*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
شب از نیمه گذشته و تا صبح چیزی نمانده که صدایی می آید. حبیب با کلید در خانه را باز می کند و وارد میشود.
با سر و روی خاک آلود و یک اسلحه یوزی در دست .همه خوشحال می شوند ولی حمید نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و به او چیزی نگوید:«کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم.؟! فکر کردیم بلایی سرت اومده.
اینها را با داد و فریاد می گوید. این چند ساعت حفظ ظاهر کردن و آرامش ساختگی داشتن را کنار میزند و دلشوره هایش را خالی میکند. حبیب اما آرام است. لبخندی به صورت خسته اش می نشاند: «با چند تا از رفقا رفتیم روی پشت بوم ساختمان دادگستری و از آنجا تیراندازی می کردیم»
_اسلحه از کجا آوردی؟
حبیب اسلحه را با یک دست بالا میگیرد و به آن نگاه می کند: «یکی از بچه ها برام جور کرد .گفت هرکس تیراندازی بلده باید سلاح دستش بگیره»
مادر میگوید :«حبیب سرتاپات پر از خاکه. برو لباسهایت را عوض کن»
_فدای سرت مادر به جاش انقلاب پیروز شد»
اسلحه را بالای کمد میگذارد . با حالت آدمی برنده و خوشحال می رود سمت حمام. حمید با نگاه او را دنبال می کند.به دلشوره ای که آن شب امانشان را بریده بود فکر میکند و میگوید چه خوب که برگشت.
🌹🌹🌹🌹🌹
امام خمینی دستور داده است کسانی که قبل از انقلاب از پادگان ها فرار کردند و سربازیشان نیمهکاره مانده به محل خدمت سابق شان برگردند.
حبیب فوراً برمیگردد به پادگان شماره ۴. اما این بار دیگر از فرار های شبانه از زیر سیم خاردار خبری نیست.این باره با جان و دل خدمت میکند و در طول چند ماه که از سربازی اش مانده از آنجایی که عشق کتاب است،کتابخانه را توی پادگان راه میاندازد.چند ماه بعد بالاخره خدمت سربازی به پایان میرسد و حبیب کارت پایان خدمت خود را دریافت میکند.
حالا باید برای آینده اش فکریکند.حمید که خودش در صنایع الکترونیک استخدام شده از حبیب می پرسد که چه می خواهد بکند: «میخوای تو هم بیا توی صنایع استخدام بشی؟»
حبیب میگوید :نه! چون کار توی محیط اداری با روحیه من سازگار نیست.
_پس میخوای چیکار کنی؟نکنه بازم میخوای بری کارگر روزمزد بشی؟
حبیب به دست هایش نگاه میکند خاطره انگشت قطع شده دوباره زنده میشود: «نه می خوام یه کار دیگه بکنم»
_چه کاری ؟چرا باز داری به دستات نگاه می کنی ؟نکنه بازم میخوای تفنگ دست بگیری؟
حبیب میخندد: از کجا فهمیدی! الحق که برادر خودمی!
حمید می گوید :سر بازی که تمام شد. نکنه میخوای بری توی سپاه یا ارتش.!
حبیب از جا بلند می شود: درست حدس زدی می خوام برم توی سپاه.
_حالا چرا سپاه؟
حبیب شانه بالا می اندازد: چون همه دوستان دارم میرن، منم می خوام برم.
حمید با تعجب می گوید :همین؟! چون همه دوست دارن میرن تو هم میخوای بری؟!
حبیب می خندد:« معلومه که نه !خوب پرس و جو کردم, تحقیق کردم, فهمیدم که رفتن توی سپاه از همه جا به روحیه من نزدیکتره.
حبیب کنجکاو می شود: مثلاً چطور نزدیکه؟!
حبیب کمی مکث میکند و میگوید: «بیشتر کسانی که الان دارند وارد سپاه میشن بچههای انقلابی هستند هدف اصلی سپاه هم حفظ دستاوردهای انقلابه! برای همینه که من تصمیم گرفتم توی سپاه برم .چون توی این دنیا هیچی برای من مهم تر از این انقلاب نیست»
_همه فکراتو کردی؟!
حبیب با اطمینان می گوید:
_همه فکرامو کردم.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
حبیب پس از مصاحبه و گذراندن مراحلی در سپاه استخدام میشود.در گوشه و کنار کشور هنوز ناآرامی و ناامنی وجود دارد.
حبیب برای انقلاب نوپا نگران است: «دشمن توی هر گوشه و کنار از مملکت سربلند کرده که به انقلاب ضربه بزنه»
حمید می گوید: «پس شما چه کارهایی که خوب جلوشون را بگیرید»
_معلومه که می گیریم! ما تا پای جون وایسادیم! این همه خونواده نخوردیم که بخواهیم به این راحتی از امام و انقلاب بگذریم»
دو روز بعد حبیب تصمیم جدیدی گرفته: «می خوام داوطلب بشم برای اعزام به کردستان»
_حالا چرا کردستان؟!
_توی گنبد و کردستان آشوب شده .چند تا گروه ضد انقلاب هستند که دارند از سادگی مردم سوء استفاده میکنند»
_حالا مگه تو مجبوری بری؟
_اگه من نخوام برم کی باید بره؟! اگه همه بخوان اینجوری فکر کنم که..
حمید تسلیم می شود: «خیلی خوب باشه برو! ولی قبل از رفتن باید عروسی کنی!»
_عروسی ؟!با کی؟
_خودت میدونی با کی !همه میدونن کی درنظر ته!
_ولی من که هنوز جواب مثبت نگرفتم.
_اصلا خواستگاری کردی که جواب مثبت بگیری؟
_خوب باشه خواستگاری می کنم! اگه جوابشون مثبت بود نامزدی می کنم میرم کردستان .اولین مرخصی که برگشتم ازدواج می کنم.
_حالا نمیشه قبل از اینکه بری عروسی کنی؟
_نه دیگه برادر من! لااقل بگذار چند ماه بین نامزدی و عروسی فاصله باشه.
بعد به شوخی می گوید: «جای اینکه من هول باشم شما چرا هول برت داشته؟!»
هردو می خندند و حمید می گوید: «خیلی خب برو کردستان. وقتی غائله اونجا تمام شد برگرد ببینم خیالت راحت میشه یا نه؟»
حبیب خیره به دور دست ها انگار که رویایی دست نیافتنی نگاه می کند.:«اونوقته که تازه می دونم می خوام چیکار کنم»
حمید با کنجکاوی می پرسد: «میخوای چیکار کنی؟»
حبیب لبخندی میزند که تمام چهره اش روشن میشود: «می خوام برم فلسطین بجنگم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
سوسن ۱۴ سال بیشتر ندارد. هنوز بچه است اما خواستگارها امانش را بریده اند.مادرش میگوید:« اگر قرار باشه حالا شوهرش بدم آشنا و فامیل در اولویت اند»
این حرف که به گوشی حبیب میرسد کمی دلش قرص میشود ،اما هنوز خجالت میکشد.
بیشتر به خاطر قاسم که دوست صمیمی اش است و برادر بزرگتر سوسن.
در یک خانه زندگی کردهاند و سر یک سفره با هم نان و نمک خورده اند. اما حرفهای حمید به قوت قلب می دهد.
بالاخره دل به دریا می زند و حرف دلش را به دختر عمهاش،مادر سوسن میگوید و سوسن را از او خواستگاری میکند. جواب مثبت است.
حمید اصرار میکند که حبیب ازدواج کند بعد برود کردستان،اما حبیب قبلاً فکرهایش را کرده و تصمیمش را گرفته: «انشاءالله اولین مرخصی که برگشتم»
سوسن هنوز سن و سالی ندارد و فقط می داند که باید با یکی از خواستگارها ای که برایش آمدهاند ازدواج کند و حالا چه بهتر که آن یک نفر حبیب باشد. کسی که سالها در کنارش بوده و با هم در یک خانه بزرگ شده اند. هرچند که همیشه رفتارش با بقیه فرق میکرد.
حالا که قرار بود حبیب شریک زندگی اش باشد احساس می کرد باید بیشتر به رفتارش دقت کند. هرچه بیشتر توجه می کرد بیشتر تفاوت های او را با دیگران می دید.
سر سفره غذا همیشه حبیب بود که دور نان هایی که بقیه کنار گذاشته بودند می خورد. طوری که گاهی سر به سرش می گذاشتند «حبیب دور نون خور!»
_نکنه دور نون از وسطش خوشمزه تر و ما نمیدونیم.
_بد می کنم جلوی اسراف کردن شما ها را می گیرم؟
سوسن یادش می آید که قبل از انقلاب هم حبیب مدام گیر میداد که نوشابه پپسی نخورید و از کپسول ایران گاز استفاده نکنید چون مال بهایی هاست و چیزهای دیگر..
برایش عجیب است که چرا این شبها حبیب در حیاط می خوابد.هوای اواخر مهرماه سرمایه گزنده دارد و حبیب هرشب رختخوابش را در حیاط پهن می کند و می خوابد.
سوسن گاهی از پشت پنجره او را میبیند .ترسی در ذهن ۱۴ ساله اش می نشیند. چطور باید یک آدمی زندگی کند..؟!
سوسن منتظر است با سردتر شدن هوا ،حبیب رخت خواب اش را بیاورد داخل خانه اما اینطور نمیشود.
بالاخره طاقت نمیآورد و قاسم می پرسد: «داداش این حبیب چرا شب ها توی حیاط میخوابه ؟توی هوای به این سردی؟!»
قاسم میگوید: «برای اینکه میخواد بره کردستان و اونجا هوا خیلی سرده. داره تمرین می کنه که بدنش به هوای سرد عادت کنه»
سوسن تازه ملتفت می شود که ماجرا چیست: «پس حبیب آنقدرها هم غیر عادی نیست»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
چند روز مانده که حبیب برود کردستان.همانطور که دارد باروبندیل سفر می بندد بی مقدمه رو می کند به حمید که کنارش نشسته و دارد کمکش می کند و وسایل را توی ساک میگذارد و میگوید: «می خوام فردا با هم بریم محضر»
حمید تعجب می کند :«محضر؟ با من !!واسه چی؟!
بعد با خنده میگوید:« فکر کنم اشتباهی گرفتی برادر ! محضر رو باید باید با یکی دیگه بری نه با من»
حبیب هم خنده اش می گیرد:«نخیر با خود خودت باید برم !می خوام پیکان بار رو بزنم به نامت»
حمید تعجب می کند:« به نام من چرا؟!»
حبیب همانطور که ساکش را میبندد سری تکان میدهد: «تو بیشتر لازمت میشه»
_چه لازمی ؟!!خوب همین جا که هست! هر وقت لازم باشه استفاده می کنم دیگه چرا سندش به نامم باشه؟!
حبیب سرش را با وسایل گرم کرده و حرفی نمی زند.
