eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ جنوب نه تنها در آتش بی امان جنگ‌افزارهای عراق ، که در هُرم گدازنده خورشید تابستان ،که انگار خود نیز داشت از شدت گرما ذوب می شد و فرو می ریخت ،می سوخت. هاشم به محض دیدن اکبر پاسیار ،توانست افکارش را از چهره عصبی و برافروخته اش بخواند.با این وجود حتی در دل خورده ای به او نگرفت. خودش نیز زمانی که از ماموریت دقیق تیپ باخبر شد، کمی جا خورد!! اما به هر حال او یک فرمانده بود و می‌بایست در هر شرایطی به گونه‌ای با مأموریتش برخورد کند که پذیرفتن آن برای زیر دستانش آسان‌تر شود. با رویی گشاده به انتظار شنیدن صحبت‌های اکبر ماند. اکبر با دیدن چهره آرام هاشم، یک باره احساس کرد که تمام آنچه را در ذهن آماده کرده بود از یاد برده است. بنابراین لحظه مکث کرد و دوباره افکارش را مرتب کرد _شما واقعاً این ماموریت را قبول کردی؟!! _خوب معلومه !مگر نباید قبول میکردم؟! پاسیار کمی به خودش مسلط شد _۸۵ کیلومتر خط پدافندی؟!! میدونی یعنی چی؟! _یعنی چی؟! _منظورت چیه یعنی چی؟! خودت بهتر از هر کسی میدونی که این کار احتیاج به لشکر داره! _درسته. _پس چطور می خوای چنین کاری را با یک تیپ انجام بدی!؟ اونم.... _اونم چی؟! _اونم با تیپی که تا دیروز یک گردان بوده !!یعنی در واقع الان ما قرار با گردان قائم که حالا میگیم تیپ امام حسن ،۸۵ کیلومتر خط پدافندی را تحویل بگیریم!؟ هاشم لبخندی زد _تمام این ها که میگی درسته ولی پس «توکل »چی میشه؟! از اون گذشته هیچ چاره‌ای دیگه ای نیست. ما باید این کار رو انجام بدیم. کمی مکث کرد .به خوبی حال پاسیار را می فهمید و می دانست که او و دیگر فرماندهان گردان ها ،بیشتر از آنکه به فکر جان خود باشند ،نگران نتیجه عملیات هستند .پس آرامتر از قبل ادامه داد: _من متوجه نگرانی شما هستم. ولی ما از شروع جنگ همیشه همینطور پیش رفتیم. اگر می‌خواستیم به فکر این جور مسائل باشیم و منتظر بمانیم تا همه چی بر اساس قوانین و مقررات نظامی و فرمولهای کتاب های جنگی آماده بشه ، باید دست روی دست می‌گذاشتیم و هیچ‌وقت جلوی تجاوز عراق را نگیریم !! شما هم بهتره به افراد تون اعتماد به نفس و امیدواری بدین و ازشون بخواهید که به نیروی اراده و ایمان شون بیشتر از هر چیزی متکی باشند. پاسیار کمی آرام شد و به فکر فرو رفت آنگاه همراه با لبخند گفت: _حق با «شیرافکن »و «حق نگه داره!» _چطور مگه؟! _راستش یکی دو بار که به قرارگاه نصرت می‌رفتیم با اونا درباره این ماموریت حرف میزدم .در واقع از مسئولیتی که به عهده ما گذاشتی گله گی می‌کردم. اونا می خندیدند و می‌گفتند:« اعتمادی همونطور که از اسمش پیداست به شما اعتماد داره که این مسئولیت را بهتون داده!» _اونا درست گفتن! من واقعاً به شما اعتماد دارم. حالا هم بهتره بری و به فکر این ماموریت باشید. باید روسفید از آب دربیایم. حیثیت و آبروی تیپ به نتیجه این مأموریت بستگی دارد» 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _از علیرضا خبری نشد؟ مجتبی سینی را با قندان و یک لیوان چای می‌گذارد جلوی حاج نبی و می‌گوید: نه حاجی فقط غیب پرور را فرستادن مشهد. _خدایا پس چی شده علیرضا؟!حالا ما یه مشکلی که دارم اینه که هر آن ممکن است سر و کله بابای علیرضا پیداش بشه! _اگه فهمیده؟! _فهمیدن درست حسابی که نه .اما دیروز بچه‌های بهداری تو بیمارستان گلستان اهواز دیدنش که بخش به بخش سراغ علیرضا را می گرفته! مجتبی به چشم های خون گرفته نبی رودکی چشم می دوزد. خستگی و بی‌خوابی این چند روز را یک جا با خودش همراه دارد. به حاج نبی می گوید: «حاجی شما مطمئنید که اون لحظه پیش غیب پرور بوده؟!» حاج نبی لیوان را پای جان نگه می‌دارد و می‌گوید:هیچی درست مشخص نیست .ما همین قدر می دانیم که یوسف جوکار میدونه ! اون بیسیم‌چی غیب پرور بوده و تا حدود ساعت ۴ بامداد هم پیشش بوده. دیگه خوابش میگیره و میگه باید برم یه جای استراحت کنم!» _علیرضا کجا بوده؟! _صبر داشته باش. بیسیم چی که داره میره مقر ابوذر برای استراحت ، علیرضا تا چشمش به یوسف میفته سراغ غیب پرور رو میگیره .اونم براش میگه که ایشون پشت نهر هسجان بدون بیسیم چی مونده! علیرضا هم جلدی میره سراغش !حالا دیگه رسیده، نرسیده، زخمی شده یا هر چیز دیگه معلوم نیست! _خوب حاج غلامحسین رو کی آورده عقب ؟ هر کی باشه میدونه! _جمال توتونچی آوردتش .. اونم بعد از اینکه حاج غلامحسین رو میرسونه پای آمبولانس برمی‌گرده ..متاسفانه توی نفربر شهید میشه! مجتبی می‌رود تو فکر با خود می‌گوید :عجب قصه ای شد! حاج غلامحسین هم که فعلاً بیهوشه! _اصلا تصورش از جلوی چشمم دور نمیشه. هر وقت می دیدمش یه معصومیتی تو چهره اش بود. _ ها همیشه میخندید. راستی حاجی مگه بنا نبود بچه های آموزش تو عملیات شرکت نکنند؟ _بنا که بود ولی این علیرضا زرنگی کرد از چند روز قبل از عملیات .اومد به داد شکایت که دیگه نمیخواد تو آموزش کار کنه .اصرار پشت اصرار که الا و باللا باید بره تو گردان مخابرات _که بتونه توی عملیات شرکت کنه؟! _ها دیگه!! موافقتم و که گرفت مگه ایطور خوشحال بود. _من یکی که واقعاً نگرانشم _هاا....عقیقی هم همین کارو کرد .از واحد عقیدتی رفت کرد آن که بتواند عملیات شرکت کنه...محتبی؟! _بله حاجی! _من باید برم قرارگاه و از این راه برگردم شلمچه از قول من به بچه‌های بهداری و تعاون میگی که برن بیمارستانها ،ستادهای معراج شهدا ،همه را دنبال علیرضا بگردند. میدونی که اون از شاخص‌های لشکره! چشم گفتن مجتبی تمام نشده که حاج نبی از جا بلند می شود مرد بلند قامت شیرازی لاغر لاغر تر از قبل می زند تسبیح دانه سیاه را هل می دهد توی جیب اورکت مجتبی می‌گوید: «سریع که من یکی تاب رو در رو شدن با پدر علیرضا را ندارم!» _حاجی به نظر نمی شد رفت جایی که غیب پرور مجبور شده یه نگاهی کرد.. _مجید اینا رفتن هیچی پیدا نکردن! _پس احتمال اسارتش هم هست!؟ _نمیدونم !فعلا که هیچی معلوم نیست! به خدا حیف علیرضا!! پوتین گلی اش را پر می کند و دنباله حرفش را میگیرد: «راستی یه تعداد زیادی از شهدا و زخمی‌های اون قسمت رو بچه‌‌های لشکر امام حسین تخلیه کردند، یادت باشه یک سربه تعاون و بهداری اونها هم بزنی.