eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ شب سکوت همه جا را فرا گرفت. دیگر اثری از هیاهوی غرش تانکها و خمپاره اندازها و هلیکوپتر ها و صفیر گلوله های آرپی جی نبود. تنها اروند بود که با زمزمه دلنشینی برای دشت پهناور جنوب لالایی می گفت. اما این آرامش ظاهری چیزی نبود که آن مردان و جوانانی که در سنگرهای خرمشهر و اطرافش گردهم آمده بودند به دنبالش باشند. آنها آمده بودند تا از که ایمان و اعتقاد شان و سرزمینی که معمول و موهایشان بود در برابر دشمنی کور و کر و کینه توز که بی رحمانه به دیدنشان هجوم آورده بود حراست کنند و خانه را از متجاوز بگیرند. حقیقی نگاه خسته اش را به دهقان دوخت _برو به مقر ۴۵ فرماندهی لشکر و به اعتمادی بگو که هر چه زودتر برای تشکیل جلسه فرماندهی تیپ خودش رو برسونه. اصلا صبر کن ماشین را بردار به همین حالا اون رو با خودت بیارش! دهقان بی معطلی خودرو را راه انداخت و دقایقی بعد همراه با هاشم برگشت و یکراست به محل تشکیل جلسه رفت. تمام فرماندهان تیپ گرد آمده و منتظر ورود آنها بودند حقیقی بنا به روال همیشگی که دهقان با تلاوت قرآن شروع می‌کرد با اشاره به او فهماند که شروع کند. اما پیش از این که فرصت این کار را پیدا کند ،هاشم پیشقدم شد قرآن را بوسید بر چشم گذاشت و باز کرد لحظه آیه ها را از نظر گذران و لبخندی نرم و معنی دار روی لبهایش نقش بست. با یادآوری عملیاتی که از این چند روز درگیرش بودند ،آمدن آیه های مربوط به جنگ احد در نظرش بسیار جالب بود. تلاوت را شروع کرد و آن چنان تحت تاثیر قرار گرفت که بی اختیار پس از تلاوت به شرح ماجرای اُحد پرداخته و به دنبالش درباره عملیات کربلای ۴ صحبت کرد ‌. حضار در سکوت کامل به سخنانش گوش دادند و منتظر ماندند اما هاشم انگار غرق در دریای فکر خیال شده بود ساکت شد. حقیقی که سمت راست و نشسته بود آهسته زیر گوشش گفت: _ادامه بده همه منتظرن. اما عکس العملی از او ندید با تعجب به دیگران نگاه کرد. انگار منتظر بود تا علت این بی اعتنایی هاشم را برایش توضیح دهند. دهقان با دیدن چهره شگفت‌زده او نزدیکتر و آمد آرام در گوشش زمزمه کرد: «بلندتر بگو !امروز پرده گوش راستش به خاطر شلیک زیاد آرپی‌جی پاره شده» حقیقی دوباره حرفش را با صدای بلند تکرار کرد و به دیگران ادامه داد. _بقیه برادران نظراتشان را درباره عملیات کربلای ۴ بدن! همه حرفهای اعتمادی دقت کنید. هاشم گفت:به نظر من خیلی ساده و روشن است. امروز هم چه زمانی که در پنج ضلعی بودیم و چه آخرین لحظه ای که به عقب برمی گشتیم، به حاج نبی گفتم، اونم اینه که ما میتونیم از همین محور پیشروی کنیم .از شلمچه و سنگر پنج ضلعی بگذریم .باید در «جزیره بوارین» به طرف شرق بصره حرکت کنیم. همین امروز هم اگر گردان‌های تازه نفسی به ما ملحق شدن این کار را می‌کردیم. که در هر صورت نشد! ولی من قاطعانه معتقدم که خیلی زود مرحله بعدی عملیات را در همین محور و با همین اهداف اجرا کنید و السلام» جلسه شورای فرماندهی چند ساعت طول کشید و دست آخر حاج نبی دیگران را ساکت کرد _از تمام برادران که علیرغم تحمل دو روز نبرد سخت و بی امان با حوصله زیاد در این جلسه فعالان شرکت کردند تشکر می کنم.شکرخدا عملیات کربلای ۴ در مجموع نتایج خوبی داشت. با اطلاعاتی که واحد اطلاعات و عملیات در همین فرصت کوتاه جمع‌آوری کرد ، این دو روز به غیر از انهدام بخشی از نیروهای دشمن، تجهیزات منهدم شده آنها شامل سه فروند هواپیما ،ده ها تانک ،حدود ۱۰۰ دستگاه خودرو سبک و سنگین و مقدار ادوات و تجهیزات نظامی بوده .حدود ۶۰ اسیر گرفتیم و چیزی در حدود ۷ هزار نفر کشته و زخمی دادند. ضمنا تقریباً ۷ تیپ یک گردان دشمن منهدم شده .البته ما به تمام اهدافمان رسیدیم و تعدادی از نیروها و شهید و زخمی شدن .