حمید می گوید: «اصلا مگه تا الان ما با هم دیگه حرف مال من و مال تو داشتیم؟!»
حبیب با خنده میگوید :خب اگه مال من و تو نداره پس چه فرقی میکنه بزار به نام تو بشه!
حمید می آید و کنار برادر مینشیند: «برای چی میخوای این کار رو بکنی؟»
حبیب با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی میگوید:«شد یک بار ما یک کاری بخوایم بکنیم و شما بازجویی نکنی؟!»
_بازجویی چیه؟ دارم رک و راست ازت میپرسم. واسه چی میخوای ماشینت رو به نام من بکنی؟ من که هر وقت خواستم ازش استفاده کردم و می کنم .دیگه چه لزومی داره که حتما به نام باشه؟؟»
حبیب زیپ ساکش را میکشد: «ای بابا حالا ما یه بار خواستیم کاری برای دلمون بکنیم اگه گذاشتی!»
_آخه این دل جنابعالی چطور یه دفعه همچین هوسی کرده؟؟
_خوب هوس کرده دیگه! اصلا من دوست دارم اینو به عنوان یه هدیه بدم به تو ! اصلا به خاطر محسن ! هدیه رو دیگه نمیتونی بگی نمیخوام و نمیگیرم!
_آخه...
_آخه نداره ! تو اینجا هستی عیالواری ماشالا مدام ماشین لازمته .وقتی به نام خودت باشه اگه کاری لازم باشه انجام بدی راحتتری. اینجوری خیالم راحت تره. باشه کاکو؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
برای کاری رفتم انجمن سینمای جوان. یکی از بچه ها جلوی رویم ظاهر می شود: «مژده بدین که یک منبع موثق برای کتاب تون پیدا کردم»
از هم انجمنی ها است و در جریان است که من دارم روی زندگی نامه شهید فردی کار می کنم. با این حال متوجه منظورش نمیشوم.
زل میزنم به او و نگاهش می کنم و می پرسم :«منبع؟!»
کتاب را جلوی رویم می گیرد عنوانش را میخوانم «بر شانههای زخمی اروند.»
نویسنده کتاب علی محمد روانستان است و بر اساس خاطرات سردار محمد باقر رنجبر نوشته شده است.
میگویم:« خب!»
می گوید:« خب نداره !سردار رنجبر همرزم شهید فردی بوده توی کردستان .با هم اعزام شده بودند.»
تند تند کتاب را ورق می زند: «توی چند صفحه از کتاب هم درباره حبیب فردی و نحوه شهادت توضیحاتی دادند»
با خوشحالی کتاب را از دستش می قاپم.
_واقعاً چه خوب!
_قرار این کتاب یکشنبه همینجا نقد بشه. من هم جزء منتقدین هستم واسه همین دقیق خوندمش.علاوه بر نویسنده خود سردار رنجبر هم در جلسه حضور دارند. فکر کنم بتونی یه وقت مصاحبه ازشون بگیری»
با خوشحالی تشکر می کنم همان وقت زنگ میزنم به کمیته تالیف و تدوین کنگره که کشفم را اطلاع بدهم.میگویند سردار رنجبر مدیریت سازمان بازنشستگی سپاه را برعهده دارد و معمولاً سرشون شلوغ است.با این حال من اطمینان دارم که برای نیم ساعت هم شده میتوانم با ایشان صحبت کنم و اطلاعاتی به دست بیاورم.
به خانه برمیگردم خوشحالم.چون حلقه مفقوده ای که مدتی بود فکر مرا مشغول کرده بود پیدا شد.
حبیب که می رود کردستان قسمتی از روایت تعقیب می ماند،چرا که حمید آقا و آقای عطایی اطلاع دقیقی از وضعیت او در کردستان نداشتند و اینجا بود که احساس میکردم زندگینامهشهید فردی گسسته میشود و در این میان یک حفره روایتی ایجاد می شود.
حبیب توی کردستان چه کار می کرده؟! چه اتفاقی برایش رخ داده ؟!قبل از شهادتش حرف خاصی نمی زند؟! کار به خصوصی نمی کند؟!
بعد از گذشت بیش از سی سال پیدا کردن آدم هایی که آن زمان با حبیب بودند خیلی دشوار است به خصوص که اکثر آن افراد بعدش درگیر چندین سال جنگ تحمیلی شدند و آنقدر اتفاق های مختلف برایشان افتاده که شاید خاطره های کردستان و حبیب فردی به کل از ذهنشان پاک شده باشد.
یکشنبه می آید و دوباره می روم انجمن سینمای جوان برای جلسه نقد کتاب ، اما دست از پا درازتر برمیگردم. سردار رنجبر به خاطر کاری فوری به تهران رفته اند و در جلسه حضور ندارند.
تا میرسم خانه تماس میگیرم با کنگره.خوشبختانه خودشان موفق می شوند که قرار ملاقات را با سردار رنجبر برای چند روز بعد هماهنگ کنند.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_سی_و_هفتم*
قرار ملاقات با سردار رنجبر مصادف میشود با سالروز اجلاسیه کنگره سرداران و شهدای استان فارس.به محض پایان مراسم فوراحرکت میکنم به سمت دفتر سردار رنجبر،از هول این که مبادا دیر برسم و بدقول شوم.سر وقت می رسم اما ایشان نیستند و از قضا در مراسم بودند و فکر نمی کردند من به این زودی بروم دفترشان.
بازهم با تماسها و هماهنگیهای با مسئولان تا نتیجه شود که سردار نماز نخوانده و ناهار نخورده بیایند و محل کارشان.
عذرخواهی می کنم از پشت سرشان میروم درون دفتر و روی صندلی می نشینم روی میز کارش و نوشته شده سرتیپ دوم محمد باقر رنجبر.
دفتر یادداشت و خودکارم را بیرون می آورم و برای اینکه بیشتر از این وقت نگیرم فورا می روم سر اصل مطلب: «سردار شما در کردستان با شهید فردی همراه بودید .میخواستم لطف کنید تمام مطالبی که از ایشان به یادتان میاد بفرمایید»
سردار نفس عمیقی می کشد و با نام خدا صحبت را شروع می کند: «آشنایی من با شهید حبیب فردی در مردادماه سال ۵۸ در دوره آموزش سپاه بود, در پادگان شلمچه فعلی,وقتی اعلام شد که برای اعزام به سنندج نیروی داوطلب می خواهند حدود ۱۲ نفر از بچه ها از جمله من و حبیب فردی داوطلب شدیم برای اعزام.
بعد از مدتی گروه تقریبا ۷۰ نفره شدیم از کل استان فارس و رفتیم به شهر سنندج»
می پرسم :«خصوصیات شهید فردی را چطور دیدید؟»
_حبیب فردی ۲ یا ۳ سال جوان تر از من بود.جوانان شیک پوشی بود .به سر و وضع ظاهری اش اهمیت می داد با این حال در تمرینات و آموزش بسیار جدی و پیگیر بود.
کمی مکث می کند و گویی با دقت کلمات را انتخاب میکند:«بسیار مصمم ، مومن ،شجاع و جدی بود»
میگویم: از اوضاع امروز های کردستان خبر داشتید؟!
_چیزهایی شنیده بودیم وقتی که رسیدیم سنندج فهمیدیم اوضاع خیلی بدتر از شنیده های ماست.امنیت وجود نداشت و کل شهر به دست نیروهای ضد انقلاب افتاده بود.سپاه برای جلوگیری از سقوط کامل شهر افراد را در مناطق حساس باقیمانده مستقر کرده بود. گروه اعزامی ما هم در ساختمان استانداری مستقر شد. از همان شب اول به طور مداوم مورد حمله قرار میگرفتیم.
می پرسم:« خوب مگه شما برای دفاع تجهیزات نداشتید؟»
سردار خنده تلخی میکند و میگوید:« آن زمان دولت موقت در کشور حاکم بود و اعضای هیئت دولت از سپاه میخواست با ضد انقلاب با نرمی و ملایمت برخورد کند و درگیری مسلحانه نداشته باشند .این بود که ما اجازه نداشتیم که برخورد مسلحانه کنیم و همین موضوع گروهکها را جسورتر کرده بود و خیلی راحت به ما حمله می کردند»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با تعجب می پرسم :«چرا ؟! پس از نظر دولت بنا بود که چی بشه؟!»
_یک گروه از اعضای هیئت دولت به عنوان هیئت حسن نیت به سنندج آمده بودند که اعضا شان را بهتره نام نبرم.آنها اصرار داشتند که هرطوری هست کار را با گروهکهای زنده انقلاب به مساله بکشانند که حتی الامکان از درگیری مسلحانه جلوگیری بشه. به همین علت اعلام آتش بس بین طرفین اعلام کردند اما عملا آتش بس یک طرفه بود»
_یعنی گروهکها به آتشبس دولت ائتلافی نمیکردند؟!
سردار جواب می دهد: «نه چندان اعتنایی نمیکرد اما ما مجبور بودیم که از دستورات به اطاعت کنیم. این باعث سوء استفاده ضد انقلاب از اوضاع شده بود»
_رفت و آمد شما به داخل شهر سخت نبود؟!
_به هیچ عنوان نمی تونستیم به شهر بریم .همون اوایل اعزام یک روز چند تا از بچه ها با لباس شخصی رفتن به میدان اصلی شهر ، اما ظاهراً شناسایی شده بودند و مردم محل تا فهمیده بودند اینها پاسدارند، ریخته بودند سرشان و ما مجبور شدیم به طور مسلح به شهر بریم و اونا رو نجات بدیم.
جوی شهر کاملاً علیه پاسدارها بود و دلیلش هم این بود که ضد انقلاب ها تا می توانستند بر ضد سپاه تبلیغات می کردند و گاهی حتی جنایتهای وحشیانه که از خودشان سر میزد را به سپاه نسبت می دادند.
_پس شما فقط برای حفظ مناطق حساس حضور فیزیکی داشتید!
_متاسفانه با همان حضور فیزیکی هم مشکل داشتند.اعضای هیئت به ما فشار میآوردند ساختمان استانداری را تخلیه کنیم و این بهانه که حضور ما در کار استانداری اختلال به وجود آورده.هر چه ما می گفتیم اینها به محض خروج ما استانداری را تصرف میکنند آقایان قبول نمیکردند.حتی گفتند شما پاسدارها را توی توهم هستید که بهتون حمله می کنند وگرنه ما در حال مذاکره و صلح بین طرفین هستیم و حضور شما توی استانداری فقط تنش رو بیشتر میکنه!
بالاخره استاندارد و تخلیه کردیم بعد از در مکانی به نام باشگاه افسران مستقر شدیم.از اون طرف دو سه روز نگذشته بود که ضد انقلاب استانداری را تصرف کرد و شخص استاندار را هم بیرون کردند.بعد فهمیدیم که هیئت دولت یا واقعا قادر به درک اوضاع نیست و یا مسائل پشت پرده هست و ما خبر نداریم.