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * لشکر المهدی بارابان را جمع کرده بود و رفته بود غرب برای عملیات والفجر ۲ و در پادگان جلدیان مستقر شده بود.سوال های هم به بچه‌های تخریب داده بودند که به وسیله برزنت و داربست آن را به اتاق‌های مختلفی تقسیم کرده بودند.سید یوسف بنی هاشمی نیروی تخریب بود اما خلیل مطهرنیا غذا حسینی لو خواسته بود که سید را بفرستد تا کالک و نقشه عملیات را بکشد. سید که دل از تخریب نمی کند کارش در طرح و عملیات و غذا خوردنش در تخریب بود.مخ همه را زده و از زیر دو و نرمش صبحگاهی به بهانه کشیدن کالک و نقشه در می رفت و تا نرمش تمام می‌شد برمی‌گشت تخریب و اول از همه می نشست سر سفره.سفره ای که طبق معمول بادمجان خام و لیمو ایده رومی اش رو به راه بود. از بس که غذا خوردن کنار دوست و رفقا به دل می چسبید،سید یک بعدش را هم حاضر نبود از دست بدهد.مدت‌ها بود سر سفره هفت سین ایرلو به هر بهانه‌ای از عبدالعلی ناظم پور خاطراتی برای بچه‌ها می‌گفت و همه مشتاق شده بودند او را ببیند. او آنقدر از عبدالعلی تعریف کرده بود که بچه‌های تخریب ندیده عاشق شده بودند.یک روز گفت :قرار عبدالعلی به زودی به المهدی معرفی بشه. صبح بچه‌های تخریب رفتم برای نرمش صبحگاهی و سید به بهانه کشیدن کار طراحی طرح و عملیات شد اما در حقیقت داشت از زیر نرمش در می رفت. یک ساعت بعد به هوای صبحانه برگشت.در سوله تخریب سمت راست اتاق اول که اتاق فرمانده تخریب بود بعد از اتاق پرسنلی و آسایشگاه بچه ها و آنجا هم که صید کار داشت در آخر سوله اتاق تدارکات بود که با مسئول تدارکات یعنی علی قیمتی شوخی و بگو بخندی داشت. سید پایش را گذاشت داخل سوله و سمت راستش را نیم نگاهی کرد.در اتاق فرمانده تخریب جوانی غریبه بلند قد و لاغر اندام نشسته بود و قرآن هم توی دستش بود. و به آن نگاه می‌کرد سید یواش و بی سر و صدا رفت سمت تدارکات. علی قیمتی نشسته بود پشت میز و روی کاغذ چیزی می نوشت.تا سید گفت سلام علی قیمتی به شوخی داد و هوارش بالا رفت که: «سید تکلیفتو روشن کن از دو نرمش که در میری کارتو طرح و عملیات اما صبحانه خوردن توی تخریب! مگر اینجا خونه خاله است که روزی دو سه بار میای ور دل ما !ببینم تو کار زندگی نداری؟! سید هم کم نیاورد و با خنده جواب بین دو و نرمش که نفس تنگی دارم نمیتونم برم. اما خودت هم میدونی که مال بد بیخ ریش صاحبشه.من نیرویی تخریب اگر بیرونم کنید بازم هر روز میام صبحانه خدمتتون ناهار و شام هم هستم. من این چیز‌ها حالیم نیست. یک دفعه صدای خشک و محکم و مردانه ای توی سولع پیچید که:«مگر اینجا هتل نیروی هر جا هستی برگرد را همون جایی که بودی!» سید برگشت سمت صدا توی دلت یهو خالی شد. همان غریبه ای بود که توی اتاق فرماندهی تخریب داشت قرآن می خواند.