eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت سر فرهاد روی موتور نشسته هم صدایش را بالا می آورد تا راحت صدایش را بشنوم. _چند وقته داری روی این نظریه پزشکی کار می کنی؟! توی ذهنم دفتر شمارش عمر سلول های داخل لوله آزمایش را به یاد می آورم آخرین باری که روزش را خط زدم روزی بود که میخواستم به ایران بیایم روز پنجاه بود و یک سال قبلش هم کلی دوندگی کردم و تحقیق !!سرم را نزدیک گوشش می برم. _یک سال و ۵۰ روز !! البته به علاوه تعداد روزهایی که در ایران هستم. _نتیجه بخش بوده؟! _راستش نه خیلی! دکتر جیسون گزارش خوبی برام نفرستاده. یادم می‌آید به دیشب که به دکتر جیسون زنگ زدم تا گزارشی از آزمایشگاه بگیرم. باید تا الان دستگاه های تولید مثل از خود واکنشی نشان داده باشند .هرچند طبق محاسبات هم چند روز دیگر فرصت باقی است اما دل تو دلم نیست تا بفهمم نتیجه دوباره آزمایش هایم به کجا کشیده شده است .وقتی زنگ زدم دکتر جیسون توی اتاق باروری بود.به او یادآور شدم که مراقب باشد سلول های جنسی ماده  در دمای ۳۷ درجه و سلول جنسی نر در دمای ۳۵ درجه نگهداری شود چون دمای کامل خون باعث عقیم شدن سلولها می شود. از آزمایش های خاک و خون خسرو پرسیدم، گفت: با خاک و خون معمولی فرقی ندارد و آن را با پیشرفته ترین مواد و دستگاه‌ها آزمایش کرده. زمانی که میخواست قطع کند گفت :تو چیزی توی آزمایشگاه گذاشتی؟! پرسیدم: چطور ؟ _چند روزی بوی خوشی توی آزمایشگاه پیچیده! میدانم بوی خوش از چیه .چیزی به جیسون نمی‌گویم و تلفن را قطع می کنم .چون نمی توانم برایش هیچ توضیح علمی بیاورم.چیزی که بتواند این واقعه را توجیه کند. فرهاد سرعتش را کم می‌کند و سرعت ماشین های جلو هم کم شده. _فکر کنم جلوتر تصادف شده؛ خدا کند کسی چیزیش نشده باشه. نگاهش را از جلو برمیدارد و نیم نگاهی به من می‌اندازد _ به نظرت علم پزشکی برای فرضیه تو میتونه کاری بکنه.؟ _امیدوارم. _چی شد به این فکر افتادی؟ _انسان همیشه دنبال این بوده که مایه حیات را پیدا کند تا جاوید بشه. _فکر نمی‌کنی این حس همیشه خوب نیست. گاهی آدم رو زمین میزنه و گاهی فکر کردن بهش در لحظه بودن را از آدم میگیره! _اما من به دنبال کشفم. موتور دوباره حرکت می‌کند و جلو می‌رود .صدای آمبولانس به گوش می‌رسد و فرهاد با نگاهش آمبولانس را دنبال می‌کند. _برنابی، در کتاب مقدس ما آمده که وقتی خدا آدم را آفرید، شیطان او را اغوا کرد که از میوه درخت ممنوعه بخوره. شیطان در آدم وسوسه کرد که خوردن اون میوه بهت حیات جاوید میده. _منم دنبال این معجونم! تغییر در ساختار سلولی یا تزریق ژن یا شاید... _اما میدونی چی شد؟! آخرش این شد که آدم و حوا را از بهشت هبوط داد. _توی کتاب مقدس ما هم اومده خدا دو تا درخت در بهشت قرارداد .یکی درخت شناخت خوب و بد که خدا به آدم گفت از میوه اون نخور که میمیری و درخت حیات! وقتی آدم به وسیله مار گول خورد و میوه درخت شناخت خوب و بد را خورد .خدا آدم را به زمین فرستاد تا دستش به درخت میوه حیات  نرسه و از او نخوره .فرشته هایی گذاشت تا با گرزهای آتشین از درخت حیات مواظبت کنند. فرهاد خنده بلندی کرد. _نکنه این همه آزمایش و تحقیق برای رسیدن به درخت حیات؟! یا شاید فکر کردی میتونی به جنگ فرشته هایی با گرز آتشین بری؟ حرف فرهاد به من بر میخورد .فکر میکنمم با این حرفش تمام اطلاعات پزشکی مرا به سخره گرفته است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📝 آن شب تا دیر وقت آن چه در خانه و یا بین همسایه ها گفته و شنیده می‌شد جز درباره آن واقعاً نبود. آمدن علی اکبر بهانه ای شد تا اعضای خانواده یک بار دیگر درباره آن مصاحبه تلوزیونی بگویند و بشنوند. علی اکبر همه حرفها را شنید و پیروزمندانه خبری را که با خود آورده بود به دیگران داد. _امروز تلفنی با هاشم صحبت کردم .انشالله اگر اتفاقی نیفته خودش تا چند روز دیگه میاد مرخصی! با شنیدن این خبر شور و شعفی دیگر در دل همه جوشید. شب هنگام رودابه و علی اکبر بیدار نشسته و با هم صحبت می کردند. _این بهترین فرصته! خودم باهاش حرف میزنم و راضی می کنم. رودابه آهی کشید. _میترسم بازم هزار تا بهانه بیاره! _دیگه هیچ بهانه ای نداره . خوشبختانه این عملیات هم که با پیروزی به پایان رسید اصلاً باید شیرینی بده. _خدا از دهنت بشنوه. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم کی و چگونه تا این اندازه رشد کرده و بزرگ شده بود؟!بیش تر به مردی سی و چند ساله می مانست و رفتارش به پختگی مرد کارزاری شده بود که انگار سالهای سال تنها جولانگاهش میدان نبرد بوده است .