به موضوع شهادت حبیب فردی که میرسیم کمی مکث میکند و میگوید: «آنچه از من قرار نبود شهید فردی در این ماموریت باشه نمیدونم چی شد که همراه اونا رفت.وقتی میگم تقدیر هرکس از قبل رقم خورده در سطح وگرنه حبیب نمی بایست پر شود از مقر می رفت بیرون»
_بعدا هم نفهمیدیم چی شد که حبیب تصمیم گرفت اون شب بره ماموریت؟!
_نه فقط دیدم که حبیب یک دفعه اومد و با چند نفر از بچههایی که عازم ماموریت بودند صحبت کرد و بعد گفت من میرم.
از پیش سردار که می آیم سوال ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده است .چه میشود که حبیب یکباره تصمیم میگیرد آن شب به آن مأموریت خطرناک برود؟!!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم*
با تعجب می پرسم :«چرا ؟! پس از نظر دولت بنا بود که چی بشه؟!»
_یک گروه از اعضای هیئت دولت به عنوان هیئت حسن نیت به سنندج آمده بودند که اعضا شان را بهتره نام نبرم.آنها اصرار داشتند که هرطوری هست کار را با گروهکهای زنده انقلاب به مساله بکشانند که حتی الامکان از درگیری مسلحانه جلوگیری بشه. به همین علت اعلام آتش بس بین طرفین اعلام کردند اما عملا آتش بس یک طرفه بود»
_یعنی گروهکها به آتشبس دولت ائتلافی نمیکردند؟!
سردار جواب می دهد: «نه چندان اعتنایی نمیکرد اما ما مجبور بودیم که از دستورات به اطاعت کنیم. این باعث سوء استفاده ضد انقلاب از اوضاع شده بود»
_رفت و آمد شما به داخل شهر سخت نبود؟!
_به هیچ عنوان نمی تونستیم به شهر بریم .همون اوایل اعزام یک روز چند تا از بچه ها با لباس شخصی رفتن به میدان اصلی شهر ، اما ظاهراً شناسایی شده بودند و مردم محل تا فهمیده بودند اینها پاسدارند، ریخته بودند سرشان و ما مجبور شدیم به طور مسلح به شهر بریم و اونا رو نجات بدیم.
جوی شهر کاملاً علیه پاسدارها بود و دلیلش هم این بود که ضد انقلاب ها تا می توانستند بر ضد سپاه تبلیغات می کردند و گاهی حتی جنایتهای وحشیانه که از خودشان سر میزد را به سپاه نسبت می دادند.
_پس شما فقط برای حفظ مناطق حساس حضور فیزیکی داشتید!
_متاسفانه با همان حضور فیزیکی هم مشکل داشتند.اعضای هیئت به ما فشار میآوردند ساختمان استانداری را تخلیه کنیم و این بهانه که حضور ما در کار استانداری اختلال به وجود آورده.هر چه ما می گفتیم اینها به محض خروج ما استانداری را تصرف میکنند آقایان قبول نمیکردند.حتی گفتند شما پاسدارها را توی توهم هستید که بهتون حمله می کنند وگرنه ما در حال مذاکره و صلح بین طرفین هستیم و حضور شما توی استانداری فقط تنش رو بیشتر میکنه!
بالاخره استاندارد و تخلیه کردیم بعد از در مکانی به نام باشگاه افسران مستقر شدیم.از اون طرف دو سه روز نگذشته بود که ضد انقلاب استانداری را تصرف کرد و شخص استاندار را هم بیرون کردند.بعد فهمیدیم که هیئت دولت یا واقعا قادر به درک اوضاع نیست و یا مسائل پشت پرده هست و ما خبر نداریم.
به موضوع شهادت حبیب فردی که میرسیم کمی مکث میکند و میگوید: «آنچه از من قرار نبود شهید فردی در این ماموریت باشه نمیدونم چی شد که همراه اونا رفت.وقتی میگم تقدیر هرکس از قبل رقم خورده در سطح وگرنه حبیب نمی بایست پر شود از مقر می رفت بیرون»
_بعدا هم نفهمیدیم چی شد که حبیب تصمیم گرفت اون شب بره ماموریت؟!
_نه فقط دیدم که حبیب یک دفعه اومد و با چند نفر از بچههایی که عازم ماموریت بودند صحبت کرد و بعد گفت من میرم.
از پیش سردار که می آیم سوال ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده است .چه میشود که حبیب یکباره تصمیم میگیرد آن شب به آن مأموریت خطرناک برود؟!!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_نهم*
سنندج در دست عوامل ضد انقلاب است که مثل قارچ در هر گوشه و کنار شهر سر بر آوردند . پاسدارها برای جلوگیری از سقوط کامل شهر گروهی در ساختمان استانداری شهر مستقر شدند و دو گروه دیگر در مقر رادیو تلویزیون و فرودگاه شهر سنندج.
با حفظ این سه نقطه گویی شریان اصلی شهر از دست ضد انقلاب دور نگه داشته می شود هرچند که آنها نیز کوتاه نمی آیند و به طور مداوم به این نقاط حساس به خصوص ساختمان استانداری حمله میکنند و خیال تصرف آن را در سر دارند.
هیئت اعزامی دولت موقت با عنوان حسن نیت وارد شهر دست و ظاهراً قصد دارد از برخورد فیزیکی و مسلحانه جلوگیری کند و کار را به مصالحه بکشاند.اما مذاکرات آنها بی نتیجه است و حتی دستور آتش بس نیز یک طرفه و فقط از سوی پاسداران رعایت میشود.
هر چند که آنها نیز گهگاه مجبورند به خاطر دفاع از خود به درگیری مسلحانه متوسل بشوند.
حبیب از همان اولین روزهای ورودش به شهر سنندج به رغم فضای مسمومی که علیه پاسدارها به وجود آمده است در فکر این است که هر طور شده فعالیتی فرهنگی انجام بدهد. بنابراین روزهای خاصی را در هفته کلاس های آموزشی مخصوص کودک ها در همان مقر سپاه در ساختمان استانداری تشکیل میدهد.
کم کم تعداد بچه ها که ابتدا از انگشت های یک دست هم کمتر بودن زیادتر می شود.حبیب به آنها سرود یاد می دهد در آن فضای خفقان آور و شهری که نیروی ضد انقلاب در آن غالب است،عصرها ،پیش از غروب خورشید گروهی از بچه های دبستانی از ساختمان استانداری شاد و خندان بیرون میآیند و با صدای بلند و هماهنگ سرود های انقلابی را با لهجه کردی می خوانند.
صدای سرود خواندن آنها لرزهای بر پشت برخی از اهالی که مثل مرگ از ضد انقلاب میترسند میاندازد. اما هیچ نیرویی نمیتواند این بچهها را ساکت کند.چرا که در آن چند ساعت حبیب با حرف های اشتیاق را در آنها شعله ور کرده است که باعث می شود به ترس و لرز بزرگترهایشان بی اعتنا باشند.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهلم*
نمیدانم از خوششانسی من بود یا از نیت پاک شهید که از کمیته تالیف و تدوین خبر میدهند که یکی از همرزمان شهید فردی که اتفاقاً دوست صمیمی اش بوده و حتی شب شهادت هم همراهش بوده دسترسی پیدا کردند. سردار علی اصغر حسین تاش شیرازی.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم.منتظرم تا روز ملاقات برسد. اولین دیدار ما توی دفتر کنگره است ایشان عکس های زیادی را که از شهید فردی با خودش آورده است.
مردی جاافتاده است و بسیار خوشرو .در صحبتهایش صمیمیت و راحتی خاصی احساس می کنم. ملاقات مان یک ساعت هم نمی شود .نوشته هایم را می دهم و قرار می شود وقت مطالعه کرد قرار دیگری بگذاریم و کم و کسری ها را ایشان کامل کند.
برای دیدار بعدی به منزلشان دعوت میشوم. خانم حسین تاج مثل شوهرش خوش رو و صمیمی است. وارد منزل می شوم با آقای حسین تاش و خانم مسنی که در خانه هست بعدا میفهمم مادر خانوم آقای حسین تاش هستند سلام و احوال پرسی می کنم.
روی مبل نمی نشینم و خانم حسین تاش با نوشیدنی خنکی پذیرایی می کند.آقای حسین تاج نوشته هایم را که مطالعه کرده است ،می آورد .
می گویم: «مزاحم شما شدم تا ناگفتههای و نا شنیده ها را شما تکمیل کنید»
با نام خدا صحبتش را شروع میکند: «من و حبیب فردی و حسن پاپی آریستا رفیق صمیمی و جدا نشدنی بودیم که برای اعزام به کردستان هر ۳ تا مان داوطلب شدیم»
میگویم:« ظاهراً اوضاع کردستان خیلی وخیم بوده !درسته؟!»
او میگوید :«بله اوضاع خیلی آشفته بود .با این حال ما به منظور و نیت نجات کردستان از دست عناصر ضد انقلاب اعزام شده بودیم و همه هم برای این کار مصمم بودیم. به خصوص حبیب که همانطور که میدانید علاقه و اشتیاق خاصی نسبت به انقلاب داشت.چون درجریان پیروزی انقلاب و رنج و زحمت زیادی کشیده بود و تعصب خاصی نسبت به حفظ انقلاب داشت و حاضر بود هر کاری برای حفظ و بقای آن انجام بدهد از فدا کردن جانش دریغ نداشت.»
_وقتی به سنندج رسیدید چه کار کردید؟!»
_همانطور که احتمالا نمیدانید پاسدارا ها را در مناطق حساس و مهم شهر مستقر کرده بود و ما هم به ساختمان استانداری رفتیم آنجا مستقر شدیم اما از همان شب اول متوجه شدیم تقریباً تمام شهر در دست گروههای مختلف ضد انقلاب از و مدام هم استانداری را مورد حمله قرار میدهند.عملاً اجازه هیچ کاری حتی خودمان را نداشتیم.بهتر براتون یک مثال هم بزنم که بیشتر و از آن زمان را در کردستان درک کنید.یکس من سر پست نگهبانی بودم از روی پشت بام ساختمان استانداری مشغول نگهبان بودم که یک دفعه چند تا گلوله کنارم خورد. سریع خودم را پرت کردم پرت چند تا کیسه شنی که به صورت سنگ چیده بودیم.بعد دیدم مهاجم ها گلوله های سنگین و نارنجک پرت می کنند.با اسلحه کلاش که دستم بود رگبار به سمتشون گرفتم و خلاصه بعد از چند دقیقه درگیری متوقف شد و رفتند.فردایش یکی از مقامات دولتی آن زمان کشور که شاید اسمش را نیارم بهتر باشه به استانداری آمد و با حالت توبیخ گفت: چرا شما اقدام به تیراندازی کردید؟!»