نتوانست لحن شوخی یا ددی بودنش را تشخیص دهد اما هرچه بود قدرت تکلم از سید یوسف گرفته شد و چون تازه وارد را نمی‌شناخت صلاح ندید جوابش را بدهد. فقط با اشاره سر از علی قیمتی پرسید این کیه؟ علی قیمتی با یک تیر دو نشان زده شد که هم سید سابقه کار دستش بیاد به مصاحبه صدا و آرام شود این بود که با صدای بلند به صاحب صدا گفت:«خودت رو ناراحت نکن کاکاعلی با شهید قول می‌دهم که صبحانه شوهر همونجایی بخوره که محل کار شه؟! سید هاج و واج شد کاکا علی !!؟آقای ناظم پور؟! وای .. محکم زد روی پیشانی از چیزی نگفت و ۱۸۰ درجه عقب گرد کرد و برگشت طرح و عملیات. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دار علی نگاهی به همراهش کرد و بعد باهم چشم چرخاندند به تخت منصور. تازه به هوش آمده بود و زل زده بود به نقطه‌ای. کلام نمی‌کرد. شاید می خواست و قدرتش را نداشت. ملافه روی پاهایش بود.از دیروز است که پایش روی مین رفته بود ضجه می زد و ناله می کرد. گاهی بلند و گاهی آهسته تر برای خودش. تنها وقتی که برای عمل بیهوش کرده بودند حنجره اش استراحتی کرده بود. .دار علی به ملافه دقیق شد .زیر سفیدی ملافه یکی از پاها کاملاً دیده می شد پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود. تا نصفه بود.در هم کشید  صورتش را رو به همراهش کرد و با لحنی موی مانند گفت: «وای پاشو قطع کردن!!» دکتر با حسرت زل زده بود به دارعلی. دستش را زیر چانه برداشت دورگه و شکسته گفت: «کا.. ناراحت نکن خودتو هیچ راه دیگه ای نداشتیم .قطعش نمی کردیم جاهای دیگه بدنش هم عفونت میکرد» دار علی به چین های ملافه روی جای خالی پای قطع شده زل زده بود گوش به دکتر داشت و چشم به منصور.لابد فهمیده بود عصب پای قطع شده منصور هنوز حس دارد و پای نداشته هاش می خارد و نمی‌داند که قطع شده. به چشمهای منصور دقیق شد.التماسی دوستانه در آنها برای خاراندن پایش فریاد می‌زد و دارعلی نمی‌توانست.حتی نمی توانست به او بفهماند دیگر پایی در کار نیست تا مثل روزهای کاپیتانی تیم جوانان برق،چالاک و سرحال اجازه ندهد زهردارترین مهاجم ها از او بگذرند،و نمی توانست به او بفهماند. دکتر گفت: _حالا این ترکش های سرش موج انفجار زده جابجا کرده، زودتر ببرینش بیمارستان گلستان بخش مغز و اعصاب. 🌿🌿🌿🌿🌿 «اگر آمدم خانه تان و لوبیا گرم درست کردی خدات داده !من می دانم و تو....!از وقتی اینجا برای بچه ها جریان لوبیا گرم را تعریف کردم هفته دو سه بار شب ها بهانه ای برای دست گرفتن و سر به سر گذاشتن و خندیدن پیدا کرده‌اند. برای آن مسئله هم که گفته بودی اصلاً ناراحت نباش خداراشکر طرف آدم درستی است،تو باید مانند فولاد آب دیده شوی. تمام مشکلات را برای خدا تحمل کن...» خودش هم نمی دانست از چند روز پیر که خبر از زخمی شدن منصور از ناحیه پا را آورده اند این چندمین بار است که نامه چند ماه قبل او را ،می خواند. ولی در این که بعضی روزها بیش از یک بار سراغ چمدانه عروسیش می‌رود پاکتی اخرایی رنگ با طرح چند رزمنده در منطقه جنگی را بیرون می‌کشد و به جملاتی که دیگر بیشتر شان را حفظ شده خیره می شود شکی نداشت. نیم خندی