نه اینکه پیر و شکسته شده باشد و نه اینکه چهره اش چین و چروک گذر سالیان گرفته باشد. نه !! او همچنان جوان ، شاداب و سرزنده و بذله گو بود و اما در عمق نگاهش و در ته مایه گفتنش ،سنگینی صلابت و متانت و آزمودگی های دلاوری کهنه‌کار لانه کرده بود. همین ها او را در نظر دیگران تا به این دگرگون می نمود. او نیز همچون هزاران هزار جوان دیگری که پخته میدان کارزار شده بود و هزاران رمز و راز از دیاری سحر آمیز با خود همراه داشت ،تنها یک عضو از خانواده یک برادر یا یک فرزند نبود ، آنها دیگر فراتر از این جمع کوچک، متعلق به خانواده بسیار بزرگتری بودند .این بود که دیدن آنها حس غریبی را در خانواده به وجود می‌آورد. از سویی آشناترین آشنایان بودند و از سوی دیگر متعلق به دیاری دیگر و مجموعه انسان هایی بودند که با گرد آمدن شان خانواده ای عظیم تشکیل می دادند . شهرام و سهیلا و لیلا برادرشان را میانه میدان شروع شور و شوقشان اسیر کرده و از هر دری با او سخن می گفتند و پدر و مادر مهربان آنها را می نگریستند.شب به نیمه نزدیک شد همگی یک به یک سر بر بالین آسودگی گذاشتند. رودابه نیز با اشاره شوهرش آن دو را به خود واگذاشت. علی اکبر تا فرصتی به یابد و افکارش را جمع و جور کند گفت:« قربون دستت یه لیوان آب برام بیار بابا جون. هاشم پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد تا برخیزد ,اما یک باره انگار تمام تاریکی در چشمانش نشسته است سرش به دوران افتاده تعادلش را از دست داد .یک آن خود را در سراشیبی خاکریز بلندی دید که دمی بعد ، گلوله خمپاره آن را متلاشی کرد. توده‌ای از گرد و خاک برخاست و آنگاه دودی سفیدرنگ از دل خاک ریز جوشیده فضا را پر کرد و به سرفه افتاد .دستانش را دور دهان گرفت و سرفه اش را در سینه حبس کرد .دوباره نشست سرش را در سینه فرو برد و سرفه اش را برید. علی اکبر با ترس و وحشت خود را به او رساند شانه‌هایش را مالش داد و پرسید: _چته بابا؟!طوری شد؟! همچنان که سرفه می کرد سر تکان داد و به زور لبخندی به لب آورد و بریده بریده گفت:« یه لیوان آب..» علی اکبر با عجله لیوان آبی به دستش دادم.اما سرفه بدنش را به لرزه درآورده و آب به زمین می ریخت. لیوان را از دستش گرفت و جرعه جرعه به او نوشاند. نشست سرش را میان دستهای گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«یا قمر بنی هاشم به تو سپردمش.!» ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمده‌ایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید» شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که می‌رسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباس‌هایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند. _نه ما که ندیدیم ! _کدوم گردان بودین؟ _امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟ _نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی! _مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه.. _اصلاً شما توی عملیات بودین؟ _داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری. دژبان زنجیر را می‌اندازد که لندکروز خرگوشی راه می‌افتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی می‌گوید و دوباره نگاهم می‌کند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را می‌گیرد و می‌گوید :باید به شکلی بریم توی پادگان. _مگه نمیبینی نمیزارن! _چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن! راع می‌افتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم! _پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو. _بچه کجایی اخوی؟ این را حسین می‌پرسد .جواب می‌دهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟ تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی می‌روم که راه که از راه می‌رسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .می‌گویم :شما حتما خودتون بچه‌داری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟ _اسمش چیه؟ _علیرضا هاشم نژاد! می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و می‌گوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟» جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست! _بع ..له ! _تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه! ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟! _نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند _بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید. دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه می‌افتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت. تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند. داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه. انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب می‌افتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه ! نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده.. از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم! _حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد. به دهان نگاه می کنم ‌.انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟ نمی‌دانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب که میشود با یک گروه هشت نفره کار شناسایی را شروع می‌کردند.چندتا تیرک چوبی یک ورق کرکره آهنی و چند تا قمقمه آب و مقداری خرما و غذا با یک پریسکوپ برمی‌داشتند و جلو می‌رفتند. نزدیکه عراقی ها که می‌رسیدند اول باید برای سنگر شناسایی زیرخاکی جای مناسبی پیدا می‌کردند و گودالی حفر کرده و سقفش را با ورق کرکره می پوشاندند و یک نفر وارد آن می شد و پریسکوپ را کار می‌گذاشت. کارت تمام میشد بقیه بچه ها آب و نان و خرما را برای آن رزمنده می‌گذاشتند و روی گودال را هم با خاک و بوته استتار کرده و بر می‌گشتند عقب. ۲۴ ساعت آن رزمنده باید از دریچه پریسکوپ منطقه را شناسایی می کرد.رفت و آمد عراقی‌ها را زیر نظر می‌گرفت و یادداشت می‌کرد تا شب از راه برسد و بچه ها بیایند. شب بعد نوبت یک نفر دیگر بود که ۲۴ ساعت تنها باشد و اطلاعات جمع کند.گاهی وقتها هم پیش می‌آمد که تا ۴۸ ساعت کسی آن طرف ها آفتابی نمی شد و آن رزمنده باید دو شبانه روز تنها در آن سنگر میماند. منطقه که آماده عملیات فتح المبین شد تعدادی از تخریبچی های مهندسی قرارگاه جنوب،رفتند تیپ نجف اشرف که فرمانده‌اش احمد کاظمی بود و در رقابیه و ارتفاعات میش داغ عمل می تعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبیتعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبی رودکی بود و بقیه هم رفتند تیپ المهدی که فرمانده اش علی فضلی بود و درفکه عملیات ایذایی انجام می داد. جلال جعفرزادگان شهاب صابر عبدالعلی در مرحله سه عملیات رفتند تیپ ثارالله.این عملیات تجربه خوبی برای بچه‌هایی که آموخته های خود را عملی کنند و شب ها جلوتر از گردان ها حرکت کرده و معبر ها را باز کنند فرماندهی کردن نکات بسیار ریزی داشت که جز در این میادین به دست نمی آمد و حالا عبدالعلی گام در راهی نهاده بود که در آینده فرماندهی بزرگ شود. در عملیات فتح المبین تیری به پایش خورد و به تهران منتقل شد.تخریبچی هایی که مانده بودند بعد از عملیات منطقه را از مین پاکسازی کرده و برگشتند مقر خودشان در دارخوین. 🌿🌿🌿🌿🌿 «نامه» به نام آن که یکتا و بی نیاز است خدمت خانواده عزیزم سلام. امیدوارم که حال تک تک شما خوب باشد و زندگی را زیر سایه ولایت شاه شهیدان با موفقیت بگذرانید و همیشه در امتحانات خداوند پیروز و موفق باشید. اگر از حال ما خواسته باشید به دعای شما خوب هستیم و مشتاق دیدارتان.به امید اینکه از بندگان خدا حسابمان کنند و عذر مان را بپذیرند.به امید اینکه شیعه امام باشیم و چشم همگی ما به لبان خدا گوی روح‌الله باشد تا در این گیر و دار و این طوفان به پا شده از هیبت و عظمت اسلام و خلوص و وفاداری پیروان امام خمینی،در میان اقیانوس انسان‌های خاکی،ما هم قطره ای از این اقیانوس باشیم تا ملکوتی شویم. باید بتوانیم در این امواج که هر روز به شکلی پیدا میشود روزی محاصره اقتصادی،روزی جنگ تحمیلی،روزی خلیج فارس،روزی کنفرانس..... خیلی با وقار و با صبر باشیم و همیشه لبمان شاکر از خدای مان باشد. خیلی مشتاقم که با شما بنشینم و همه حرفها که اکثراً از وفای شماست و صحبت شما و معلم بودن شما،صحبت کنم و در نامه نیز جای این نیست.مثلاً به مادرعزیزم بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر کوتاهی کردم و شرمنده صحبت‌هایش هستم. یا به مادر بزرگ و بزرگواری و صحبت هایش. و یا به آبجی عزیز که دوست دارم دستت دستش را ببوسم و حرفی برای صحبت هایش خلوص و صداقت اش. یا داداش رسول عزیز و یا حسین جان و یا حسن آقا که حرفی در محبت شان نیست و از مردانگی و وفای جان که باعث سرافرازی و دلگرمی هستند.وز بابا و زحماتش یا زهرا جان که از محبت و پاکی و خضوع و فهم گفتنی‌ها دارد و همچنین از شعور و فهم و درک محبت مژگان عزیز. ولی اینها اگر به زبان نیاید در قلب هست و انسان می فهمد. همه شما عزیزان را به خدای بزرگ میسپارم و از همه انتظار دعا دارم.سلام مرا به همه عزیزان در اقوام و خویشان و نزدیکان به رسانید به امید زیارت کربلا و فتح قدس عزیز. عبدالعلی ناظم پور. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از شمال نسیمی داغ می خرامید صندوق های خالی مهمات هر از چند قدمی که شکسته و سالم ولو شده بودند روی خاک. فاو و بیابان های اطراف در آتش خورشید تیر ماه می برشید. اگر نبود ۵ ماه پیش سد اروند که آب، حسابی بالا بیاید و مین های خورشیدی سطح آب پایین برود ،خبر رفتن نیروها با شناورها به آن طرف آب، در سایه همان پولتیک های تبلیغاتی جنگ که برای بالابردن روحیه است، کمرنگ می شد. غواص ها تله های انفجاری دشمن را خنثی کرده بودند برای آمدن دیگران. فاو اگر به چنگ می‌افتاد عراقی ها دستشان کوتاه می شد از خلیج فارس و آتش شان دور می‌شد از آبادان و خرمشهر. پل های شناور که بعدها آماج حملات هوایی دشمن گشت، مرتب در اروند نصب می‌شد که نیروهای کمکی بیایند تا فاو به راحتی از دست نرود. عراقی‌ها خواسته بودم گندم ری را درو کنند و حالا در آستانه از دست دادن خرمای بغداد زانو در بغل بودند.