده گفت: دیشب خواب دیدم سحر بود و کنار دریا قدم میزدم, نسیمی از دریا می آمد و به صورتم می خورد خنکی شن‌ها را زیر پایم حس میکردم. در دستهایم تسبیح خوش رنگی بود که با آن ذکر می گفتم. ناگهان تسبیح پاره شد و دانه هایش پخش گردید.یک مرتبه در افق از شب های نورانی پیدا شد و من خیره به آنها نگاه کردم.شعاع های نورانی لحظه به لحظه نزدیک تر شدند و من فرشته هایی را دیدم که بال هایشان می درخشیدند.آمدم کنارم و به زمین نشستند و آهسته آهسته دانه های تسبیح پراکنده شده را جمع کردند در حالی که لبخند دلنشینی که نشانه رضایت بود بر لب داشتند. بعد باز زدند و در افق ناپدید شدند.موج های خود را به ساحل می زدند و من که هنوز مات و مبهوت مانده بودم به دریا نگاه میکردم. بعد از تعریف کردن خواب پدر سر به سجده گذاشته و مدت در آن حال ماند.ترک از سجده برداشت گونه هایش خیس بود و آرام از اتاق بیرون رفت آن روز مثل این که تمام لحظات در فکر خوابی بود که دیده بود.مغرب که با هم به مسجد رفتیم به سراغ امام جماعت رفت.روحانی مسجد وقتی خواب پدرم را شنید اول کمی سکوت کرد و بعد در چشم او چشم دوخت و گفت: انشاالله که خیر است مبارک است و بعضی از یارانت به مهمانی خدا دعوت شده اید در بازگشت از مسجد دلم میخواد با پدرم حرف بزنم اما تنها سرم را بالا کردم و به صورتش خیره شدم.آن روزها در سنی نبودم که کاملاً متوجه اشاره های روحانی بشوم اما ماه بعد که همراه فرشته ها پرواز کرد فهمیدم که پیشتر او به آسمان دعوت شده بود. دارد.... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید ⁦ از همان اول که در خط مستقر شدیم حاج مهدی جای خودش را در دل بچه ها باز کرد. آنها از عملیات گذشته سوال می‌کردند و با آرامش مانند پدری مهربان نگاهشان می کرد. لبخند می‌زد و جواب می‌داد. از آن شب خیلی چیزها به یاد دارم.ناله هایی که دل را میلرزاند چشم های پر از اشک و حتی و شوخ طبعی بچه‌هایی که معرکه گرفته بودند و صدای خنده شان چون آهنگی روح‌نواز در اطراف می پیچید.اما چیزی نگذشت که برای همیشه پر زدند و رفتند و بقیه در حسرت پرواز تا کربلای ۵ ماندند. حدود نیمه شب بود که دستور حرکت دادند.برای آخرین بار لباس غواصی و تجهیزات خود را کنترل کردیم و راه افتادیم در دل تاریکی شب. در میان آبگیر کم عمقی می گذاشتیم تا به مواضع دشمن برسیم. سکوت سنگینی بین مان حاکم بود. صدای اگر بود صدای دعاهایی بود که آب را می برید و جلو می رفت.یکی از بچه ها که وقت و بی وقت شوخی می کرد شروع کرد به سر به سر حاجی گذاشتن.هر وقت حاجی می خواست اون را کنترل کند و از کنار او رد شود میگفت: «ببین چه بر سر بچه های مردم میاری اگه مادراشون بفهمن تکه بزرگت گوشته . آخه نونت نبود آبت نبود فرمانده شدن چی بود... تو هم بیا مثل من توی این ستون. حاج مهدی که زیاد اهل شوخی نبود فقط آرام می خندید و ما می فهمیدیم که زیاد هم بدش نیومده.. یک بار گفت:فرمانده خودتی ما اینجا ماموریم ستون را عمودی منظم کنیم. شاید آخر احترام ما را حفظ کنند و افقی ببرندمون  خونه .حالا مواظب باش زمین نخوری .بسیجی بی دست و پا جاش ته صفه.. اتفاقاً در همان لحظه پایان دوستمان که با حاجی شوخی می‌کرد به بوته خاری گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین که تمام بچه ها زدند زیر خنده. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید ⁦ چون مسیر قبلاً شناسایی شده بود بچه‌ها آرام و مطمئن پیش می‌رفتند. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسید یم. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسیدیم.اما همانطور که حاج‌مهدی بابیسیم آمادگی بچه‌ها را اعلام می‌کرد،یک مرتبه فضای اطراف با منورهای دشمن مثل روز روشن شد. دشمن از حضور ما آگاه شده بود. برای پنهان ماندن از دید عراقیها چند بار زیر آب رفتیم و مجبور شدیم نیم ساعتی بدون حرکت بمانیم.در این گیرودار حاجی زمزمه ای بر لب داشت و با صبر و حوصله به دنبال راه چاره بود.چون می‌دانست که هرچه به حساب نزدیکتر شویم امکان عملیات کمتر می‌شود و بچه ها بیشتر در معرض خطر هستند. سه نفر از بچه ها با مسئولیت برادر عزیزی و با هماهنگی هاجی به راهی سنگر کمین عراقی‌ها شدند و ما منتظر ماندیم. هر لحظه نگاه به ساعت می‌کردم عقربه های ساعت سر پشت سر هم گذاشته بودند و یک نفس می دویدند. فکرهای تلخی مثل آب زیر پوستم نفوذ میکند. صدای حاج مهدی با گرمی خاص قوت قلبی برای بچه ها بود. بچه‌هایی که نگران گذشت زمان و دیر کردن دوستانشان بودند. لحظات از اضطراب و نگرانی پر بود و داشتم ناامید می شدیم که آمدند. آنهم با دستی پر و انگار که دنیا را به ما داده بودند. سنگر کمین دشمن جلو دار ما نبود و همگی آمادگی شروع عملیات بودیم. حاجی را در بغل گرفتیم و از حلالیت طلبیدیم. در حالی که هیچ نمی دانستم این آخرین دیدار ماست. ارتباط بیسیم دوباره برقرار شد و حاجی باشادی برای حمله اعلام آمادگی کرد. لحظه بعد رمز یا زهرا دهان به دهان گشت تا الله اکبری شد که پر طنین در دشت پیچید. حاجی زودتر از بقیه از خاک بالا رفت و پیشاپیش گردان حمله را شروع کرد.بسیجیان که یک لحظه فریاد الله اکبر شان قطع نمی شد به دنبال و به دشمن حمله کردند.اما حاج مهدی فرمانده گردان امام حسین ستاره بود که در آن شب تاریک از سینه آسمان جدا شد. گلوله های آتشین با بوسه های سرخ  بدن مطهرش  را هدف گرفتند و زمستان هجران آن خون جهاد بهار وصل انجامید . دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت قاسم سلطان آبادی همرزم شهید عملیات کربلای ۴ حساسیت و ظرافت خاصی داشت و منطقه عملیاتی بسیار دشوار بود.تصمیم گرفتیم و گردان های قوی و بایسته وارد عملیات کنید و فرماندهان نیز بوده و قابل اعتماد انتخاب کنیم.برای این کار جمعی از فرماندهان رده بالا را در سطح های پایین تری گمارد ایم تا با اطمینان خاطر بیشتری عملیات را هدایت کنیم. حاج مهدی زارع که فرمانده تیپ بود خواستیم فرماندهی گردان امام حسین را بپذیرد. ایشان نیز با دل و جان قبول کرد.یار قدیمی و صمیمی از سید محمد کدخدا که جانشین ایشان در تیپ بود پیشنهاد فرماندهی گردن دیگری دادیم. اما ایشان نپذیرفت و جانشینی حاج مهدی را ترجیح داد و باز هم نتوانستیم این دو طائر قدسی را از هم جدا کنیم. حدود ۱۰ روز پیش از کربلای ۴ در شوشتر در منطقه پرورش ماهی کارخانه نیشکر،افتخار داشتم که در خدمت این دو راد مرد باشم. این منطقه را به این دلیل شباهتی که با عرضه عملیات کربلای ۵ داشت برای تمرین نیروهایمان برگزیده بودیم.اما گردانهای امام حسین امام مهدی حضرت رسول و امام علی بی اعتنا به سرمای سوزان از اواخر پاییز به آموزش شنا و غواصی در عمق کم مشغول بودند. فکر می کنم روز بیست و سوم آذرماه ۱۳۶۵ بود که حاج مهدی درخواست ۴۸ ساعت مرخصی کرد. به شدت با این درخواست مخالفت کردم چرا که وضعیت ما عادی نبود. در شروع عملیات بودیم و مرخصی معنایی نداشت ضمن اینکه از این تقاضا واقعاً تعجب کردم. از ایشان اصرار و از من انکار تا این که مجبور شد علت درخواست خود را بگوید. ایشان و دیگر مسئولان به دلیل حضور همیشگی در لشکر خانواده‌های خود را در اهواز مستقر کرده بودند.