سرد خشک با طرح ثابت بر لبش نشسته بود چشم‌هایش را بازتر کرد. خطوط را در هم ندید و نگاهش ثابت شد به سطر سوم: «لوبیا گرم درست کرده بودی خدات داده! من می دانم و تو..» زلالی چکید روی کاغذ تا خورده،بغل قطره‌های خشکیده و لکه لکه های قبل. کاغذ را تا زد و در چمدان چپاند. زیر لباس ها و روی نامه ها و یادگاری نگاره‌های دوستان دوران تحصیل. گره لچکش را محکم کرد و از اتاق بیرون زد. شوهرش بارها از بابت نداشتن امکانات جهت تهیه خانه مستقل و حداقل اجاره ای به طور ضمنی لابلای حرف‌ها و گاهی آشکار از او عذر خواسته بود.اما  با آن که اهل خانه پدری شوهر نازکتر از گل به او نمی گفتند و با آنکه زن بسازی بود گاه مثل تمام تازه عروس ها ته دلش دوست داشت خانواده اش ببینند ظرفی را که می شوید خانه ای را که جارو می کند .تنها به اسم خودش و مردش است و دوست داشت در گستره باز خانه‌ای که نبود یکی از دغدغه های همیشگی اش  سفت گره زدن لچک نباشد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * عصر دستور حرکت داده شد. گردان حضرت فاطمه و کمیل به طرف خط اول محور طلایی و مناطق که روز قبل در عملیات خیبر آزاد شده بود حرکت کرد. منطقه عملیاتی خیبر در شرق رودخانه دجله و داخل هورالهویزه واقع شده است . از شمال به العزیز و از جنوب به القرنه _طلاییه محدود می‌شود و منطقه از با دو نوع طبیعت متفاوت هور و خشکی. قسمت خشکی توسط دو محور بزرگ هورالهویزه در شهر و هور الحمار در غرب احاطه شده است.در داخل منطقه مزبور جزایر شمالی و جنوبی مجنون واقع است. آتش توپخانه روی منطقه بی سابقه بود و بوی دود و خاک به مشامم میخورد. خورشید که خوابید رسیدیم به خط اول جبهه . بعد از نماز مغرب و عشا فرمانده گردان ها و گروهانها دور چراغ نفتی سنگر تاکتیکی حلقه زده بودند. جلال نقشه منطقه عملیاتی را باز کرد. به من بدی چهار گوشه آن را سنگ گذاشت و از روی نقش منطقه طلاییه را تشریح کرد با انگشت مسیر حرکت گردانها را نشان داد. _گردان حضرت فاطمه از محور سمت چپ و گردان کمیل از محور سمت راست حرکت میکنه ، این مسیر را دور می زنید و وارد عمل میشید که حملات دشمن روی جزیره مجنون کم بشه. هدف ما گرفتن این منطقه هلالی شکل است ضمناً برای گرفتن اطلاعات چندتایی اسیر می‌خواهیم. زد روی شانه (شهید) عبدالرحیم روحانیان و یکی از بچه ها. _مسئول محور ها هم با گردان‌ها می‌آیند تا راهنمایی کنند. سوالی نیست؟! _جلال حمله که ایذایی نیست؟! _نه به هیچ وجه باید موضوع را تثبیت کنین! شب جمعه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۲ بود. افراد گردان مثل ریسمان تحویل سرازیرشدن داخل کانال های پشت خاکریز دشمن . هوا سرد و استخوان سوز بود و کمی بوی نفت در هوا پیچیده بود . حوالی ساعت ۹ رمز عملیات را شنیدیم . _یا رسول الله ..