در هر حال من را به نظر شما و کلیه فرماندهان لشکر را جمع‌آوری کنم ،ضمن گزارش به فرماندهی کل سپاه پیشنهاداتمون را درباره عملیات بدم. من شخصاً فکر می‌کنم با توجه به اینکه آقای اعتمادی و سپاسی تا آخرین لحظه در منطقه بودند ،پیشنهادشان برای اجرای مرحله بعدی در همین محور درست باشه و میتونیم همین نظر را به بالا منتقل کنیم. حالا کسانی که موافقند بگن. هاشم بی درنگ دستش را به علامت موافقت بالا برد و بقیه فرماندهان نگاهشان را با یکدیگر رد و بدل کردند و یکی یکی دستشان را بالا بردند. حاج نبی از سر رضایت لبخندی زد _پس دیگه میتونیم جلسه را تمام کنیم افرادی که بیرون سنگر فرماندهی هنوز مرغ خواب بر بام چشمانشان ننشسته بود صدای صلوات را که از دیوارهای سنگر گذشته در می آید. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * چشمم که به دژبانی پادگان دست بالا می‌افتد علیرضا می‌آید. جلوی چشمم آن همه خاطرات شیرینی که در اینجا از او دارم رژه میرود. و ۳ بار با پیکان از شیراز راندم تا هفت تپه و از آنجا راندم تا اینجا که بچه ام را ببینم و هر بار که آمدم با یک دنیا دلخوشی برگشتم. خدا کنه مقدسی یک خبر خوشی داشته باشه. سرباز دژبانی پادگان شهید دست بالای گتوند هم مثل اکثر دژبان‌های دیگر سمج است. _با برادر مقدسی چه کار دارید؟ _از آشنا های ایشان هستیم؟ سرباز یکی را میفرستد دنبال مقدسی _مگه تلفنی نیست که سرباز می فرستین؟ _نه خط هامون از وقتی هاشم نژاد نیست به هم ریخته! میدانم که علیرضا را می‌گوید. دلم می‌خواهد جایش بودم تا میگفتم در نبودش خودم هم به هم ریختم داغانم حال را دارم که یکی از جوجه هایش را گم کرده.. دست حسین را می‌گیرم و با هم می‌رویم پیش حاج داوود باید صبر کنیم تاپیک برسد. رو در روی ساختمان های آجری به سپر ماشین تکیه میدهم. انگار همین دیروز بود که مادر علیرضا می‌گفت: عباس انگار دیگه پرس و جوی علیرضا رو نمی کنی؟ _چه کار کنم خانم؟ توی هوای گرم وگه میشه رفت خوزستان؟ _هوای گرم چه طور علیرضا وجود میاره بعد من و تو نتونی بری یه سر بهش بزنیم؟! از این حرفش خجالت کشیدم .ا خدایم بود برم ملاقات بچه‌ام. اما نگران حال مادرش بودم که از صدیقه باردار بود. _ننه علی من که نگران حال خودتم. _نگران من نباش فردا حاضری بریم؟ پیکان مدل ۵۹ انداختیم جاده و با هم آمدیم هفت‌تپه از بچه‌ها مرضیه و لیلا را هم آورده بودیم. منزل حسین غذای خوردیم و استراحتی کردیم .بعد بچه ها را همان جا گذاشتیم و آمدیم اینجا. از همین دژبانی چند بار توی بلندگو صدای علیرضا زدم چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد. از پیشانی از شهره میکرد _خدا منو بکشه که باز هم شما را از دردسر! مادرش گفت: خدا منو بکشه که تو تو این هوای داغ زجر میکشی. توی این هوای داغ پوتین هم که پاته؟! _نه به خدا اینجا برای ما بهشته.. آب یخ ..آدم های خوب... اینم روستای ترکالکی که پر از ننه هایی مثل خودته! دیگه چرا ناراحتی؟! راستی حال کوچولو چطوره؟! مادر از شرم سر انداخت پایین. _من که بهشتی نمیبینم!؟ _نه اگه میموندی میدیدی! خندید و رفتار مرخصی بگیرد .چند دقیقه بعد که برگشت. نشست پشت فرمان و با هم به شوش رفتیم. بعد از زیارت حضرت دانیال بود که یک تسبیح فیروزه ای داد به مادرش. _بچه‌های اطلاعات از کربلا آوردن تبرک همیشه پیش خودت نگهش دار! شب با هم رفتیم منزل حسین در هفت تپه یکی از خوش ترین شب هایی که داشتیم _ملاقاتی های برادر مقدسی؟! پیش از من حسین حاج داوود به طرف سرباز می رود انگار که از خواب بیدار شده باشم یکه می خورم و خودم را به آنها می‌رسانم. _برادر مقدسی میگه که من آشنایی که بیاد دنبالم ندارم. میخواست بدون اسمتون چیه؟ _پسرم برو بهش بگو ما فقط چند دقیقه مزاحمت میشم.برو عزیزم! نباید خودمان را لو بدهیم .مقدسی اگر خبر بدی داشته باشد و بفهمد ما اینجاییم خودش را نشان نمی‌دهد. پس فقط باید مقاومت کنیم که حتماً مقدسی را ببینیم. یک موتورسوار می‌رسد خاموش می کند و هاج و واج می‌پرسد: ملاقاتی های برادر مقدسی کیا هستند؟! حسین میگذارد: ما هستیم آقا. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * در آنجا چند کرد دیگر با چند راس قاطر منتظر بودند که مهمات را بار بزنند فاصله زیاد بود و تا رسیدن چند روزی طول کشید تا بالاخره به در رُس،و مکان مورد نظر رسیدند یک شب استراحت کرده و فردا برای شناسایی پل رفته و متوجه شدند که عراقی‌ها با چند نگهبان و سگ های تربیت شده از پول شدیداً محافظت می کنند. از دور ساختار پل و موقعیت نگهبان عراقی را بررسی کرده و برگشتن . در برگشت کاکاعلی به سید یوسف گفت: «من به این کردها مشکوکم و احساس می‌کنم که نمیخوان این پل زده بشه زیرا روی نقشه دیده‌ام که دو تا پل دیگه هم روی جاده هست و این آمار را سراغ پلی آوردند که به شدت محافظت میشه فکر کنم اگر این پول زده بشه به ضرر شونه چون ارتباط خودشون هم قطع میشه. اگه می خواستن پر زده بشه ما رو سراغ اون دوتا پول دیگه می‌بردند. وقتی به مقر برگشتن نشستند به طراحی عملیات پارتیزانی و محاسبه انفجار پل.همه متفق القول شدند که فردا شب هم بر را منفجر و هم به پایگاه عراق حمله کند و این خبر را به کردها دادند.بفهمی نفهمی کردها به هول و ولا افتادند معلوم شد تحلیل کاکاعلی درست بوده اما چیزی نگفتند.فرداشب مواد منفجره را با بار قادر کرده و به سمت پل حرکت کردند. هنوز مسیر زیادی نرفته بودند که از بالای تپه تیر اندازی شد.بچه‌ها موضع گرفته و دوتا از کردهای همراه گروه به تپه زده و شروع به تیراندازی کردند. کاکاعلی دقت کرد و گفت :انگار تیری به سمت ما نمیاد. طول نکشید که کردها برگشتن در حالی که یکی از آنها میلنگید تیر به پایش خورده و از آن خون می آمد. کاکا علی با دقت به پایش نگاه کرد زخم تیر عمیق نبود و به استخوان نرسیده بود.کارت ها شلوغ کردند و گفتند علت تیراندازی کمین عراقی ها بوده که مشکوک شده و آنها را خفه کرده ایم بعد هم گفتند عراقی‌ها فهمیده‌اند و دیگر نمی‌توانیم جلو برویم چون دوستمان زخم شده باید برگردیم مقر. تنها کسی که حرف شان را باور نکرد کاکا علی بود و به سید یوسف گفت:اینا فیلمشو نه اونایی که تیراندازی کردند از کردهای هم دست خودشون بودن این که تیر خورده خودش به خودش زده اگر کمین عراقی از بالای تپه تیر می زده نباید این جای پای این مرد کرد تیر خورده باشه.مسیر شلیک تیر با جای زخم این مرد با هم جور در نمیاد که تیر از این ور باید بخوره و از اون ور بیاد بیرون. حتماً نقشه ای در کار ه.. کردها به بهانه ای که عراقی ها مشکوک شده اند از زیر عملیات در رفتن. بدترین که چاره ای جز قبول حرف‌شان نبود.تصمیم به برگشت گرفتن عملیات والفجر در شروع شده و خبر حاکی از پیروزی گسترده رزمندگان ایرانی بود. همه باگ ها و ارتفاعات همراه با دره و پادگان‌ حاج عمران تصرف شده بود. چند روز طول کشید تا مسیر رفته را برگشتند اما تعدادی از بچه ها مثل باسولی،آهن تاب ،زاهدی ،شاه‌حسینی، کارگر، نعمایی ،عبداللهی میرقاسمی ،عسکریان ،میرزایی، افسرده، کریمی ،انصاری هاشمی‌زاده، هداوند و...به شهادت رسیده بودند و کاکاعلی تاسف می خورد که فرصت شهادت را از دست داده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید. _چیه داداش با من کاری داشتین؟! صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه. منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی. _خدیجه! سرگرداند طرف بچه‌ها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود. _محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟! رنگش زرد تر از همیشه می‌نمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونه‌هایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند. «حسین گم شدم ای رودم ای رود...» موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک می‌شدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون. «نهال خم شدم ای رودم ای رود.. » برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید. «حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...» ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ. آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمی‌زد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »می‌خواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کاظم حقیقت صبح همراه جلال و رسول از اهواز  برمی‌گشتیم پادگان امیدیه. جلال سرش را تیغ زده بود. ساعتی بعد رسیدیم . تویوتا را کنار در پارک کردیم و آمدیم توی سالن . در اتاق ادوات باز بود . ولی خبری از حاج میرزا نبود . جلال سرکی توی اتاق کشید و پاورچین پاورچین رفت داخل . جلوی در کشیک می دادم . نمی‌دانستم دنبال چه می گردد . سرش را می برد نزدیک صندوق‌ها و آنها را بو می کرد . یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوق‌ها ثابت ماند . خندید آن را بلند کرد و آورد اتاق خودمان . کنجکاو شده بودم که توش چیه ؟! صندوق را که باز کردیم چشم من افتاد به حلب های خرمای رنگینک. ... خیلی رنگینک دوست داشتم .جلال وقتی از جهرم می آمد اولین چیزی که می گذاشت جلوی بچه ها ، ظرف رنگین کیا صندوق میوه بود . جلال سر می زد توی اتاق‌های دیگر . _بچه ها بیاین مادرم از جهرم برام رنگینک داده .. آتیش زده به مالش !! خلاصه همه را جمع کرد توی اتاق و آن‌ها را تشویق می‌کرد که بخورید . با جلال نوبتی کشیک می دادیم . _آهای جلال بیا نوبت تو هست! بیچاره حاج میرزا در به در دنبال صندوق میگشت . خودش حدس می زد که کار جلال باشد . یک مرتبه هم در اتاق ما را زد . بچه ها ساکت شده بودند . فکر کرد کسی توی اتاق نیست و رفت . در اتاق که بسته بودیم بچه ها آهسته از پنجره می آمدند بالا رنگینک می خوردند و صدای دهانشان به هوا می رفت . از خوردن رنگینک سیر شدیم ، مانده بودیم با بقیه رنگینک ها چه کار کنیم . فکری به ذهنم رسید گفتم : صندوق را میبریم انبار تدارکات مبارز ! چهار چشمی حواسمان به حاج میرزا بود که هنوز توی سالن پرسه می‌زد . من و رسول از پنجره پریدیم پایین و آهسته رفتیم طرف ماشین . استارت را که زدیم جلال با دو صندوق را آورد و گذاشت عقب ماشین . شیشه ها را بالا کشیده و توی حرکت بودیم یکباره حاج میرزا از آخر سالن ما را دید ! می‌دوید طرفمان و داد میزد : من میدونستم کار ، کار این کله کچله ! بچه ها دست گذاشته بودند روی دلشان حالا نخند کی بخند! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت شاهپور شیخی زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواس درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود. نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم. زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید» هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت  عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود. 💙 به روایت شاهپور شیخی من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثی‌ها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها. رضا میگفت :«یک وقت که دیدیم گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم» هرچه اصرار کرده بودند هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . می‌گفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند. بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقی‌ها فقط یکم دقت می‌کردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برای کاری رفتم انجمن سینمای جوان. یکی از بچه ها جلوی رویم ظاهر می شود: «مژده بدین که یک منبع موثق برای کتاب تون پیدا کردم» از هم انجمنی ها است و در جریان است که من دارم روی زندگی نامه شهید فردی کار می کنم. با این حال متوجه منظورش نمیشوم. زل میزنم به او و نگاهش می کنم و می پرسم :«منبع؟!» کتاب را جلوی رویم می گیرد ‌عنوانش را میخوانم «بر شانه‌های زخمی اروند.» نویسنده کتاب علی محمد روانستان است و بر اساس خاطرات سردار محمد باقر رنجبر نوشته شده است. می‌گویم:« خب!» می گوید:« خب نداره !