کارخانه نمک عراق دیگر به همه چیز می برد جز کارخانه به راحتی دیده می‌شد. عراقی ها هرچه کرده بودند تا او را پس بگیرند نشده بود.پاتک پشت پا تک از هواپیماهای شان اعلامیه می‌ریختند پایین: «اینجا زمین غصبی است نماز خواندن در اینجا حرام است و نماز شما باطل است» فایده نمی‌کرد.بصره مثل شهر طاعونی بود از بوی تعفن جسد های سربازان عراقی.فرصت نکرده بودند جنازه ها را تحویل خانواده هایشان بدهند.ایرانی‌ها نمازشان را در فاو و بیابان های اطراف می خواندند توی کانال هایی که کنده شده بود.این چند روزی که از شروع والفجر ۸ می گذشت آمبولانس های ایرانی هم بیکار نبودند تا ابتدای جاده فاو _ام القصر «سه راهی شهادت» نام گرفت .به هر تقدیر حالا ۵ ماه از والفجر ۸ می گذشت .نیروهای ایرانی منطقه البهار و فاو و بصره را با پمپاژ آب گرفته کرده بودند و شبه جزیره فاو به جزیره تبدیل شده بود و ایرانی ها خوب می دانند نگه داشتن دوست از به دست آوردنش مشکل‌تر است. در موقعیت پدافندی بعضی وقت ها فرصتی است تا یک فرمانده نظامی آسوده خیال از عملیات ورزش کند . مسابقه بگذارد به تیم قهرمان جام بدهد،اما ناقة حواس‌پرت اینها که دشمن در کمین را از یاد ببرد. منطقه‌ای که نیروها در آن بودند پر بود از مین‌های گوجه‌ای لقمه‌ای و نیروهای مهندسی با بیل مکانیکی به عمق چند متر خاک را می کندند و می ریختند گوشه ای برای خاکریز زنی‌ گاهی مینی که در سطح زمین بود منفجر نمی‌شد و می‌ماند لابلای خاک تل. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت کاظم حقیقت صبح وقتی به همراه جلال و صالح اسدی سوار جیپ نظامی شدیم و لازم پادگان پیرانشهر بودیم، (شهید) مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر جلویمان را گرفت. _حاج کاظم کجا میری با این عجله؟! _واسه حمله دو تا قاطر کم داریم. میریم از برادرهای ارتشی قرض کنیم. _با اجازه من میام . این یه ماه آموزش فشرده خودم رو هم از پا درآورده. شرمنده بچه‌های گردانم  ، سنگ تمام گذاشتند. از مقر زدیم بیرون. توی مسیر سرباز هایی که اسلحه ژسه به دست داشتند روی تپه ها مستقر بودند . مرتضی گفت : میدونید چند تا لشکر برای حفاظت از جاده کردستان داره تلف میشه ؟! گفتم : خدا نابود کنه ضد انقلاب را که شدن نوکر بی جیره و مواجب صدام. صالح بحث را عوض کرد. _میدونید ارزش قاطر توی کوهستان از تویوتا بیشتر!! نگاهی به صالح کردم و گفتم : حالا کی رانندگی قاطر ها را به عهده میگیره؟! زد روی سینه اش. _خودم قاطر سواری بلدم. جلال گفت : اینکه خوبه. گفتم :جلال خودت حالا قاطر سوار شدی؟! _راستش کوچیکیهام خر لگد زد به چشمم.. صالح قاطر چندتا دنده داره؟! صالح دست کشید روی سینه و دنده‌هاش. _این دنده را که نمیگم. گفتم : بچه‌ها باید با قاطر رفیق شد و زندگی کرد. باید با اینا بریم تو عمق ۳۰ کیلومتری عراق . سوار بشین کیف میکنین. قول میدم عاشقش بشین. داشتیم به پادگان پیرانشهر نزدیک می شدیم. _بچه‌ها ارتشیا نظم دارند  ،چند ساعتی باید خودتون رو نگه دارید. جلوی در دژبانی ترمز زدم .برگ تردد و حواله را به سرباز نشان دادم . سرباز برگ‌تردد را گرفت و بهش خیره شد .جلال زد به پهلویم. _برگ ماموریت را سر و ته گرفته . با آرنج زدم به پهلوی صالح. _درست باش. چند دقیقه بعد سر باز گفت :چه کار دارین؟! صالح گفت : سرکار می‌خواهیم خر تحویل بگیریم. سرباز نگاه تندی به ما کرد. _خودم می دونم !باید برید واحد قاطریزه! حرکت که کردم سرباز دیگر با عجله و آفتابه به دست از توالت پشت اتاق دژبانی بیرون آمد و سرد زبان داد زد. _ایناکی بودن ؟! مگه نگفتم کسی رو راه نده تا من برگردم .بی سواد! خلاصه وقتی قاطر ها را تحویل گرفتیم کسی دل و جرأت سوار شدن نداشت. جلال تند سوار قاطر شد و افزایش را گرفت. _بد نیست کاری نداره.. کلمه‌ها در دهان جلال خشکید. قاطر شیلنگ می‌انداخت و جلال بالا و پایین می شد. یک بار شروع کرد به چهار نعل دویدن . جلال هم محکم چسبیده بود به پشت قاطر.. بقیه هم از خنده نای حرکت و کمک نداشتیم . آرام که گرفتیم گذاشتیم به دنبال قاطر. حیوان بدو ما بدو. قاطر جفتک زنان وارد اتاق های اصطبل می شود و از طرف دیگر بیرون می رفت. اوضاع شیر تو شیر شده بود . سرباز و درجه دارها جمع شده بودند و به ما می‌خندیدند . تا اینکه قاطر وارد تعمیرگاه تعویض روغن شد و سر خورد و متوقف شد . قاطر که لنگ می زد معاینه کردیم و فهمیدیم چشم چپش کور بوده . قاطر لنگ و کور را تعویض کردیم و این بار صالخ با بسم الله و ترس و لرز سوار قاطر جدید شد .