هر سه ما گفتیم آنها اول حمله را شروع کردند تازه با سلاح هایی به مراتب سنگینتر از سلاحهای ما !به خرج ایشان نرفت و گفت: مبارزه مسلحانه آنان را جری تر می کند و باعث تنش بیشتر میشه .خلاصه ما را حتی از دفاع کردن از خودمان هم محروم کرده بودند»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم*
متعجب می گویم:« چه اوضاعی بوده !!پس حسابی دست شما آنجا بسته بود و در این رابطه خیلی هم از این بابت می خوردید به خصوص شهید فردی با روحیه خاص و سرسخت!»
_بله خیلی شرایط سختی بود این رفتار هیئت دولت زد لابها را خیلی جسورتر کرده بود یادم هست که یک روز من و حبیب روی پشتبام استانداری نشسته بودیم .همان روز ظاهراً سالگرد تاسیس حزب دموکرات بود و آنها برای نشان دادن قدرت تسلیحاتی شان با ابزار و ادوات جنگی مثل تانک و تیربار در خیابانهای شهر حرکت میکردند و ما نابود می دادند و سلاح هایشان را به نمایش گذاشته بودند.
من و حبیب هم که روی پشت بام نشسته بود این صحنه را می دیدیم. یکباره حبیب با یک لحن پر از حسرت گفت: «ببین اصغر چقدر به ما نزدیک کند اگر دستمون باز بود همین الان با چند تا دونه آر پی جی میتونستیم تمام تسلیحات شون رو نابود کنیم که اینقدر راحت برای ما شاخ و شونه نکشن»
بازهم حیرت می کنم: «یعنی تا این حد؟! واقعا هیچ کاری نمی توانستید بکنید؟»
باز هم لبخندی برلب های آقای حسین تاش مینشیند: «بله دستمون کاملاً بسته بود و ما هم که این موضوع را می دونستند میخواستند با خودت نمایی کاری کنند که مردم ازشون حساب ببرند»
سر پایین می اندازد و پس از لحظاتی ادامه میدهد: «البته بعدها با عوض شدن دولت سپاه قدرت گرفت و دست ما باز شد و آنها را کاملاً سر جایشان نشوندیم فقط حیف که دیگه اون موقع حبیب نبود..» خانم حسین تاجیک با یک سینی چای میآید و میگوید: «اصغر جان کمی به خودت و مهمونمون استراحت بده»
فنجان چای را که عطر سرمست کننده بهارنارنج دارد از توی سینی برمیدارم و تشکر می کنم.
🌹🌹🌹🌹
حبیب دوستی پیدا کرده است که گهگاه به مقر پاسداران در باشگاه افسران می آید و ساعت ها با حبیب حرف می زند. اسم شهاب است.یک جوان کُرد که اکثر اطرافیانش عضو گروهکها هستند اما خودش به واسطه دوستی با حبیب گرایش ویژهای به پاسدارها دارد.هرچند که جو شهر کاملاً بر ضد آن هاست و چندی نمی گذرد که گروهی ضد انقلاب تهیه لباس و ماشین مشابه سپاه به شهر آمده اند و یکی از بزرگان ریش سفید شهر که لقب ماموستا دارد را به قتل رساندند و این مسئله مردم سنندج را بیش از پیش بر علیه پاسدارها شورانده است.
با اینحال شهاب از روز اول که حبیب را دیده است احساس خاص نسبت به او پیدا کرده . گویی که سالهاست این پاسدار جوان خوش سیما را میشناسد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_دوم*
وقتی برای ارضای حس کنجکاوی در اطراف باشگاه افسران برسه می زد،حبیب را دیده بود که نگاهش میکند. دلش ریخته بود که الان پاسار جوان به او حمله می کند.مطمئن بود که الان به جاسوسی متهم شد میکند و بعد از شکنجه های زیاد را می کشند.اما برخلاف انتظار از حبیب با لبخندی جلو آمد و پرسیده بود :بفرمایید برادر کاری داشتی؟!
شهاب خیره به دندان های سفید و مرتب حبیب و لب های خندان از تعجب خشکش زده بود.به فارسی دست و پا شکسته گفته بود که کاری ندارد و از این اطراف رد میشده.
حبیب دستش را جلو آورده بود :من حبیب هستم.
شهاب با تردید دست او را گرفته بود: شهاب.
ساعتی بعد دو جوان طوری با هم صمیمی شده بودند که انگار رفیق چندین ساله اند.بعد از آن روز شهاب چندباری به باشگاه افسران میآمد و با حبیب صحبت میکرد.خوراکی های محلی و چیزهایی سنتی کوچکی برای حبیب و دوستانش می آورد.
حبیب میگوید: «یک وقت این که آمدنت برات دردسر نشه؟»
شهاب شانه بالا می اندازد: «طوری نمیشه»
یک روز شهاب دست پر می آید حبیب تعجب می کند: «این بقچه چیه دیگه؟»
شهاب این بار برخلاف همیشه نگران است و مدام دور و بر است نگاه میکند و اطراف را می پاید.بعد حبیب را به گوشه خلوت می کشاند و باخت را جلوی رویش باز می کند.
چشمهای حبیب گشادمیشود: «اسلحه؟»
سه تا کلت کمری تو یه بقچه است. شهاب می گوید برای شما آوردم لازمتون میشه.
_از کجا آوردی؟!
_از یه جایی که از اینا زیاد دارند نترس کسی نمیفهمه.
_اگه اونایی که اینا رو ازشون برداشتی بفهمم بد بلایی سرت میارن.
_گفتم که کسی نمیفهمه اینقدر اسلحه هاشون زیاده که کسی کم شدن سه تا کلت رو نمیفهمه.
من دست میگذارد روی شانه حبیب: «آخه دلم برای شما میسوزه که اینقدر اسلحه هاتون کمه و اونا اینقدر دارند که نمی دونن باهاش چیکار کنن... اینا حق شماست تازه بازم سعی می کنم براتون اسلحه های بیشتری بیارم»
حبیب می گوید:خودتو حسابی به خطر انداخت این میتونم قبول شون کنم.
شهاب یکی از کلت ها را در دست حبیب می گذارد و می فشارد: «به خاطر حرمت رفاقتمون قبولش کن باشه؟»
حبیب مردد مانده چه کند نگاه التماس آمیز شهاب را که میبیند آهی می کشد: «باشه ولی قول بده دیگه چنین کاری نکنی. نمیخوام بخاطر ما بلایی سرت بیاد»
شهاب که با خوشحالی میرود حبیب اسلحه را به مسئول مقر می سپارد .آن شب راجع به شهاب با دوستانش حرف میزند: «خیلی جوان نترسیه اما میترسم بلایی سرش بیارن»
چند روزی که می گذرد و شهاب پیدایش نمی شود دل حبیب به شور می افتد.به سرش میزند که با لباس شخصی به شهر برود و از شهاب خبر بگیرد،اما دوستانش نمیگذارند. سنندج برای پاسدارها به شدت ناامن است.گروه ها بین خودشان به مردم شهرم زیبا گذاشتند که با فریاد زدن آن در بین مردم همه می فهمند که پاسداری در بین آنها است و باید همه روی زمین دراز بکشند تا پاسدارها بین جمعیت مشخص شوند و توسط ضد انقلاب ها به گلوله بسته شوند.
حبیب با این که به شدت نگران شهاب است در مقر میماند. مدتی بعد توسط یکی از رابطین خبر تلخی را که دلش گواهی میداد می شنود.کمال ها نیمه شب در خانه شهاب رفتند و او را همانجا جلوه در خانهاش و جلوی چشم های وحشت زده اعضای خانواده به اتهام ارتباط با سپاه با رگبار گلوله اعدام کردند.
جشنواره حبیب پر از اشک می شود با خرج موهایش را به هم می فشارد .صورت معصوم شهاب با آن نگاه ملتمس روز آخری جلوی چشم هایش می آید و بغضش می ترکد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_چهل_و_سوم*
آقای حسین تاش از اتاق بیرون رفته است.همسرش می گوید :«خوش به حالتون که دارید برای شهدا کار انجام میدین»
می گویم:« خیلی ممنون. اما کار برای شهدا در صورتی ارزشمنده که رضایت شهدا هم در این کار باشه»
مادر خانم حسین تاش که کنار دخترش نشسته میگوید: «همیشه سعی کن توی زندگی به شهدا ایمان و اعتقاد داشته باشی دخترم .هر وقت هم گره ای به کارت افتاد به شهدا متوسل شد و مطمئن باش که روی کسی را زمین نمی اندازن»
رو به دخترش می گوید: «اون کتاب خوبی که درباره شهید برونسی نوشته شده اسمش چی بود؟»
_خاک های نرم کوشک.
روبه من می پرسد:« خوندین این کتاب را؟!»
_بله خواندمش و خیلی هم لذت بردم.
_کتاب خیلی خوبیه. من بعد از خواندن این کتاب چندین بار به روح شهید برونسی متوسل شدم و مشکل خودم یا بچههام حل شده.
حرف هایشان را تصدیق می کنم و می گویم: «خودم هم بارها برایم پیش آمده که با توسل به شهدا مشکلاتم حل شده,بخش خصوصی هم این کار کوچکی که برای شهید فردی دارم انجام میدم و چیزهای عجیبی از این شهید عزیز دیدم..»
آقای حسین تاش به اتاق برمیگردد در حالیکه سالنامه جلد چرمی و زیبایی در دستشان است. سالنامه را به من هدیه میدهند صفحه را باز می کنم و دو بیت شعر را که در صفحه پر نقش و نگارش با خط خوشی نوشته شده است می خوانم.
تشکر می کنم و دوباره بر می گردیم به مصاحبه و سوالات باقیمانده را میپرسم و ایشان مفصل و به دقت پاسخ می دهد.
آقای حسین تا شادت دارد وقایع را به ترتیب تعریف کنند مثل یک سریال جذاب که آخرش را نمی دانیم آن را دنبال میکنم تا بلاخره می رسیم به پرسشی که روز ملاقات سردار رنجبر ذهنم را مشغول کرده است.
می پرسم :«آقای حسین تاش من از سردار رنجبر شنیدم که قرار نبود اون شب حبیب همراه شما باشه .چی شد که یک دفعه با شما همراه شد؟!»
سردار حسین تاج لحظاتی سکوت میکند آیه میکشد و بعد خیلی آرام و شمرده می گوید:« حبیب خیلی با معرفت و با مرام بود»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فاطمه در محل کارش در کتابخانه از که تلفن زنگ می خورد. گوشی را که برمیدارد اول صدای خش خش گوش خراشی را می شنود.بعد صدای حبیب را از جایی دور آنقدر دور که نه انگار از شهری دیگر بلکه از سیاره دیگر حرف می زند: «سلام عمه حبیب هستم. خوبی؟!»
هنوز به عادت بچگی هایش به فاطمه عمه می گوید.حالا هم که یکی دو سال است فاطمه با حمید ازدواج کرده و زن برادر حبیب شده ،هنوز به جای زن داداش گفتن ترجیح می دهد بگوید: عمه!