یا رسول الله .. موفق باشید . احمد ربیعی فرمانده گردان حضرت فاطمه دستش را بلند کرد و با فریاد الله اکبر پیشروی را شروع کردیم. قلبم از هیجان به تپش افتاده بود و بچه‌ها با کوله قمقمه و اسلحه پشت سر هم می‌دویدند. ظرف چند دقیقه از خاکریز بالا آمدیم و توی تاریکی رفتیم به سمت دشمن. _کسی جا نمونه! _به پیش.... افراد گردان در عرض چند دقیقه داخل پایگاه شدند. _آماده ..میشن!.. کوبش پوتینها بر زمین و فریاد الله اکبر بچه‌ها عراقی‌ها را وحشت زده کرده بود. سربازان آشفته عراقی یا کشته شدند یا فرار کردند. فرمانده عراقی که گیج و منگ از سنگر بیرون آمده بود صدای دخیل الخمینی اش توی همه و گلوله ها بلند شد . ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسر شهید تصمیم گرفته بودم به اهواز نروم . این را به هاشم هم گفته بودم هر چقدر هم که حاج محمد و بچه‌هایش به ما محبت داشتند خودم معذب بودم و دیگر رویم نمیشد مزاحم آنها باشم. آمدم در شیراز و ماندم. اما یک روزی هاشم آقا پیدایش در همان لحظه اول گفت: زهره خانوم خبر خوش برات دارم. گفت: خانه گرفتم فردا میریم اهواز و دیگه میشینیم توی خونه خودمون. ۰۰ خیلی خوشحال شدم و گفتم :کجا هست؟! گفت: توی همون کوی سازمانی لشکر نزدیک خونه حاج محمد .غروب راه می‌افتیم. سر بلند شدم که وسایل را آماده کنم گفت :وسایل بزار بگم بچه ها برامون بیارن .فقط یک مشت لباس و چیزهای اینجوری با خودت داشته باش. غروب با اتوبوس رفتیم .نزدیک صبح بود که ورودی پادگان شهید دستغیب اهواز از تاکسی پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دیدم دستم را گرفت و گفت: « زار من یک دروغ به تو گفتم می خوام همین جا منو ببخشی» گفتم چه دروغی؟! گفت : راستش من خونه نگرفتم اما چون میدونستم تو همراهم نمی آیی... پریدم وسط حرفش _خانه نگرفتی؟؟!! پس چرا به من دروغ گفتی؟! _چیکار میکردم ؟!آخر اگه این رو نمی گفتم که تو همراهم نمیومدی! _معلومه که نمی اومدم !! آخه من با چه رویی بیام منزل حاج محمد؟! _منم تحمل دوری تو رو نداشتم !!چطور می تونستم تو شیراز باشی و من اهواز؟! با هر ترفندی بودم مجابم کرد . ولی بد جوری از دستش ناراحت بودم . قول داد که در اولین فرصت جایی را دست و پا کند. با هم رفتیم منزل حاج محمد .عمه خیلی خوشحال شد اما من واقعاً خجالت میکشیدم. رمضان سال ۶۵ بود که با هم آمدیم شیراز . معمولا برای سحر مادرش زودتر از من بیدار میشد.اما یکبار با صدای گریه از خواب پریدم خوب که گوش کردم دیدم صدای گریه هاشم است. رفتم دیدم سر سجاده گریه میکند. گفتم :هاشم چی شده؟! گفت: زهره من از خدا شهادت می خوام .همه دوستان رفتن... دمغ نگاهش می کردم دستم را گرفت. کنارش نشستم گفتم: می دونم که مقصر تویی ! چون تو هستی که با دعا کردنهات میذاری من شهید بشم!» دوباره زد زیر گریه و اشک من هم جاری شده بود. دنبال حرفش را گرفت. _آره زهره !! توروخدا رضایت بده تا شهید بشم!! آخه مگه من از دوستام چی کم دارم؟! و باز گریه کرد . چطور می توانستم برای شهادت کسی که از ته دل دوستش میداشتم و به زنده بودنش عشق می ورزیدم دعا کنم؟! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حبیب پس از مصاحبه و گذراندن مراحلی در سپاه استخدام می‌شود.