یک دفعه حیوان پا به زمین کشید و با سرعت زیادی صالح را از جا کند و فرار کرد .  طناب جلوی در پادگان هم پاره شد . سوار ماشین شدیم و قاطر فراری را تعقیب کردیم. جلوی دژبانی هنوز دو سرباز با هم دعوا داشتند . صالح دو دستی چسبیده بود به گردن قاطر و پاهایش روی زمین کشیده می شد. _مرتضی برو جلوی قاطر راهش را ببند! مواظب باش اگه خوردیم بهش چپ میشیم. هرچه مرتضی بیشتر گاز میداد قاطر با سرعت بیشتری می تازید. قاطر وارد خیابان‌های پیرانشهر شد . حالا دیگر مردم کوچه و بازار هم به ما می‌خندیدند. بالاخره حیوان داخل کوچه ای شد و مرتضی میانبر زد و راه قاطر را بست.ساله زخمی و با رنگ و روی پریده روی زمین افتاده بود و قاطر هم بالای سرش نفس نفس می زد و سم بر زمین می کوبید . ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محمدعلی شیخی چیزی که هاشم را متفاوت کرده بود ، جدای از بحث شجاعت و نترسی ، هوش بالا برای تجزیه و تحلیل آنی و لحظه‌ای بود. مثلاً برای شناسایی قدس ۳ در منطقه زبیدات  ، یک شب با برادری به نام عزیزاللهی رفته بود . این را خود عزیزاللهی برایم تعریف کرد که آنشب که هوش و تدبیری از هاشم دیده بود . می گفت که ما روی جاده شنی ، توی دل خاک دشمن پیش می رفتیم که دیدیم یک خودروی عراق نزدیک می شود. این ها می‌کشند توی شانه جاده و یک جایی مخفی می شوند تا خودرو را رد شود . به مجردی که آیفای عراقی می رسد هاشم یک قلوه سنگ را محکم به اتاقش می کوبد . عزیزاللهی خیلی از این کار هاشم ناراحت می شود . آنها چند کیلومتر توی دل دشمن بودند . عزیزاللهی می گفت تا آن سنگ خورد به اتاق آیفا راننده با سرعت بیشتر گازش را گرفت و رفت . بعد چیزی نگذشت که صدای بوق ممتد خودرو بلند شد. دستش را گذاشته بود روی بوق و همانطور بوق میزد . عزیزاللهی می‌گفت که ما قاعدتاً باید از این وضعیت رسیدیم اما هاشم شروع کرد به تجزیه و تحلیل که بله این نزدیکی یک مقر است و این مقر دژبانی دارد و بوق های ممتد راننده هم به خاطر ترس و اضطراب از آن صدای برخورد سنگ بوده و حالا می‌خواهد دژبان زودتر زنجیر را بیندازد. عزیزاللهی با نظرش مخالفت می‌کند که نمی‌شود به همین سادگی چنین قضاوتی کرد . هاشمی می‌گوید پس باید برویم و نگاه کنیم. می‌روند و اتفاقاً برخورد می کنند به مقر فرماندهی تیپ عراقی‌ها و همانجا یک کار شناسایی خوبی را انجام می‌دهند ، کاری که می‌شود گفت رمز موفقیت عملیات قدس ۳ شد . همیشه اعتقاد داشت که در کار اطلاعاتی از موضوعات پیش پا افتاده هم نباید صرف نظر کرد . کما این که از بوق زدن ماشین یک چنین تجزیه و تحلیل خوبی را برداشت می کرد . برای همین هم مسئولین لشکر روی شناسایی ها و تجزیه و تحلیل های هاشم حساب جداگانه‌ای باز می‌کردند . شناسایی های هاشم واقعاً کاربردی بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محمود مظاهر. هاشم هیچ وقت دنبال آسایش نبود . همیشه می‌خواست در خط اول باشد تا بتواند روی تحرکات دشمن دقت نظر داشته باشد .آدم نبود که منتظر دستور یک مقام بالاتر بماند که او چیزی در خواست کند و برود دنبال کند. همیشه کنجکاو بود اگر نمی توانست شناسایی برود سراغ دیدگاه می رفت و دشمن را زیر نظر می گرفت. چیزی که من خیلی برایم جالب بود و سماجت و کله شقی بود.وقتی وارد منطقه دشمن می شدیم با چنان اعتماد به نفسی راه میرفت که انگار ن انگار توی زمین دشمن راه می رود. گاهی چنان بی محابا جلو می‌رفت که آدم می ترسید. هوای زمستان ۶۳ بود و در منطقه دهلران ارتفاعاتی را باید شناسایی می کردیم. ما افتاده بودیم با گروه فلق که مسئولش هاشم بود. یک شب راه افتادیم و  باید بالای ۱۰ کیلومتر توی عمق نفوذ می‌کردیم.هاشم هم اخلاقش طوری بود که خیلی پیره می کرد اگر محوری را به عهده می گرفت توی همه جزئیاتش ریز می شد و تا ته و تویش را در نمی آورد دست بردار نبود. در هر حال آن شب روی محور رفتیم جایی که خیلی به سنگرهای دشمن نزدیک بودیم رسیدیم یک جایی که دیدیم نمی شود زیر نور ماه جلو برویم چون عراقی ها ما را می دیدند. هاشم مسئول گروه تصمیم بر آن شد که بیست دقیقه استراحت کنیم  تا ماه رفت پایین راه بیفتیم. یک وقتی که بیدار شدید این یک ساعت و نیم گذشته. هاشم خیلی جا خورد ما باید طوری می رفتیم که برای برگشت به روشنایی برخورد نکنیم. سریع راه افتادیم و کار شناسایی را شروع کردیم. وضعیت طبیعی و جغرافیایی آنجا شرایط خاصی داشت با این حال علیرغم فرصت کم تلاش کردیم کار شناسایی آن را خوب انجام دهیم. اینها همه برمیگشت به تدبیر هاشم ، آدمی نبود که بخواهد برای رفع تکلیف کاری انجام دهد و بعد منجر به دادن اطلاعات غلط بشود و این اطلاعات سبب بروز مشکلات در شب عملیات شود. همیشه حرفاش این بود که بچه‌های گردان ها با اتکای اطلاعات و مسیرهایی که ماها انتخاب می‌کنیم وارد عمل می‌شوند.