فاطمه گوشی را محکم می چسبد و با ذوق احوالپرسی می کند: سلام حالت چطوره ؟خوبی؟!
حبیب میخندد :خوبم عمه! اینجا که هوا خیلی سرده !هوای شیراز چطوره؟
_هوا خوبه !خیلی سرد نیست !هنوز بخاری روشن نکردیم.
_خوش به حال تون. این جا که یخبندانه.حسابی هم برف میاد.
_الهی بمیرم عمه! مواظب خودت باش سرما نخوری .چند تا لباس گرم روی هم بپوش.
_چشم می پوشم.
_جوراب کلفت و پشمی هم بپوش سرما از پا نفوذ میکنه به جون آدم.
_چشم عمه میپوشم.
_چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم*
_چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟!
_من که خوبم الحمدلله! شما بگید محسن چطوره ؟دلم براش یک ذره شده .
_محسن هم خوبه دست بوس و دعا گوی عمو حبیب!
حبیب از همان جا قربان صدقه محسن می رود. بعد از احوال تک تک اعضای خانواده میپرسد.
فاطمه می پرسد:«کی میای انشاالله؟!»
حبیب میگوید :«خدا بخواد دو سه روز دیگه»
فاطمه ذوق می کند:« به سلامتی این دفعه که بیای انشالله دیگه حتماً عروسیته. قاسم هم که سر و سامان گرفت و حالا نوبت توئه»
حبیب با کمرویی می خندد: هرچی خدا بخواد عمه!
فاطمه میگوید :این روزا همش دعوتیم این طرف و آن طرف به خاطر پاگشای قاسم و زنش. تو هم زود بیا چون هرجا میریم جات خیلی خالیه امشب باهم باز دعوتیم.
حبیب میگوید: شما ها به جای من خوش بگذرونید اما انشاالله من هم میام.
فاطمه از ته دل می گوید :انشاالله
بعد از خداحافظی فاطمه گوشی را می گذارد و به فکر فرو می رود. خبر آمدن حبیب خوشحالش کرده است.علاقهای خاص و مادرانه به او دارد و سر و سامان گرفتنش یکی از آرزوهای او و شوهرش حمید است.
وقتی که حبیب محسن را توی بغل میگیرد و آنقدر ذوقش را می کند فاطمه توی دلش می گوید: ایشالله هرچه زودتر بچه خودت را توی بغل بگیری!
وقتی فاطمه از سر کار به خانه بر می گردد و خبر آمدن حبیب را می دهد موجی از شادی خانه را پر میکند. آمدن حبیب همیشه خوب است. انگار با خودش هوای تازه می آورد.
دخترها شروع میکنند به جمع و جور کردن و تمیز کردن خانه.فاطمه هم لباس های حبیب را از توی کمد لباس هایش بر می دارد تا بشوید و برایش اتو کند تا وقتی برمی گردد لباسهایش مرتب و آماده پوشیدن باشد.
🌹🌹🌹🌹
خانه یکی از فامیل ها برای قاسم و همسرش که تازه عروسی کردند مهمانی پاگشا گرفتند. اکثر فامیل را هم دعوت کردند. حبیب اما جایش خالی است.هرچند که او هم همین روزها سر و کله اش پیدا می شود و طبق گفته خودش باید آستین بالا بزنند برای عروسی است و بعد هم شب های مهمانی پاگشا از سر گرفته شود. مهمان ها با هم صحبت می کنند.مسن ترها دارند عروس و داماد جوان را نصیحت میکنند و از تجربه های خودشان به آنها میگویند آنها است.
دخترها دارم توی آشپزخانه بساط سفره شام را آماده میکنند و همانطور هم با هم فکر میکنند و سر به سر هم می گذارند.
#ادامه_دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_پنجم*
یکی از مهمان ها که از بستگان نسبتاً دور است از همه حال و احوال حبیب را می پرسد: «خبری هم ازش دارید؟ تلفن میزنه بهتون؟!»
حمید می گوید: «بله خدا را شکر سلامت دیروز زنگ زده بود کتابخانه و به فاطمه گفته بود همین روزا میاد. خدا بخواد دو سه روز دیگه رسیده شیراز»
مرد انشاالله میگویند و بعد می گوید :«سپاه هم چه جای خطرناکیه! جوانهای مردم رو زور میکنه که برن تو دل خطر. فرستادنشون کردستان اونم توی این آشوب؟!»
حمید می گوید :چه حضوری حاجی؟! حبیب داوطلبانه رفته خودش خواست بره اونجا.
مرد با تعجب می گوید :«داوطلب رفته؟! لا اله الا الله ! آخه این بچه جوانه کله اش باد داره ، تو که برادر بزرگترش هستی چرا نصیحتش نکردی؟! میدونی الان کردستان که اوضاع درهم برهمیه؟!»
حمید بالحن مطمئن جواب میدهد: «چه نصیحتی؟! من خودم اگر گیر و گرفتاری خانواده را نداشتم باهاش میرفتم که با ضد انقلاب بجنگم.تازه گفته بعد هم که مأموریتم توی کردستان تموم بشه می خوام برم فلسطین»
مرد استکان چای جلویش را بر می دارد و هورت می کشد:«وقتی مشوق از تو باشی باید هم از این برنامهها داشته باشه»
بعد که احساس میکند حمید از حرفهایش دلگیر شده میگوید: «ناراحت نشو همه جان من به خاطر خودتون میگم.به خدا دل نگران حبیب بودم که اینها را گفتم. انشاالله هر جا از خدا حفظش کنه»
با پخش شدن سفره شام بحث و گفتگو ها خاتمه پیدا میکند و همه می روند دوره سفره و شروع به خوردن می کنند. سر سفره هم چند نفر با جمله ای ،جای همگی خالی می کنند. حمید یک دفعه احساس دلتنگی می کند.
با خودش فکر میکند کاش امشب هم توی جمع و کنارشان بود
بعد از شام شب نشینی ادامه دارد. تا جایی که دیگر کمکم رخوت خواب همه را می گیرد. حمید علی اشاره می کند که بلند شوند. میزبان تعارفشان می کند:«کجا ؟!حالا نشستین»
حمید تشکر میکند: خیلی ممنون زحمت دادیم بچه ها خوابشون گرفته.
و در همان حال خم میشود و محسن کوچولو را که گیج خواب از بغل میکند و سر پا می ایستد.
سوئیچ ماشین دسته یکی از پسرعمه هاست. آن را بالا نگه داشته و می گوید: «حمیدخان بیمارستان تشریف میبری؟!»
حمید میخندد:« قربون دستت بندازش بیاد»
پسر عمه ببخشید می گوید و سوئیچ را پرت میکند :«بفرما حواس جمع»
همین که بچه بغل ایستاده نمیتواند به موقع واکنش نشان دهد و سوئیچ یک مرتبه میخورد به پیشانی محسن.صدای جیغ گریه محسن خواب را از همه میپراند.
#ادامه_دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_ششم*
حمید که دست گذاشته روی پیشانی بچه و سعی میکند او را آرام کند میگوید :عیبی ندارد طوری نیست.
زن صاحب خانه جلو میرود: قضا و بلا بود .چشمش کردن. الان اسفند میارم»
محسن را که یکریز گریه میکند بغل مادرش می دهند که او را آرام کند. مهمانی به دهان همه تلخ شده. زن میزبان با آتشدان اسفند برمی گردد و دور سر محسن می گرداند و بقیه صلوات می فرستند.
اطرافیان زخم را معاینه می کنند و هر کدام نظری میدهند.زخم عمیق نیست اما به صورت دایره ای سرخ رنگ در آمده یکی از بچهها یک دفعه می گوید: «شده مثل زخم گلوله»
بعضی ها لب می گذرد و چند نفر به دور از جان می گویند.اما خیلیها با نظر پسرک موافقند زخم روی پیشانی محسن درست شبیه زخم گلوله شده.
🌹🌹🌹🌹🌹
ساعت از ظهر گذشته در آسایشگاه افسران شهر سنندج پاسدار های جوان بعد از نهار گروه گروه دور هم نشستند و صحبت می کنند.
حسن پاکیاری رفیق صمیمی حبیب و اصغر خوشحالی ویژهای دارد.برادرش محسن که او هم پاسدار است برای ماموریتی به غرب کشور اعزام شده و امروز برای دیدن برادرش که مدتهاست همدیگر را ندیده اند به سنندج آمده است. دو برادر صمیمانه کنار هم نشستهاند و صحبت میکنند. با ورود مسئول پایگاه همه زمزمه ها قطع می شود.ماموریتی در پیش است و لازم است چند نفر از بچهها به این ماموریت بروند.
مسئول پایگاه توضیح میدهد: «قرار دو نفر برای سرکشی و پرداخت حقوق پاسدارها به همراه یک راننده به مقر رادیو و تلویزیون و فرودگاه بروند.به عنوان نیروی تامین چند نفر را لازم داریم که از قبل برای این ماموریت انتخاب شدند»
شروع به خواندن اسامی آن چند نفر می کند. نام اصغر حسین تاجیک و حسین پاکیاری هم در بین این افراد است.اصغر به سن به همراه دو نفر دیگر از جا بلند می شوند تا برای رفتن به ماموریت آماده شوند.برای لحظه نگاه حبیب محسن میافتد که باید زود برای اتمام مأموریت برود و هنوز سیر برادرش را ندیده است.
حبیب بی هیچ تردیدی از جا بلند می شود .ابتدا به سمت مسئول پایگاه می رود و پس از صحبتی کوتاه برمیگردد به سمت اصغر و حسن که مشغول آماده شدن هستند.دست میگذارد روی شانه حسن :«تو بمون من به جای تو میرم!»
حسن نگاهش میکند :چرا؟
_قیافه برادرت را نگاه کن دلت میاد ولش کنی بری؟!بنده خدا این همه راه اومده اینجا که جنابعالی را ببینی حالا میخوای پاشی بری ماموریت؟»
حس نمی خواهد حرف بزند اما حبیب نمیگذارد و ادامه میدهد.:ولی نداره با مسئول مقر هم صحبت کردم و گفتم مشکلی نیست من جایگزین تو میشم»
بعد از در آغوش گرفتن حسنین حبیب است که لباس سپاهی باشد و خشاب به کمر می بندد.سوار ماشین دو کابینی میشوند که راننده و دو نفر دیگر جلو نشستند و حبیب و اصغر هم به همراه دو نفر دیگر هر کدام در یک گوشه از چهار طرف قسمت رو باز عقب ماشین نشسته اند و اسلحه هایشان را در دست گرفتهاند.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم*
ابتدا به ساختمان رادیو و تلویزیون که به مقر باشگاه افسران نزدیک است می روند.سرکشی و پرداخت حقوق انجام میشود و بعد گروه هفت نفره به سمت فرودگاه حرکت میکنند.