در گوشه و کنار کشور هنوز ناآرامی و ناامنی وجود دارد. حبیب برای انقلاب نوپا نگران است: «دشمن توی هر گوشه و کنار از مملکت سربلند کرده که به انقلاب ضربه بزنه» حمید می گوید: «پس شما چه کارهایی که خوب جلوشون را بگیرید» _معلومه که می گیریم! ما تا پای جون وایسادیم! این همه خونواده نخوردیم که بخواهیم به این راحتی از امام و انقلاب بگذریم» دو روز بعد حبیب تصمیم جدیدی گرفته: «می خوام داوطلب بشم برای اعزام به کردستان» _حالا چرا کردستان؟! _توی گنبد و کردستان آشوب شده .چند تا گروه ضد انقلاب هستند که دارند از سادگی مردم سوء استفاده می‌کنند» _حالا مگه تو مجبوری بری؟ _اگه من نخوام برم کی باید بره؟! اگه همه بخوان اینجوری فکر کنم که.. حمید تسلیم می شود: «خیلی خوب باشه برو! ولی قبل از رفتن باید عروسی کنی!» _عروسی ؟!با کی؟ _خودت میدونی با کی !همه میدونن کی درنظر ته! _ولی من که هنوز جواب مثبت نگرفتم. _اصلا خواستگاری کردی که جواب مثبت بگیری؟ _خوب باشه خواستگاری می کنم! اگه جوابشون مثبت بود نامزدی می کنم میرم کردستان .اولین مرخصی که برگشتم ازدواج می کنم. _حالا نمیشه قبل از اینکه بری عروسی کنی؟ _نه دیگه برادر من! لااقل بگذار چند ماه بین نامزدی و عروسی فاصله باشه. بعد به شوخی می گوید: «جای اینکه من هول باشم شما چرا هول برت داشته؟!» هردو می خندند و حمید می گوید: «خیلی خب برو کردستان. وقتی غائله اونجا تمام شد برگرد ببینم خیالت راحت میشه یا نه؟» حبیب خیره به دور دست ها انگار که رویایی دست نیافتنی نگاه می کند.:«اونوقته که تازه می دونم می خوام چیکار کنم» حمید با کنجکاوی می پرسد: «میخوای چیکار کنی؟» حبیب لبخندی می‌زند که تمام چهره اش روشن می‌شود: «می خوام برم فلسطین بجنگم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** توی ماه شعبان بودیم کلا پریشان بودم .خواب دیدم توی دارالرحمه داشتم راه می رفتم و به این قبرا نگاه می‌کردم. همه قبرها کوچک بود. یه گوشه چادر زده بودند. خیلی از من دور بود فقط صدای حسین حسین می‌آمد و تمام محوطه چراغانی بود. رفتم جلو دیدم که چاهی کنار چادرها هست.انگار مکه که میری همه دارند طواف می کنند و حسین حسین میگن. _تو رو خدا برید کنار من خیلی عزای امام حسین را دوست دارم. شروع کردم به سینه زدن و گریه کردن. اطراف اینجا همش سنگ مرمر بود.خیلی بزرگ پر از جمعیت! همین جور که سینه میزدم و گریه میکردم یک خانم از پشت سر دست زد به شانه ام. برگشتم نگاه کردم گفت: خانم این قرص رو برات آوردم بخوری! _نه من دیگه معده ام درد گرفته دیگه قرص نمیخورم! _بگیر بخور معده  ات هم خوب میشه! مثل روزهایی که مادرم قرص می گذاشت توی دهنم گفت: دهنت رو باز کن  این قرص رو بزارم توی دهنت. دهنمو باز کردم و قرص رو گذاشتم تو دهنم. احساس کردم گل تو دهنم هست. _خانم این که مثل مُهر هست؟ _تو بخور خوب میشی .