به همین خاطر خوش نداشت کارها ماست مالی شده و ناتوان در اختیار گردان ها قرار بگیرد. آن شب  تمام مشکلات به خاطر ضیق وقت از وضعیت سنگرهای دشمن و نوع موانع و شیوه‌های دفاع اطلاعات خوبی کسب کردیم خدا هم کمک کرد و زود کارمان تمام شد. در مورد دیگر هم با و مجید خدایی و بابایی رفتیم آن مرتبه روی برگشت کارمان به روشنایی کشید. تنها شانس مه صبحگاه بود.ما توی این همان مه گرفتگی خدا کشیدم جلو تا رسیدیم به رودخانه .دوروبرمان را نگاه کردم دیدم توی یک نعل اسبی در مواضع دشمن هستیم . با چشم خودم نگهبان عراقی را می‌دیدم که ۱۰۰ متری ما روی یک نقطه مشرف در جایی که ما بودیم ایستاده بود. نگاهی به هم کردیم هاشم داشت ذکر می گفت اصلا به روی خودش نمی‌آورد که توی چه شرایط گیر افتادیم. شروع کردیم و جعلنا خواندن و سینه‌خیز راه افتادیم. نمیدانم چطور شد آن نگهبان ما را ندید. بعد از آنکه آن را با هر بدبختی پشت سر گذاشتیم تازه رسیدیم به میدان مین و کمین های دشمن.این هم خودش ماجرایی بود با چه سختی کمیت را دور زده و میدان مین را رد کردیم . لطف خدا شامل حال مان شد تا رسیدیم به منطقه خودی. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید موهایم را اصلاح کردم دوش هم گرفتم .با حاج مهدی زارع آمدم مقر تاکتیکی ساعت هفت و نیم شب حمام داغ زمستان هم می چسبد علی الخصوص که بعد از یک جلسه چند ساعته باشد .کلاس هم برای بررسی وضعیت گردان ها و گروه آنها و همینطور زمان عملیات بود فرمانده لشکر و فرمانده گروهانها هم حضور داشتند جلسه خیلی مهمی بود .خلاصه آمدیم مقر رفتم داخل سنگر. هنوز جلسه غواصها تمام نشده بود من هم باید بر میگشتم مقر گردان خودمان تا آماده شوم برای فردا .در واقع برای فردا شب که شب موعود بود دو گروهان غواص داشتیم به فرماندهی موسی و روستا که در جلسه بودن و سخت مشغول بررسی نقشه عملیات فرمانده لشکر هم بود فرمانده محورهم بود تخریب و اطلاعات عملیات هم نشسته بودند سرشان پایین بود سینه ام را صاف کردم به قصد متوجه شدن آنها گفتم یا الله خسته نباشید صورتشان تاخته بود و نوری هر یک سلام و تعارفی کردند لحظاتی بعد موسی برادرم از میان جمع بلند شد و طرف من آمد دکمه جیبش را باز کرد کارت شناسایی و مقداری پول داشت که به من، داد نگاهمان به هم گره خورد و برای لحظاتی تصویر موسی در نگاهم مات شد که به هم خورد خودم را در آغوش موسی به جلسه برگشت اما طاقت نیاوردم. باردیگر صدایش کردم این بار من بودم که او را در آغوش گرفتم به هرحال عملیات بود و احتمال داشت.. از بالای شانه های موسی چشمم به فرمانده لشکر افتاد که با سینه دستش قطرات اشک را از روی کالک کنار میزند یکی از بچه‌ها صدایش را بلند کرد. _سلامتی رزمندگان اسلام صلوات . من هم اگر چه در دلم بود بچه ها را یکی یکی در بغل بگیرم و وداع کنم اما به خاطر حاج نبی خداحافظی کردم و شهر قصر را به مقصد مقر گردان پشت سر گذاشتم برمیگردم . سیاهی شب متراکم است فکر می کنم به گریه های موسی و اشک های حاجی نبی عجب آسمان پر ستاره ای است 🌹🌹🌹🌹 یواش یواش آماده می شدیم برای عملیات و وسایل و لوازم هم یکی پس از دیگری آماده می شد . نیروها آموزش لازم را دیده بودند تدارکات کارهای خود را انجام داده بود ادوات پیش بینی لازم کرده بود تخریب و وسایل و مواد منفجره تهیه دیده بود شناسایی کار خود را کرده بود و بالاخره همه واحدها و وظیفه خود را انجام داده بودند حالا نوبت فرمانده گردان ها بود که بروند و معبر های خود را ببینند گروه پیام زدند که مقرر شهید کرامت یعنی منطقه خیبر باشید .ما حالا اهوازی نماز مغرب و عشا را در پایگاه شهید دستغیب اهواز خواندیم شام هم مهمان برادر مهدی زارع بودیم فرمانده گردان امام حسین که شیرینی ماشین پیکانی باشد که برنده شده اند. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید جواب نمی دهد و نگاهش را به جای دیگری می دوزد.سیدحسام مانده که برادر حبیب این وقت روز با این مرد ساواکی در خانه آنها چه می‌کند؟چرا حرفی نمی زند چرا نگاهش اینقدر سرد و غریبه است؟! نکند اتفاقی افتاده؟کسی لو رفته و یا.. مرد ساواکی رشته افکارش را پاره میکند: «ایشان آمده اینجا سراغ برادرش» سیدحسام جا می خورد: «مگه حبیب اینجاست؟!» ساواکی موذیانه می پرسد: «نیست؟!» سیدحسام پوزخند می زند معلومه که نیست. در را کمی بازتر می‌کند: «اگر می‌خواهید تشریف بیارید داخل خانه را بگردین» مرد سرکی به درون خانه می کشد. از من محکم و مطمئن صاحبخانه فهمیده که حتماً کسی در خانه نیست. می گوید: «ولی شما حتما از حبیب خبر دارید. هم از اون هم برادرتون». سید به سردی می گوید: خیر مدتی ازشون هیچ خبری ندارم» نگاهش بین دو مرد می چرخد و ذهنش پر از سوال است. برادر حبیب و چنین کاری؟! مرد ساواکی می‌گوید: «اگه جای اونا رو میدونید بهتره به ما بگید این آقا حمید چند روز از برادرش بی خبر و داره در به در دنبالش میگرده» نگاهی به مرد ساکت کنارش می‌کند و ادامه می‌دهد: «از برادر شما هم خیلی شاکیه .