حاج مهدی گفت من یقین دارم که از این عملیات برنمیگردم را از بر این است که پس از شهادت دوستانمان افرادی خانواده آنها را به شهر و دیار خود برمی‌گردانند و آنجا از شهادت عزیزان شان خبردار می شوند من نمی‌خواهم چنین شود.خود آماده ام و باید خانواده ام را نیز آماده کنم و آن ها را به شیراز ببرم بچه ها را در مدرسه ثبت نام کنم و با خیالی آسوده برگردم. من دیگر نمی توانستم با این درخواست مخالفت می کنم و تا آخر عمر خود را مدیون آن بزرگوار کنم. ۴۸ ساعت مرخصی دادم و ایشان در عرض دو و نیم این کار را انجام دادند و با خیال راحت و وجودی آماده بازگشت.⁦ دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سرانجام شب عملیات فرا رسید و درست روی دژ اول ، سمت چپ پاسگاه کوت سواری ،چشمه ترانه خوان و زلال رو حاج مهدی به دریای بیکران خداوند پیوست. شب عملیات گردان به دو بخش تقسیم شده بود و حاج مهدی و سید محمد کدخدا از هم جدا شدند حاج مهدی به آسمان پیوست . شهید کدخدا هنوز اطلاع نداشت وقتی تماس بی سیم قطع شد دچار تردید شد و چندین بار با اصرار و نگرانی جویای احوال حاج مهدی بود و من به او گفتم .:حالش خوب است نگران نباش. می دانستم که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج مهدی سعی می‌کند خود را به او برساند که نه به صلاح بود و نه امکانپذیر . همچنین روحیه جانشین در شهادت فرمانده باید قوی می ماند و کارها را ادامه می داد. اما چنانچه عشق و دلبستگی این دو به هم زبانزد همه بود ناآرامی و جستجوگری و عطش پایانی نداشت. ساعت ۸ صبح پاتک سنگین دشمن آغاز شد و دستور عقب نشینی کلی صادر شد. امکان اینکه کسی را بتوانند بازگردانند نبود. پیکر حاج مهدی همانجا ماند. من در سنگر بعد از میدان مین، بر عملیات نظارت داشتم. پرسش ها و اصرار شهید کدخدا از طریق بیسیم هم هر لحظه بیشتر میشد.من که فرصت بحث مجادله نداشتم با لحنی تند از او خواستم که دیگر با من صحبت نکند و به سمت عقب برگردد. لحظه ای بعد داخل سنگر نشسته بودم که صدایی از پشت سر به گوشم خورد برگشتم. قامت رعنای سیدمحمد کدخدا را در آستانه در دیدم. تمام بدنش را گل و لای باتلاق پوشانده بود. خسته و دلشکسته،گرسنه و نگران،تشنه و بی قرار.⁦ دارد.... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!» گفتم :«هست رفته عقب. _راست میگی؟ _ها مگه شوخی هم داریم _یعنی هیچ طوریش نشده؟ _نه سریع با نیروهایت برو عقب. نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد. ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد. گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو! گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی» اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست. _من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی! _چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم! _آخه حاج‌مهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم.. در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید. برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند. روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم. چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند. پایان🌹 🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*