سردار رنجبر همرزم شهید فردی بوده توی کردستان .با هم اعزام شده بودند.» تند تند کتاب را ورق می زند: «توی چند صفحه از کتاب هم درباره حبیب فردی و نحوه شهادت توضیحاتی دادند» با خوشحالی کتاب را از دستش می قاپم. _واقعاً چه خوب! _قرار این کتاب یکشنبه همینجا نقد بشه. من هم جزء منتقدین هستم واسه همین دقیق خوندمش.علاوه بر نویسنده خود سردار رنجبر هم در جلسه حضور دارند. فکر کنم بتونی یه وقت مصاحبه ازشون بگیری» با خوشحالی تشکر می کنم همان وقت زنگ میزنم به کمیته تالیف و تدوین کنگره که کشفم را اطلاع بدهم.می‌گویند سردار رنجبر مدیریت سازمان بازنشستگی سپاه را برعهده دارد و معمولاً سرشون شلوغ است.با این حال من اطمینان دارم که برای نیم ساعت هم شده میتوانم با ایشان صحبت کنم و اطلاعاتی به دست بیاورم. به خانه برمیگردم خوشحالم.چون حلقه مفقوده ای که مدتی بود فکر مرا مشغول کرده بود پیدا شد. حبیب که می رود کردستان قسمتی از روایت تعقیب می ماند،چرا که حمید آقا و آقای عطایی اطلاع دقیقی از وضعیت او در کردستان نداشتند و اینجا بود که احساس می‌کردم زندگی‌نامه‌شهید فردی گسسته می‌شود و در این میان یک حفره روایتی ایجاد می شود. حبیب توی کردستان چه کار می کرده؟! چه اتفاقی برایش رخ داده ؟!قبل از شهادتش حرف خاصی نمی زند؟! کار به خصوصی نمی کند؟! بعد از گذشت بیش از سی سال پیدا کردن آدم هایی که آن زمان با حبیب بودند خیلی دشوار است ‌به خصوص که اکثر آن افراد بعدش درگیر چندین سال جنگ تحمیلی شدند و آنقدر اتفاق های مختلف برایشان افتاده که شاید خاطره‌ های کردستان و حبیب فردی به کل از ذهنشان پاک شده باشد. یکشنبه می آید و دوباره می روم انجمن سینمای جوان برای جلسه نقد کتاب ، اما دست از پا درازتر برمی‌گردم. سردار رنجبر به خاطر کاری فوری به تهران رفته اند و در جلسه حضور ندارند. تا میرسم خانه تماس میگیرم با کنگره.خوشبختانه خودشان موفق می شوند که قرار ملاقات را با سردار رنجبر برای چند روز بعد هماهنگ کنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم _فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن. _چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده! چند روزی میشد زن داداشم پیشم  بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد. _مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن! صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد. _مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم. چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳  بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را... _خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من  و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی. توی همه این سال‌ها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده می‌کنند و گاهی هم خاطراتی ازش  تعریف می‌کنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است. اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت: _اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیت‌های فرهنگی پایگاه را انجام می‌دادیم. فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند. یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست. _آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی. _خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون. غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم می‌گفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد. ادامه_دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