میگه برادر شما حبیب را از راه به در کرده وگرنه حبیب و چه آروم و سر به راهی بوده» حمید در تایید حرف های ساواکی سری تکان می‌دهد.اما هنوز از برخورد نگاهش با سید حسام اجتناب می‌کند. سیدحسام اما خیره می‌شود به او و بدون اینکه نگاهش را بردارد به تلخی می‌گوید.:«در خانه ما همیشه به روی همه بازه. هرکس دوست داشته باشه به میل خودش میاد و به میل خودش میره.هیچ وقت هم نه من و نه برادرم کسی رو با زور و اجبار یا دوز و کلک وادار به کاری نکردیم.حبیب آقا هم اگر کاری کرده مسئولیتش با خودشه نه با برادر من و نه حتی برادر خودش! ساواکی و حمید چند دقیقه دیگر می مانند و صحبت می‌کنند. کمی پرس و جو،کمی تهدید،کمی تشویق ،و بالاخره وقتی می‌بینند سید حسام وا نمی‌دهد می‌روند. کمی که دور می شوند سید حسام برمی‌گردد داخل خانه و در را می بندد. قلبش هنوز با بی تابی می تپد. ذهنش پر از سوال های بی جواب. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مدتی گذشت و تلویزیون اعلام کرد که خرمشهر آزاد شد.خیلی خوشحال بودیم .تلویزیون که صحنه‌های جنگ را نشان می‌داد که دلم به شور افتاد.خدایا نکنه بلایی سر پسرم اومده باشه! غلامعلی میدونست که این حمله را دارند که رفت.منتظر بودم تلفنی بزنه .دلم مثل سیر و سرکه میجوشید .خدایا نکنه و مفقودالجسد شده باشه .بعضی شب ها هم خواب های پریشان می دیدم یک روز خانم آقای افتخار همسایه و آمد دم در. _حاج خانوم خواهرتون پشت تلفن. سریع چادرم را پوشیدم و رفتم توی دلم صلوات می فرستادم که انشاء‌الله خیر باشه. تلفن را که برداشتم خواهرم خوش و بش کرد و گفت: غلام اینجاست. _خونه شما چیکار میکنه ؟نورآباد !!؟غلام که جبهه بوده؟ _چرا میترسی خواهر؟ آوردنش خونه ما! _آوردنش خانه شما ؟؟کی آورد؟ مگه خودش نمی تونست که بیاد؟ همینجوری یک بند حرف میزد من سوال می پرسیدم. آخه غلامعلی که نوراباد نمی‌رفت. _حتما طوری شده تورو خدا بگو چی شده؟ _هیچی خواهر. یکم پاش زخمی شده. چند روز خونه ماست الان دراز کشیده خوابیده. نگرانش نباش به خاطر اینکه خواسته تو نگران نشی گفته ببرینم نوراباد خونه خالم تا مادرم نترسه. نگذاشته بهتون زنگ بزنن این بچه نگران تو بودی حالا که من میگم حالش خوبه و اینجاست. تو دیگه چرا میترسی و ناراحتی ؟ پاشو پانسمان کردن. خدا را شکر طوریش نیست .اولش که زخمی شده بود قلبش یک کم سریعمی‌زد که الان دیگه خوب شده. _خواهر جان اگه چیزی شده بگو اگه راست میگی گوشی رو بهش بده. _گفتم که خوابیده گناه داره خیلی وقت نیست که مسکن دادمش خوابیده. _من این حرف ها سرم نمی شه .باید گوشی رو بهش بدی. اگه گوشی رو ندی همین الان پا میشم میام نوراباد. _باشه شور نزن میرم بیدارش می کنم. چند لحظه بعد که غلامعلی اومد پشت تلفن با یک صدای خش داری گفت: _سلام مامان جان خوبی؟ همین که صداشو شنیدم چند لحظه هیچ حرفی نزدم. چشمانم را بستم با یه نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکرت. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _امر بفرمایید. _لطفاً بهش بگید تا آخر شب بیاد خونه کارش دارم. _چشم حتما بهش میگم _خیلی ممنون ببخشید صحبت های شما رو قطع کردم _در اختیار داریم لابد حسابی خسته شدین _نه این چه حرفیه اتفاقاً خیلی هم لذت بردم. حسین به حالت تواضع و فروتنی سرش را پایین انداخت _البته جسارت نباشه دست تعریف از خود ندارم ولی به هر حال برای کسانی که جبهه نرفتند شاید شنیدن این حرف‌ها لازم باشد. اگرچه سرتون رو درد آوردم ولی به دردتون میخوره. _درست میگید حق با شماست .از این بابت ممنونم .خدا حافظ غریبه رفت. حسین با ناراحتی سری تکان داد _بعضی ها چقدر بی خیالن. انگار نه انگار که تو این مملکت جنگه. باور کنید حوصلش از حرف های ما سررفت که منتظر محمود نماند. _خب بقیش رو بگو.ظشش حسین لب باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید محمود با عجله وارد شد و نگاهی به داخل صحن انداخت _سلام بچه ها می بخشید شماها کسی را انجام ندیدین؟! حسین گفت: یک غریبه اینجا منتظرت بود. _خوب حالا کجاست؟ _رفت. گفت شب بیا خونه کارت دارم محمود با ناراحتی نشست عرق پیشانی را پاک کرد و زیر لب گفت: خیلی بد شد حسین بالا لحن کشداری پرسید :این یارو کی بود؟! _یکی از دوستانم بود _تو که از اینجور دوستان نداشتی؟ _چطور مگه؟ _انگار زیاد توی خط نبود یک ساعت داشتم برای بچه‌ها از جبهه و خط مقدم و این روزها حرف میزدم ولی اصلاً قاطی نشد. همون دوران نشسته بود آخرش هم حوصله اش سر رفت و زرد بیرون. محمود خندید .