گروهی از پاسدارها هم در آنجا مستقر هستند که کار در فرودگاه کمی بیش از زمان پیشبینی شده به طول میانجامد. آذر ماه و خورشید زود غروب میکند. هوا کم کم رو به تاریکی می رود که گروه عزم بازگشت می کند.دلشوره های درد دل بچه ها میافتد چرا که با تاریک تر شدن هوا امنیت هم کمتر می شود و با وجود اینکه آتش بس اعلام شده اما همه میدانند که گروهکهای ضد انقلاب اعتنایی به این فرمان را ندارند.
حبیب و اصغر اسلحه های شان را محکم و آماده در دست گرفتهاند.به ورودی شهر که میرسند کندی عبور و مرور و تابلوی ایست بازرسی دلشان را می لرزاند.حزب دموکرات برای خودش در ورودی شهر ایستگاه ایست بازرسی درست کرده است.آنها به محض دیدن اتومبیل از سپاه فوراً ماشین های شخصی جلوتر از آنها را بدون بازرسی به سرعت رد میکنند که نوبت به آنها برسد. ماشین سپاه میماند و ایست بازرسی دموکرات.
فرمانده پایگاه که مردی بلند بالا چو تنها مانده است و اسلحه ای بر دوش دارد سبیل کلفت را تاب می دهد و با صدای بلند و لهجه غلیظ کردی فریاد میزند: «سریع پیاده شوید»
حبیب و اصغر و دو نفر دیگر که عقب هستند نگاهی به هم می اندازند.خوب می دانند که پیاده شدن مساوی است با خلع سلاح شدن و بعد هم تیرباران شدن.
با فریاد بعدی از سوی فرمانده کرد تعداد زیادی از افراد حزب دموکرات مثل مور و ملخ از درون پایگاه بیرون میریزند و در حالی که همگی مسلح هستند در گوشه و کنار آرایش حمله می گیرند.مسئول گروه پاسدارها که جلو نشسته است پیاده میشود و رو به مرد کرد فریاد میزند: «چرا پیاده بشیم؟مگه الان آتش بس نیست؟!»
مرد با چشمهایی که از تعداد صورتی به دو غار گداخته میماند به او نگاه میاندازد و دوباره فریاد میزند: «همتون از ماشین پیاده بشید»
مسئول گروه دوباره داد میزند :«الان زمان آتش بس !ما هم که کاری نکردیم که بخواهیم تسلیم شما بشیم .چرا باید پیاده بشیم؟»
مرد گوشش بدهکار نیست فقط میگوید:« شما کاری نداشته باشید فقط همتون پیاده بشید.»
کاملا مشخص است که پاسدارها در مخمصه خطرناک افتادند و آنها هم به راحتی دست بردار نیستند. سنگینیه فضا به آنها فشار میآورد مسئول گروه فکری میکند.باید هر طور شده نفراتش را از این مهلکه به در ببرد. با فریاد بعدی فرمانده کرده و هم فریاد می زند: «خیلی خوب من دارم میام سمت شما شلیک نکنید»
به حالت تسلیم دست هایش را بالا میبرد قبل از اینکه راه بیفتد نگاهی به افراد عقب ماشین میکند و زیر لب طوری که فقط آن را بشنود می گوید: «وقتی که من دوباره سوار ماشین شدم شما شروع به شلیک کنید»
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_هشتم*
و خودش به آرامی به سمت فرمانده تنومند پایگاه می رود.
نفسها در سینه حبس شده اند.نگاه های پاسداران جوان این طرف و آن طرف می چرخد و موقعیت را ارزیابی می کند.در همان لحظه چشم اصغر به تیربار می افتد که بالای ساختمان است و کاملاً رو به آنها گرفته شده است. با کوچکترین اشاره تیربارچی خیلی راحت آنها زیر آتش سنگین قرار میگیرند.اصغر در همان لحظات فورا تقسیم آتش می کند و با اشاره به چشم تیربار را به حبیب نشان می دهد و می گوید تو اول آن را بزن دقیق توی دید تو است.
مسئول گروه پاسدارها به فرمانده دموکرات میرسد که هنوز از حرفش کوتاه نیامده است.:«به افرادت بگو پیاده شوند»
مسئول گروه میگوید :«خیلی خوب اگر قول بدید که کاری به همون داشته باشید همشون را پیاده میکنم».
مرد کار داد میزند:« کاری بهتون نداریم پیاده شوید»
مسئول گروه میگوید:« باشه من بهشون دستور میدم پیاده بشن»
و دوباره به سمت ماشین برمیگردد هنوز کاملاً به آن نرسیده خودش را پرت میکند توی کابین و راننده که از قبل هماهنگ شده روی گاز میگذارد و حرکت میکند.
در همان حال هم حبیب و بقیه افرادی که عقب هستند رگبار گلوله را به سمت آنها می گیرند.شلیک اولیه حبیب تیربارچی را سرنگون میکند و بعد از آن هم چند نفر دیگر از نیروهای دشمن مثل برگ خزان نقش بر زمین می شوند.
همزمان هزاران گلوله به سمت آنها شلیک می شود. اصغر ناگهان صدای فریاد حبیب را میشنود. سرش را که به سمت او برمیگرداند خون گرم به سر و رویش می پاشد.حبیب تیر خورده است و از عقب ماشین به بیرون پرت می شود.
اصغر فریاد می زند :«حبیب»
ماشین با حرکات زیگزاگ جلو میرود و از روی موانع ایست بازرسی به سختی عبور می کند. ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. نیروهای دشمن هم به دنبال آنها هستند بعد از اتمام موانع برای رسیدن به جاده آسفالت هم ،هنوز ماشین تلو تلو و بی تعادل جلو می رود.راننده تیر خورده است ماشین به شدت به جدول خیابان برخورد میکند و واژگون می شود.همگی به بیرون از ماشین پرت می شوند و اسلحه ها از دستشان میافتد. حبیب دورتر از ماشین و دوستانش روی برفها افتاده است. سینه ام تیر خورده است و زانو و دست هایش هم. چشمهایش به آسمان است . خون گرمی که از همایش بیرون میزند و هوای اطراف را سرخ میکند.
نفس عمیقی می کشد و یک موج خون زخم سینه اش بیرون میزند .سینه ای که تا ساعتی قبل دلتنگ خانه و خانوادهاش بود.
یک دفعه دلش هوای خانه را میکند هوای حمید,برادرزاده اش محسن،فکر میکند آنها الان کجا هستند و چه می کنند؟!
میخواهد دوستانش را صدا کند اما نمی تواند .سرما و لرز جای خود را به سبکی و رخوتی شیرین می دهد .مرگ آنقدرها هم که می گویند ترسناک نیست.
سایه های بالای سرش ظاهر میشوند.حبیب نیمهجان ،چند مرد قوی هیکل با لباسهای کردی میبیند که با نفرت نگاهش میکنند.یکی از آنها اسلحه را به سمت او می گیرد و شلیک میکند.تیر به پیشانی حبیب میخورد. درست همانجایی که آن شب پیشانی برادرزادهاش محسن زخم شده بود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهیدحبیب فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_چهل_و_نهم*
حمید با سر و صورت عرق کرده از خواب میپرد. قلبش مثل طبل در سینه می کوبد.خواب عجیبی دیده است .انگار خواب نبود و در بیداری داشت اتفاق میافتاد.دیده بود که توی کوچه حکومت نظامی است و حبیب با یکی از دوستانش هردو زخمی شدهاند و در حیاط خانه هستند. حمید بالای سرشان ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نمیدانست چه کار باید بکند.حبیب ملحفه سفیدی را از کنارش برداشت و به طرف او گرفت و با لحنی پر از خواهش به حمید گفت:این کفن منه بگیرش و دورم بپیچ ،بعدش منو همینجا توی باغچه خونه دفن کن»
حمید ملحفه را از دستش گرفت و آن را دور حبیب پیچید. اما ملحفه برای قدبلند حبیب کوتاه بود و پاهایش بیرون مانده بود.
حمید نمیداند چه کند.بابیل مشغول کندن باغچه شده بود که حبیب را توی آن دفن کند که یکدفعه هراسان از خواب پریده بود.
صلوات می فرستد و دوباره دراز می کشد. فکر می کند چه خواب بدی! حتماً حبیب الان حالش خوب است. دو روز دیگر هم به سلامتی برمیگردد.این خواب هم حتماً بر اثر شام سنگین امشب است توی مهمانی پاگشا.شاید هم به خاطر زخمی شدن پیشانی محسن که عمویش اینقدر خاطرش را می خواهد. بعد با خودش می گوید ««خدا کنه تا وقتی حبیبی برمیگرده پیشانی محسن خوب شده باشه و گرنه ببینه خیلی ناراحت میشه»
چشم هایش را روی هم می گذارد و سعی می کند دوباره بخوابد.اما نمی تواند تا چشمی بند چهره حبیب می آید جلوی چشمش که ملحفه سفید را گرفته و به طرفش می گوید:« همینجا توی باغچه خاکم کن»
🌹🌹🌹🌹
حمید در اداره از ما حال عجیبی دارد اصلاً نمی تواند روی کارش متمرکز شود.از صبح دلشوره دارد .در این فکر است که امروز هر طور شده به شماره تلفن محل اقامت حبیب در کردستان را پیدا کند و به او زنگ بزند تا دلشوره اش آرام بگیرد.
به خودش دلداری میدهد که وقتی زنگ بزند ،حبیب حتما پشت تلفن کلی میخندد و میگوید: باز هم دلواپس من شدی کاکو؟! من صحیح و سالم و سلامتم .دو روز دیگه میام شیراز خدمتتون..»
ناگهان با شنیدن اسم و فامیلش از دنیای خیالات به بیرون پرتاب میشود. دارند او را پیج میکنند. دلش میریزد. سریع صحنه خواب دیشب جلوی چشمش ظاهر می شود. گلایدر اداره کارش دارند. خودش را می رساند جلوی در چند تا از بچه های سپاه با ماشین شورلت قهوهای رنگ جلوی در منتظر هستند.تا چشمش افتاد به آن ها که از دوستان حبیب حسن آه از نهادش بر می آید.سلام و احوالپرسی می کند و آنها خیلی عادی جواب میدانند و میگویند باید همراهشان بیاید که بروند سپاه .
حمید بی مقدمه میپرسد :«حبیب شهید شده.. مگه نه؟!»
آنها از این هر جا می خورند اما سعی می کنند به روی خودشان نیاوردند .یکیشان دست میگذارد روی شانه حمید :«نه فقط زخمی شده »
حمید با اصرار می گوید:« میدونم شهید شده بهم بگین»
دیگر می گوید بابا چه اصراری داری شما !! گفتم که زخمی شده و بردنش تهران آنجا بستریه»
حمید دیگر حرفی نمی زند از خواب دیشب و آشوبی که از صبح در دلش بپاست. می داند اتفاقی افتاده و بیش از حبیب شهید شده است.همراهشان سوار ماشین سپاه میشود و می روند دفتر مهندس طاهری که فرمانده سپاه استان فارس است.