این آب را هم بگیر باهاش بخور. کاسه آبی داد دستم. آب رو که خوردم انگار تمام بدنم سیر شد. چقدر این آب گوارا بود انگار هیچ وقت این جورابی نخورده بودم. داشتم آب را می خوردم که صدای اذان به گوشم خورد و از خواب بیدار شدم.. هنوز احساس می کردم این قرص که مثل مهر نماز بود توی دهنم خیس خورده. خواب را برای کسی تعریف نکردم. هفته دوبار می‌رفتم کلاس قران. مربی قرآن خیلی هوای مرا داشت. اینکه مریض احوال بودم خودش می اومد خونه پیشم و میگفت: دعا کن بچه دار بشم. یک روز آمد خونمون و گفت: مادر غلامعلی حالت چطوره؟ بهتر هستی؟ _الحمدالله من دیگه خوب بشو نیستم! _نه انشاالله خوب میشی .دستات که خیلی بهتر شده و ورمش خوابیده .من میدونم که خوب میشی. یه نیم ساعتی نشستم او برام دعا کرد و کلی هم درد دل. گفتم حاج کبری  می خوام یه چیزی بگم. _بگو خانم جان حرف بزن تا یکم سبک بشی. خوابم را برایش تعریف کردم. راستش من خوابم را برای کسی نگفتم جز شما. چند شب پیش که تولد امام زمان بود به فاطمه گفتم دلم میخواد همراه شوهرت برم مغازه پدر شوهرت که اونجا تولد امام زمان را جشن میگیرند. ادامه_دارد... 🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * ساعت ۸ صبح بود.امیدها بعد از خدا به سمت جاده منتهی به ایران بود.خبری نبود.برگشتی در کار نمی دیدیم.هلاک شده بودیم.لندروری گل مالی شده از طرف پادگان حاج عمران به طرف تنگه دربند می رفت.شهید چوپان نگذاشت شلیک کنیم،ولی نزدیکتر که شد داد زد :« عراقی است بچه ها بزنیدش» بچه ها شروع کردند به تیراندازی. او که اسم بچه اش زینب بود خوابیده اما از جلوی چشمم پنهان نمی شود.همین جور بهم زل میزند و التماس می کند..گریه...زینب.عکس... چه می توانستم بکنم.؟!باید می کشتیم...قانون جنگ همین را می گفت ..نمی کشتیم ..کشته می شدیم.همه ی زحمت ها باد هوا می شد.همه آن خون ها پایمال میشد..یعنی خون آنها از ما رنگین تر بود؟!مگر ما لشکر حق نبودیم و آنها سپاه کفر؟!.. حالا دیگر عصر شده بود .آتش دشمن فرو نشست..بچه ها از کانال سینه کش تپه ..سالم بالا آمدن .با این همه آتش دشمن حتی یک نفرشان زخمی هم نشده بود .با این تفاسیر شب را به انتظار گذراندیم.نیروی سالمی روی تپه نبود .نیروهای سالم به ۵نفر نمی رسیدند.جنازه های شهدا چند روز آفتاب خورده بود .یکباره خبر رسید که نیروهای کمکی پست سرمان را پاکسازی کرده اند و رسیده اند به ما .سفیدی آمبولانس ها آرامش دهنده بود .یکی از بچه ها داد :«یکی هم اینجاست.برانکار بیاورید. بلندم کردند و گذاشتند روی برانکارد و راه افتادیم. ♥️♥️♥️♥️ او با قدم های سنگین خود راهرو بیمارستان را طی می کرد و انتظارات را می کشید. آنقدر بدنش جراحت برداشته بود که نمی توانست با قامت راست راه برود .از دور صدایش کردم .صورتش را به سمتم برگرداند.اشک در چشمانم حلقه زد .گیج شده بودم .سرم تیر می کشید .احساس کردم دیگر نمی توانم روی پایم بایستم. گفتم :چه به سرت آمده؟! با خودم حرف میزدم :آقا مرتضی تو که گفتی فقط دستم زخمی شده ... نمیدانم چطور توانستم جلوی خودم را بگیرم و فریاد نزنم .. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*