سری تکان داد و نگاه در نگاه حسین دوخت‌. _حق داشته از تعریف های تو خسته بشه چون خودش روی تمام عملیات ها بوده. حسین خودش را باخت و رنگ به رنگ شد. _نشناختیش ؟!حجّت بود !حجت آذر پیکان. _چی کاره است؟! _فقط اینو بدون که در حال حاضر فرمانده تیپ ۳۳ المهدیه حسین همانطور ساکت و ناباورانه به او زل زد و گفت: بیچاره از دست ما چی کشیده! محمود بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت _من دیگه مزاحمتون نمیشم .توبه تعریف هات ادامه بده. بالاخره هفت روز روی خط مقدم بود و خیلی چیزها برای گفتن داری. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حال و هوای غریب مسجد،من را به ستونها گره زده است نمی توانم از مسجد دل بکنم. اما به ناچار همراه دیگران بیرون می روم. چشم چشم میکنم‌تا حاج مهدی را پیدا کنم. بی فایده از به مسجد بر می گردم. در گوشه ای تنها می بینمش که رو به قبله نشسته و ساکت و آرام زده است به جلو. نزدیکش می‌روم و می‌گویم.:«باید بریم وقت لبیک گفتن رسیده» با دست صورتش را می‌پوشاند: «لبیک گفتن کار آسانی نیست. نمی تونم دروغ بگم. اگه امام سجاد موقع احرام و لبیک گفتن صورت مبارکشان زرد میشد و لرزه بر اندامشان می‌افتاد از ترس اینکه مبادا جواب بشنوند لا لبیک پس من چی...؟ من که با این همه تقصیر من چی دارم بگم؟خدا جوابم رو میده؟جواب می ده؟ جواب میده فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی ؟» سر به زیر می‌اندازم. من چه بگویم ؟فکر می کنم به حقارت خودم به عظمت معرفتش که فاصله مرا با حاج‌مهدی نشان می دهد. بلند میشوم در حالی که آهسته آهسته گریه می کند لبهایش بهتر نمی هماهنگ شکفته می شود. «لبیک. اللهم لبیک. لبیک لا شریک لک لبیک» ⁦✔️⁩به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) قایق ها در آبگیری نزدیک اروند رود ایستادند.هوا کمی سرد است نسیم ملایمی از سمت رودخانه می‌وزد. به آسمان نگاه می کنم غروب سرخ اش را در پهنای آسمان پاشیده است.به اسکله نزدیک میشوم چند نفر جمع شده اند و با هم حرف می زنند. یکی از بچه ها بی اعتنا به حرف هایی که گفته بودند که اینجا ماهی نیست، قلاب دست سازی را به آب انداخته و چشم به حرکت آرام آب دارد. بچه ها می گویند از صبح تا حالا هر وقت قلاب از آب بیرون کشیده به جای ماهی فقط آب از نوک قلاب چکیده..‌ و می خندند. نیمی از اسکله در آب فرو رفته. حاج مهدی آخر اسکله ایستاده و با دوربین به اطراف نگاه می کند و با خود حرف می زند. به طرفش میروم.دوربین را از چشم برمیدارد پشت سرت را نگاه می‌کند و به چیزی خیره می شود.رد نگاه اش را می‌گیرم. تعدادی از بچه‌ بسیجی ها دارند وسایل و تجهیزات خود را آماده می‌کنند. نفس عمیقی می کشد: «پنهان نگاه کن یک دنیا عشق و ایمان روبرویت ایستاده. چشمانشان برق میزنه وجودشون از شادی و شور پره.اگه آدم سنگ نباشه تکون میخوره و از شوق هزار بار فریاد میزند. و فریاد می زند: «آفرین که مردم مدیون شما هستند و دل امام از پاکی و صداقت شما شاد است» صدای قوی و رساست. باز به بچه ها نگاه می کند دست به فانوسقه می‌برد. محکم می‌کند و آستینش را بالا می زند. می خواهد وضو بگیرد که صدای ترمز ماشینی بلند میشود. نگاه می کنم. ماشین غذاست» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . گوشه آستینش خیس بود تسبیح دانه درشت و سیاهی به طور غیر معمول در دست هایش بی‌تابی می‌کرد. چهار زانو نشسته بود گوشه دیوار .یک ساعت از مجلس گذشته بود آدم از کارهایش روده بر میشد از شوخی هایش از نکته سنجی هایی که می کرد کسی را سراغ ندارم که چیزی غیر از این از او دیده باشد. اما این بار فرق میکرد یک ساعت گذشته بود هنوز حال عادی نداشت حتی کسی نزدیکش هم نمیشد. پس حرف هاشم اعتمادی چی که گفته بود دوست دارم زیر باران خمپاره باشم ولی فلانی کنارم باشد. هاشم که برای سلام و صلواتش نگفته بود یا برای ابروهای درهم و چهره عبوس و قیافه اشکبوسی هم نگفته بود که او هیچ وقت اینجوری نبود. یا باید چیزی در مناجات شعبانیه باشد یا در این وجود مرموز یا در هر دو. این شیخ شوخ که به جای عمامه کلاه قهوه ای رج دار سرش می کرد. مناجات شعبانیه همه خواندند .حتی بچه‌های اطلاعات عملیات که معمولاً از معنویت بالاتری برخوردار بودند چون باید در دل دشمن می رفتند هراس کمین را نمی داشتند و خلاصه آماده تر از همه باشند برای خطر و مرگ. اما هیچکدام این شکلی نشدند که شد یه چیزی توی خودش بود کار از دل خراب خودش بود. من همه اینکه مجید گفتم می خواستم همین نکته را بگویم که میدانستم همه از شوخ و شنگ اش خواهد گفت. بله یک جلسه نیم ساعت های دعا یعنی مناجات شعبانیه که بعد از عملیات بدر در جزیره مجنون برگزار شد این همه منقلب بشود و اینها چیزهایی نبود که هر از گاهی اتفاق بیفتد این همیشه در سفره دل مجید بود سفره ای که برای کسی باز نمی شد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*