با دیدن حمید جا بلند می شود و جلو میآید او را در آغوش می کشد و بی مقدمه میگوید :«به خدا بوده حبیب رو میدی»
حمید می پرسد: حبیب شهید شده؟!
مهندس طاهری کمی مکث می کند و بعد می گوید: بله شهید شده»
#ادامه_دارد...
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_پنجاهم*
حمید می نشیند چشمش داغ می شود :«میدونستم خواب دیده بودم.خودش توی خواب بهم گفت که شهید شده.
مهندس طاهری صبر میکند تا حمید کمی آرام شود و بعد می گوید: «شما الان باید بری خونه و خانواده را آماده کنید که از این قضیه اطلاع پیدا کنند. البته اگر میتونی خودت بهشون خبر بدی بهتره اگر هم نمیتونی ما خودمون...
_نه ممنون .خودم بهشون خبر میدم.
و فکر می کند چطور باید به آنها بگوید !!آنها که همه جا را آب و جارو کرده اند لباسهایش را شستند و چشم انتظار برگشتنش هستند بگوید که دیگر حبیب به خانه بر نمی گردد.!
مهندس میگوید *«ما تمام تلاش خودمان را میکنیم که تشییع جنازه باشکوهی براش ترتیب بدیم چون حبیب فردی اولینشهید سپاه فارس محسوب میشه»*
🌹🌹🌹🌹🌹
در آن شب حادثه اصغر با لباسهای پر از خون می دوید. صفیر گلوله هایی را که از کنارش میگذرند حس میکند. واژگون شدن ماشین همهشان پیاده را پرت شده بودند و اسلحه هایشان هم از دستشون افتاده بود.عقربه سرعت از جا بلند شده و به سمت انتهای خیابان دویده بود و برای لحظه ای سر برگردانده و دیده بود که بقیه همراهانش به کوچه فرعی باریکی پیچیده بودند. اما بعد از آن دیگر برنگشت و یک نفس دوید.
فکرش این بود که خودش را به مقر برساند تا آنها بیایند و به داد بچهها برسند.فکر حبیب دلش را ریش می کند. هنوز باورش نمیشود که او شهید شده باشد .صحنه تیر خوردن و فریاد دردناک حبیب مدام در ذهنش تداعی می شود. بغض سنگین گلویش را می فشرد و باعث می شود نفس کشیدن اش را در حال دویدن سخت کند .
بعد از پشت سر گذاشتن چند خیابان دیگر از مهاجمان خبری نیست. آنقدر می دود تا به دیوار نیمه مخروبه می رسد که پشت آن زمین وسیعی است و برف کف آن را پوشانده است.
دست میزند و خود را میرساند آن سوی دیوار.زیر نور مهتاب خود را به سایه دیوار میکشاند و همان جا روی برفها به حالت سینهخیز دراز میکشد. هر آن ممکن است نیروهای دموکرات پیدایش کنند و هرگز به مقر نرسد.
دوباره یاد حبیب می افتد چطور بدون او برگرد به شیراز. دست میکشد به لباس خونی اش...خون حبیب ..!! واقعا حبیب شهید شد؟! اصلاً قرار نبود در این ماموریت باشد؟!!
چشم هایش را روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن قران تا این که قلبش آرام گیرد.ساعتی به همان حالت درازکش می مانند سرما کمکم بدنش را بی حس می کند. باید بلند شود و حرکت کند. به زحمت پا می شود و طول و عرض زمین را می دود تا پاهایش از حالت کرختی در بیاید.بعد به سمت رودخانه ای که همان نزدیکی است میرود. حاشیه رودخانه برای حرکت امن تر است.خشاب ها را از دور کمرش باز میکند و به همراه اورکت به رود خانه میاندازد که سر و وضع ظاهری رهگذران معمولی را پیدا کند.
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ادامه_دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_یکم*
🌹🌹🌹🌹🌹
در آن شب حادثه اصغر با لباسهای پر از خون می دوید. صفیر گلوله هایی را که از کنارش میگذرند حس میکند. واژگون شدن ماشین همهشان پیاده را پرت شده بودند و اسلحه هایشان هم از دستشون افتاده بود.عقربه سرعت از جا بلند شده و به سمت انتهای خیابان دویده بود و برای لحظه ای سر برگردانده و دیده بود که بقیه همراهانش به کوچه فرعی باریکی پیچیده بودند. اما بعد از آن دیگر برنگشت و یک نفس دوید.
فکرت این بود که خودش را به مقر برساند تا آنها بیایند و به داد بچهها برسند.فکر حبیب دلش را ریش می کند هنوز باورش نمیشود که او شهید شده باشد صحنه تیر خوردن و فریاد دردناک حبیب مدام در ذهن تداعی می شود. بغض سنگین گلویش را می فشرد و باعث می شود نفس کشیدن اش را در حال دویدن سخت کند .
بعد از پشت سر گذاشتن چند خیابان دیگر از مهاجمان خبری نیست. آنقدر می دود تا به دیوار نیمه مخروبه می رسد که پشت آن زمین وسیعی است و برف کف آن را پوشانده است.
جست میزند و خود را میرساند آن سوی دیوار.زیر نور مهتاب خود را به سایه دیوار میکشاند و همان جا روی برفا به حالت سینهخیز دراز میکشد. هر آن ممکن است نیروهای دموکرات پیدایش کنند و او هرگز به مقر نرسد.
دوباره یاد حبیب می افتد چطور بدون او برگرد به شیراز. دست میکشد به لباس خونی اش...خون حبیب ..!! واقعا حبیب شهید شد؟! اصلاً قرار نبود در این ماموریت باشد؟!!
چشم هایش را روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن قران تا این که قلبش آرام گیرد.ساعتی به همان حالت درازکش می مانند سرما کمکم بدنش را بی حس می کند باید بلند شود و حرکت کند. به زحمت و رفاه می شود طول و عرض زمین را می دود تا پاهایش از حالت کرختی در بیاید.بعد به سمت رودخانه که همان نزدیکی میرود حاشیه رودخانه برای حرکت کمتر است که شب ها را از دور کمرش باز میکند و به همراه اورکت به رود خانه میاندازد که سر و وضع ظاهری رهگذران معمولی را پیدا کند.
#ادامه_دارد...
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه _شهید_حبیب_فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_پنجاه_دوم*
🌹🌹🌹🌹🌹
در حاشیه رودخانه به راه می افتد و کمی نرفته غرش چند سگ ولگرد را می شنود . روی زمین می نشیند و دست به سنگ می برد .سگ ها بوی خون او را حس کرده اند و به این راحتی ول کن نیستند .قلوه سنگ درشتی به سمت یکیشان پرتاب می کند .سگ زوزه ای میکشد و دور می شود .بقیه هم پشت سرش دور می شوند.
همان وقت نور ماشین هایی که از روی پل رد می شوند چشم اصغر را می زند.نیروهای دموکرات هستند .به سرعت خود را به پل می رساند .زیر پایه های آن پناه می گیرد تا آنها دور شوند .بعد از رفتنشان از زیر پل بیرون می آید.نمی داند به کدام سمت برود .تنها می داند رادیو و تلوزیون نزدیک مقرشان است .و ساختمان رادیو یک تیر فلزی بلند با چراغ چشمک زن دارد .چشم هایش در پی یافتن چزاغ چشمک زن به هر سو می چرخد .از حاشیه رودخانه خارج می شود و به خیابان می رود .خیابان ها را بلد نیست چون زیاد به داخل شهر نیامده اند .ناچار کوچه ها و خیابان ها را پشت سر می گذارد و در همان حال سعی می کند مثل مردم عادی رفتار کند تا توجه کسی را جلب نکند.
پس از ساعتی با دیدن چراغ چشمک زن نور امیدی در دلش تابیدن می گیرد.گرای آن را می گیرد و به آن سمت می رود.نزدیک ساختمان مقر می رسد .می داند نگهبان هر جنبنده ای را ببیند به طرفش شلیک می کند .
دست دور دهان حلقه می کند و از همانجا درخواست کمک می کند.
🌺🌺🌺🌺
چهار نفر باقی مانده از آن ماموریت که یکیشان گلوله به گردنش خورده و به شدت مجروح است ، به خانه ای پناه برده اند اما از بخت بد آن خانواده طرفدار گدوهک دموکراتند و فورا به آن ها خبر می دهند.
پاسدارها که هنگام واژگون شدن ماشین اسلحه هایشان را از دست داده اند هیچ وسیله ای برای دفاع از خودشان ندارند جز اسلحه کوچکی که به گردن مسئول گروه آویزان بود.
با حمله دموکرات ها به آن خانه و محاصره آنها ، بوسیله همان اسلحه مدتی در مقابلشان مقاومت می کنند.
از طرف دیگر نیروهای ارتش از موضوع درگیری باخبر شده اند و فورا به مقر سپاه اطلاع داده اند که چند نفر از نیروهایشان در محاصره اند .
نیروهای سپاه که از حساسیت ضد انقلاب نسبت به خودشان باخبرند ، از ارتش می خواهند که در این جریان مداخله کند و با پیش کشیدن موضوع آتش بس قضیه را فیصله بدهند و نیروها را از محاصره نجات دهند.
#ادامه_دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_سوم*
🌹🌹🌹🌹🌹
پس از گذشت چند ساعت غائله با دخالت و میانجیگری نیروهای ارتشی ختم میشود.اما دموکراتها علاوه بر ضبط اسلحههای درصد باقیمانده پاسدارها حتی از اموال شخصی و اسلحه کوچک مسئول گروه هم نمی گذرند و آن را می گیرند.پس از آن است که ۴ پاسدار را که یکی به شدت زخمی شده است تحویل و بعد هم به سراغ اجساد شهدا میروند. راننده گروه و حبیب فردی.
فرمانده پایگاه دموکرات با خشم و نفرت محل جنازهها را با دست نشان میدهد. چهار نفر ارتشی برای آوردن آنها جلو میروند.دو نفرشان جنازه راننده را به زحمت از بین آن همه خورده شیشه و آهن بیرون میکشند.بیش از ۷ گلوله به سر آتن خورده است و تمام تنش غرق خون است.پدر و نان آور یک خانواده است که بی گناه مرتکب شده ای در خون خود غلتیده است.
دو نفر دیگر به سراغ حبیب میروند که در بستری از برف های سرخ رنگ دراز کشیده است.با نگاه کردن به صورتش حیفشان می آید از این جوان رعنا که اینطور غرق در خون روی زمین افتاده است.
چشم های یخ زده اش را هم کار میکنند نمیتوانند ببندند. چشمهای حبیب همان طور زده به آسمان پرستاره باز باقی مانده است.
🌹🌹🌹
جنازه حبیب را از کردستان آوردهاند زن ها جیغ میکشند و شیون می کنند . حمید اما ساکت ایستاده و فقط نگاه میکند. نمیخواهد با گریه سر دشمنان را شاد کند.
جنازه را به غسالخانه می برند. حمید می گوید :«خودم می شویمش»
چند نفر از اقوام میخواهند مانع شوند اما همه سرسخت است و نمی خواهد از تصمیمش کوتاه بیاید.
_خودم می خوام جنازه برادرم را بشورم.
حبیب را که روی سنگ غسالخانه میگذارند و بدنش سرد سرد است. حمید دست میگذارد روی زخم پیشانی اش و آرام صدایش می کند: «حبیب!»
جوابی نیست .پیشانی اش سرد به سرد است .انگار سرمای برفهای کردستان در عمق سلولهای بدنش نفوذ کرده و همانجا جا خوش کرده باشد.
خاطره های کودکیشان جلوی چشمای همه زنده می شود. بازی کردن ها و دنبال هم گذاشتن هایشان. خاطرات کوهنوردی جمعه صبح ها و...
آرام لباس های خونین را از تن حبیب بیرون می آورد. بیرون غسالخانه جمعیت زیاد است. یکی تند تند دارد عکس میگیرد اما حمید انگار فقط حبیب را میبیند و بس. انگار فقط خودشان دوتایی توی اتاق هستند و هیچ کس دیگری نیست. حمید زخم سینه برادر را میبیند و بغضش را قورت میدهد .اشکها می خواهند بیرون بزنند اما مقاومت میکند.
آب میریزد روی تن حبیب. مثل بچگی ها که وقتی حمام می رفتند او باید حواسش می بود که برادر کوچکتر سر تنش را تمیز بشویید.
آب ریختن مجروح زخمی حبیب را شست و در دلش خون دل خورد که ای کاش اینقدر ناگهانی نرفته بودی.آب ریخت روی زخم های دهان باز کرده و فکر کرد:« دیدارمان به قیامت حبیب»
فلشهای برق آسای دوربین عکاسی حتی یک لحظه هم حواس حمید را پرت نمی کند. با دقت جسد سرد برادرش را می شوید و در کفن می پیچد. همان طور که در خواب دیده بود.:«حالا راضی شدی یا نه؟»
بغض دوباره گلویش را می گیرد: «میخواستی با دستای خودم به جای رخت دامادی کفن تنت کنم؟!!»
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_چهارم*
حمید کیسه لباسها را می آورد خانه و می برد در حیاط .
زنها و بچه ها را می فرستد داخل و میگوید بیرون نیایند. خودش تنها می ماند در حیاط .کیسه را باز میکند و غم عالم هوار می شود روی دلش. بغض گلویش را می فشارد .
لباس هایی را که خون رویشان خشکیده بیرون می آورد .آن ها را جلوی صورتش می گیرد و می بوید و می بوسد.
دلش میخواهد زار بزنداما جلوی خودش را میگیرد .زنهای خانه بعد از شهادت حبیب دلشان نازک شده. نمیخواهد که بیاید توی حیاط و لباسهای خونی نو را ببینند.
شیر آب را باز می کند و پیراهن حبیب را زیر آن میگیرد. رد قرمزی روی کاشی های حیاط راه میافتد. حمید تشت بزرگی را زیر شیر آب می گذارد و لباس ها را داخل آن می ریزد به یک چشم به هم زدنی آب سرخ میشود .سرخ از خون حبیب.
حمید پای تشت زانو میزند. اشکها دیگر بیش از این طاقت ماندن ندارند .می ریزند .
چنگ میزند به لباسها و آنها را میشوید .آب تشت پررنگ و پررنگتر میشود.
کجایی حبیب؟ رفتی؟ دیگر برنمیگردی ؟ما می خواستیم برایت عروسی بگیریم پس چرا نیامدی؟ چرا برنگشتی؟!
حمید اشک می ریزد و لباس های خونین برادر را می شوید. لباس هایی که تن حبیب را لمس کردهاند و خون او را در خود مکیده بوده اند.
حالا تمام خاطره های این سال ها جلوی چشمهای حمید زنده شده .روزهایی که با هم سر کار میرفتند دیوارهای ساختمان ها را رنگ می زدند و بعد از کار با سر و صورت پر از رنگ برگشتند خانه.
پیراهن قهوهای رنگ یقه اسکی را که سینه اش از جای گلوله سوراخ شده جلوی چشم می گیرد. از پشت پرده اشک همه چیز را تار میبیند.
یادش می آید به روزی که حبیب از پادگان فرار کرد و به خانه آمد و با هم لباس های سربازی اش را سوزاندند .
روزی که دیگر نخواست سرباز شاه باشد.روزی که حبیب آنطور متفکران به دست هایش خیره شده بود و گفته بود که میخواهد با این دست ها تفنگ بردارد.
روزی که بعد از مدت ها او را در راهپیمایی کلیمیها شناخت و دست روی شانه اش گذاشت.
آن روزها همیشه نگرانش بود هر بار فکر می کردیم ممکن است این آخرین دفعه ای باشد که او را میبیند اما هیچ وقت فکر نمیکرد رفتنش اینقدر سخت و دردناک باشد.
با اینکه تقریباً هیچ وقت درست حسابی توی خانه نبود و نمیشد به ماندن های کوتاهش عادت کرد ، اما حالا که دیگر نبود و برای همیشه رفته بود.
بدجور جایش خالی به نظر می رسید.
وقتی یادش آمد که قبل از رفتن بی هیچ دلیلی ماشین را به نام حمید زده بود و گفته بود هدیه است ، بغضش ترکید.
توی ذهنش فریاد زد:« تو میدونستی که دیگه برنمیگردی! میدونستی به من نگفتی..
پیراهن را دوباره انداخت در تشت و صورت روی زانوها گذاشت تا خوب دلش را با گریه بی صدا خالی کند.
حبیب برای همیشه رفته بود و تمام آن خنده ها را با خود برده بود.
تا جایی که میشد لباس ها را شست آنها را از خون پاک کرد و آب کشید. بر روی طناب رختی آنها را یکی یکی پهن کرد. از نگاه کردن به آنها سوزش در قلب و احساس می کرد.انگار که کسی با ناخن قلبش را میخراشد. آن همه جای گلوله روی لباس ها روی آرنج و زانوها و روی سینه پیراهنش! فکر کرد چطور دلشان اومد قلبت را پاره پاره کنند؟!
به سمت شیر آب رفت .تشت در از خونابه بود .به درختهای سرسبز باغچه نگاهی انداخت و دوباره به تشت.. یادش آمد به خوابی که دیده بود و حبیب آمد جلوی چشم هایش که با همان نگاهی که آن شب دیده بود: «مرا همین جا توی باغچه دفن کن»
حمید تشت را توی باغچه پای درخت ها خالی کرد.
#ادامه_دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_پنجم*.
قسمت آخر
آقا حمید میگوید: «جنازه حبیب را که آوردن جلوی مردم یک قطره هم اشک حتی توی غسالخانه هم که می شستمش گریه نکردم.طوری که بعضی ها حتی میگفتن انگار یک ذره هم دلش نسوخت که برادر جوانش اینطور کشته شده...»
می پرسم :چرا؟
_خودم هم نمیدونم اصلا انگار اون موقع خدا یک صبر عجیب و آرامشی به من داده بود. خودم الان گاهی که بهش فکر می کنم برام تعجب آوره.
حبیب رو که اینقدر دوستش داشتم با بدن سرد و سوراخ سوراخ شده گذاشته بودند جلوی روم و شکم در نمیومد.
مکثی میکند و ادامه میدهد: روی زخمهای تنش هم دست کشیدم و گریه نکردم.
می گویم :خیلی عجیبه شاید اینقدر شد که شده بودیم که اصلا گریه کردن یادتون رفته بود.
میخندد :«نمیدونم شاید! ولی نه ! چون شب قبل از خواب دیده بودم یه جورایی آمادگی داشتم.وقتی که جنازه رو دیدم با ورود این همه زخم آرامش خاصی توی صورتش می دیدم . انگار که داشت بهم می گفت:« بالاخره به آرزوم رسیدم کاکو!»
آهی می کشد و می گوید :«البته همان شب وقتی آمدم خانه قاب عکسش رو گذاشتم جلوی روم و اون موقع بود که اشکام ریخت پایین . یک دل سیر گریه کردم . کلی باهاش درد دل کردم. اصلاً فکر نمی کردم به این زودی بره اینطور غریب و تنها..»
_مثل این که اون شبی هم که شهید شدن آتش بس بین همه گروه ها اعلام شده بود.
_آن زمان دولت مهندس بازرگان بود و ایشان دستور آتشبس داده بودند.اما دموکراتها اعتنایی به فرمان آتش بس نمی کنند و همین که ماشین سپاه را توی جاده میبینند میبندنش به رگبار گلوله»
می گویم: دوست و رفیقام چی می گفتند ؟کسانی که باهاش بودند تا زمان شهادت؟!
_یکی از دوستان صمیمی روی صحنه درگیری امشب بودند آقای اصغر حسین تاش, خیلی ما را دلداری می دادند اصغر آقا که هنوز هم توی سپاه مشغول به کارند بعدها به من گفت: «خاطرت جمع! برادرت الکی خودش را به کشتن نداد .خیلی از آنها را هلاک کرد و بعد خود شهید شد»
میگویم :خب بعد از شهادت ایشان چه شد که سوسن خانم را برای برادر کوچکتر تو خواستگاری کردید؟ نظر خودشون چی بود ؟راضی بود یا فقط طبق نظر بزرگترها این وصلت سر گرفت؟!»
حمید آقا جواب می دهد: «اولین قصد نداشتیم البته سوسن هم خودش به موقع نظر نمی داد می گفت هرچه مادرم بگه.چند نفر از آشناهامون توی خواب دیده بودند که شهید بهشون گفته سوسن باید با برادرم مجید ازدواج کنه. اونا هم گفتن به ما ولی زیاد جدی نگرفتیم. آخه مدت زیادی از شهادت حبیب نگذشته بود.
_چقدر گذشته بود؟!
_تقریباً یک سال یا شاید کمی کمتر!
_خب چی شد که راضی شدین؟!
_بعدش مادر سوسن خودش خواب دید. اینجا که فکر کردیم سر گرفتن این وصلت باعث شادی روح شهید میشه.چند ماه بعد ازدواج سوسن را با برادرم مجید ترتیب دادیم.
_و به سلامت این وصلت خیلی هم وصلت فرخنده ای بود؟!
_بله خدا را شکر! الان همان طبقه بالای همین خونه زندگی میکنند و یک پسر هم دارند کلاس سوم ابتدایی اسمش را گذاشتند حبیب!
_واقعا !!پس شما دوباره یک حبیب فردی دارید؟!
_بله داریم.
#شادی_روح_شهیدحبیب_فردی_صلوات
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP