eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این دومین پاتکی بود که تا این وقت صبح شده است .شهرک الدوعیجی در حال سقوط است .بچه های تیپ ۲۱ امام رضا آنجا درگیر هستند. تلفات سنگینی را متحمل شده اما با این حال دست بردار نیستند .اینها هم خبرهایی است که بین فرماندهان در خط دهان به دهان می شود و به گوش علیرضا هم رسیده است .حتما صدام هم این را فهمیده که عراقی‌ها گلوله های شیمیایی قاطی با گلوله‌های جنگی میریزند پشت خاکریز های این طرف . علیرضا هم مثل بقیه موشک انداز را با یک دست میگیرد و سینه خاکریز بالا می رود .آرام سرک می کشد و از لبه خاکریز میدان نبرد را می بیند .از تانک ها خبری نیست اما بین دو خط جهنمی از آتش و انفجار است.تیرآهن های شهرک الدوعیجی که صبح پیدا بودند،حالا پیدا نیستنددورتر ام الدکل دیده می شود و ستون دودی که از پتروشیمی بصره دل آسمان را شکافته است. آتش سنگین است .علیرضا میداند که عراقی ها بی خود و بی علت این آتش را نمی ریزد.می داند که دوباره پاتک می‌کنند و قصد دارند با یک حرکت نعل اسبی شهرک نوساز را از سقوط حتمی نجات دهند . صدای پاور سوت دستگاه را تا آنجا که میشد بالا برده تا سرباز مترجم عرب بتواند مکالمه ها را بفهمد و ترجمه کند. مترجم گفته بود که مکالمه بین دو فرمانده ارشد است.یکی دارد به بالا دستش می گوید :که اگر نیروهای کمکی فقط ۲۰ دقیقه مقاومت کنند و تاب بیاورند اوضاع رو به راه می شود .گفته است که آتش مجوسها به قدری سنگین است که نیروهای کمکی نمی توانند تانک‌ها را همراهی کنند و توپخانه مجوزها جاده بصره به شلمچه را جهنم کرده و فقط شیمیایی چاره کار است و طرف مقابل هم بدون استفاده از رمز جواب داده که مقاومت کنید .جناب فرماندهی کل بهترین درودها را تقدیم کرده و قول ترفیع و پاداش داده. مقاومت کنید که همه آبروی عرب در گرو مقاومت امروز شما در پشت شهرک و نهر جاسم است .چشم پیام شما را هم تقدیم قائد اعظم خواهم کرد. خود ما هم چاره را در استفاده از گاز شیمیایی می‌بینیم. مکالمه فرمانده عراقی با زیر دستش نرم و ملتمسانه بود. ذهن علیرضا به آن مکالمه است و چشم‌هایی باد کرده اش بین ستون‌های روی لبه های خاکریز دشمن دو دو میزند.احساس نفس تنگی می کند.عمیق نفس می کشد . بی‌فایده است. فیلتر آلمانی ماسک بیشتر از این جواب نمی‌دهد و می‌خواهد قیدش را بزند. اما سال قبل زجر شیمیایی را کشیده است .می‌داند که به راحتی نمی‌توان از شهر این سلاح شیطانی خلاص شد .یاد فاو می‌افتد و روز دوم عملیات والفجر که بچه‌های اعلام گاز تاول زا کردند و از همه خواستند که بادگیر بپوشند و ماسک بزنند. اما علیرضا نه ماسک داشت و نه بادگیر تنش بود .هم شده بود روی دستگاه بی‌سیم معماری که غنیمتی بود و می‌خواست راه بیندازد‌ عقب پیراهن پلنگی اش از زیر فانوسقه در رفته بود اندازه یک کف دست لخت و پیدا بود .مدتی بعد درد با تمام وجود حس می کرد .اما هر چه دست می‌کشید زخمی در کار نبود .از درد به خود پیچید که سر و کله رجبعلی حسینقلی پیدا شد. با همان چشم های پر شیطنت و چالاک این ستاد در زیر چانه علیرضا گرفت و به چشمان عسلی اش زل زد _اتفاقی برات افتاده؟ __کمرم داره میترکه! حسینقلی نگاه به کمرش کرد _لامصب این چه بلایی سر خودت آوردی؟ _چیشده حسینقلی؟ _چی میخواستی بشه کمرت اندازه یک کف دست کبود شده.. به خدا عامل تاول زاست. باید فکری براش کرد. آنروز هرچی حسینقلی التماس کرد علیرضا زیر بار نرفت _پسر خوب این مواد شیمیایی که زخم تیر و ترکش نیست. که عفونت هم بکند بشود کارش کرد .خودتو اذیت نکن بزار ببریمت اورژانس. اگر لازم بود اعزام کنند اهواز .به خدا این تاول زا شیر را هم از پا میندازه علیرضا مشغول راه انداختن دستگاه بود و از درد به خود می پیچید جواب حسینقلی را هم نمی داد . حسینقلی کمرش را بست و رفت .صبح سراغ علیرضا آمد.هنوز هم درد داشت .چفیه را باز کرده بود .چشمش که به سیاهی تیرک پشت علیرضا افتاده بود .خواهش و تمنا را کنار گذاشته و درخواست کرد و او را از اورژانس اروند و از آنجا به بیمارستان فاطمه الزهرا در منطقه چوبده و از آنجا به اهواز برده بود. اهواز جایی را برای مسدودمان شیمیایی تدارک دیده بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹 که در کربلا خاک شد....* : 👇👇👇👇👇 🌷ابوریاض از افســران ارتــش عراق در زمان جنگ هشت ســاله ورجــال سیاسی این کشــورنقل می کنــد؛ در های جنــگ مشغــول نبــرد بودم که دژبانی مـــرا خواست. مــان با دیدن مـــن خبر کشته شدن پســـرم را در جــنگ داد. خیلی ناراحت شدم😔. من برای او آرزوهای زیـــادی داشتـــم. به هر حـــال به رفتـــم و کارت و پـــلاک را تحــویل گرفتم و رفـــتم جـــنازه اش را ببینم. وقتے را کــنار زدم،شدیــدا یکه خوردم. 😳😳بــــا تعجب گفتــم: شده.اشتباه شــده. این پــسر من نیست.😲 افسر با بی طاقتی گفـــت :اما کارت و پلاکش تایید شده!😡😡 روی حرف خودم اصرار کردم. ناگهان در دلم افتاد که نکند با اصرار مشکلۍ برایم پیش بیاید. به اجبار جســـد را تحویـــل گرفتم.تابوت را روی ماشین بستم و به سمت زادگاهم حرکت کــردم. *وقتی به رسیـــدم به دلم افتاد بیشتر به خودم زحمت ندهــم و ان جســد را همــان دفـــن کنم.*چهره ان دلم را آتــش می زد. پیکری پاره پاره داشــت اما با و آرامــش آرمــیده بود برایــش ای خوانــدم و او را در کربلا دفن کــردم. تا پایان جنگ خبرے از پســرم نداشتم.تا اینکه با آزاد سازی اســرا به برگشت. اولــین چیزے که از او پرسیدم این بود:چرا پلاک و هویتت را به دیگـــری دادی؟ پسرم گفت:من توســط یک اسیر شدم. او اصرار کرد را به او بدهــم. حتي حاضــر بود بابتـــش به مـــن پول بدهد. به او دادم اما اصرار داشت که قلبا از این موضوع باشید.😊 گفتم در صورتے که دلیــل این را به من بگویی راضے می شوم. *بسیجی گفـــت:من تا دو یا ســـه ساعت دیگه میشم و قرار است من را در جـــوار مولایـــم حسین دفن کنند و می خواهم تا قیـــامت در مولایم حســـین ع بیـــارامم...* 📚منبع؛ روزنامه کیهان,۵ دی ۱۳۸۹ 🌷 شهداییم 🌺☘🌺☘🌺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حسینقلی علیرضا را انداخته بود روی تخت و سراغ دکتر رفته بود مرکز پر بود از مصدوم شیمیایی و تعداد پزشک حاکم با این حال حسینقلی با همان شروع شد ساعتی که در پادگان آموزشی داشت دکتر پاکستانی را بالای سر علیرضا آورده بود دکتر کرده و سر تکان داده بود زخم و کبودی را پودر و پماد مالیده و گفته بود باید سرم وصل کند و بستری شود _بفرمان گفتم با آغاز داورزن میشه شوخی کرد حالا به حرفم رسیدی؟ علیرضا که در من افتاده بود از درد به خود می پیچید ,رویش را یک بر کرده و به حرف‌های حسینقلی خندیده بود _بخند میگم که ما قدرت سلامتی خودمون رو نمیدونیم عزیز من ما زمانی به درد جنگ می خوریم که سالم باشیم! بعد از سال ها سرم وصل کرده بودن حسینقلی گفته بود ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این بمونی و فقط تورو خدا اگه تا ۱۰ روز همبستگی کنند بنابراین تا کمر خوب بشه. _کجا؟ _ما برمی‌گردیم فاو! خدا کنه که انشالله زودتر شفا پیدا کنی و بری شیراز! _خودتو لوس نکن رجبعلی !خودتم خوب میدونی که من اینجا بمون نیستم ! _میخوای چیکار کنی؟ پیچیده بود روی دنده راست. درد بیشتری از کمرش بالا رفته بود. _صبر کنید تا سرم من هم که تمام شد با هم میریم. _چی چی باهم بریم؟! به خدا... _قسم خدا نخور! میخوای بری برو ولی در اون صورت مجبور میشم با وسیله عبوری بیام که اذیت میشم!. رجبعلی جان بچه ات اذیتم نکن! خودت میدونی چقدر تو و امثال ما نیاز ه.. زیر بار نرفته بود. با همان وضعیت خودش را انداخته بود پشت امبولانس و برگشته بود فاو و دو هفته تمام درد کشیده و به خود پیچیده بود. توی فکر و خیال رجبعلی است که هفده روز پیش ، در کربلای ۴ و در همین منطقه ۵ ضلعی بالاخره پایش روی مین رفت و از مچ پرید .با خود می گوید :کاش می دونستم حالا کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ چقدر حیف شد که پاش رفت.. چشمش که به لوله تانک می‌افتد. هول سر را پایین می‌کشد و کلافه دنبال هاشم اعتمادی می‌گردد .پیدا نمی‌کند به طرف که حرف میزنند هاشم آنجا باشد می دود. هاشم و مجید را می‌بیند که خم شده اند روی یک کالک منطقه و ماسک به صورت با هم حرف می زنند. هنوز به آنها نرسیده است که فریاد:« پاتک . پاتک» بچه های گردان به هوا می رود .علیرضا می گوید:« هاشم آقا دوباره پاتک کردند» هاشم با همان خونسردی همیشگی کالک را جمع می کند روبه مجید چیزی می‌گوید و آرپی‌جی اش را برمی دارد اولین بار نیست که رئیس ستاد لشکر آرپیچی زن هم شده استمجید سپاسی هم موشک انداز را برمی‌دارد و سینه خاکریز بالا می‌رود دیگر کسی اعتنایی به خمپاره‌ها نمی‌کند هر چقدر هم نزدیک بخورد و فرقی نمی‌کند. فقط باید ترکشی گوشتی و استخوانی را پیدا کند بشکافد، بشکند و بسوزاند تا فریادی به هوا برود. علیرضا بین مجید و هاشم است .خواب و خستگی از چشمها پریده است. مجید سپاسی می‌گوید:«تانک اول و دوم هیچ, سومی را بزنید که فرمانده دستشون زده بشه» علیرضا هم موشک انداز را روی دوشش صاف میکند .موشک مثل اسبی تشنه و عصبی شیهه خشکی می کشد .به طرف تانک سومی میرود .راست به شنی تانک می‌خورد. موشک های بعدی هم فوکه می کشند و به طرف تانک ها می‌روند. الله اکبر های پشت ماسک همچنان بم و خفه است .با این حال خیلی ها الله اکبر می گویند. موشک ها یکی پس از دیگری و گاهی با هم شلیک می‌شوند. تانک ها با دقت تمام به خاکریز را می‌زنند. در گیر و دار شلیک ها و الله اکبر ها ناله زخمی‌ها بالا گرفته است. علیرضا بین شکاف و روی نوک مگسک دنیایی از تانک را می‌بیند که غول‌آسا زمین را می‌کوبند و جلو می‌آیند. فرصت فکر کردن نیست. فقط باید فرز باشی و چابک تا زود موشک را روی موشک انداز سوار کنیم و شلیک کنیم .کاری که همه دارند می‌کنند .مجید می‌گوید:« یک تیربار هم راه بندازید که افراد پیاده شون دارند نزدیک میشن .و خلاصی ماشه را می گیرد. موشک انداز انگار که عطسه کند می لرزد و آتش از عقب و دهانه اش لوله می شود. علیرضا می‌نشینند پشت تیربار ای که از قبل تدارک دیده است گلنگدن تیربارش تند تند پوکه ها را روی جسد یک شهید می ریزد. چشمهای خسته اش به سختی آدم‌های آن طرف را تشخیص می دهد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در مخابرات صلواتی پادگان امام هستیم.حاج داوود گوشی را می‌گذارد.می‌پرسم :واقعی خودش بود ؟! حاج داوود دوباره از ته دل نفس می کشد و می گوید :خودش بود. آبادان مگه تلفنش را افتاده؟ سرباز لاغر که مخابرات صلواتی پادگان را اداره می‌کند می‌گوید: فقط همین یک مقرمون روبه راهه.بختت بلند بود که بچه ات تو این ساعت جایی نرفته بود. می پرسم: درباره علیرضا که پرسیدی چی گفت؟ _گفت او توی لشکر ۱۹ هست. باید برید کوت عبدالله مقر لشکر خودشون سراغشو بگیری. بلدی اونجا رو؟ _معلومه که بلدم. بریم که انگار خدا داره راه میندازه برامون! داوود می گوید:مگه بچه های این دوره زمانی حرف گوش می‌کند. می‌گفت تازه می خوام اگه خدا بخواد بصره را بگیریم. لبخندی می‌زند و انگار دیگر هیچ تهدیدی برای بچه اش نمی بیند دنبال حرف را میگیرد: «راستی بهش گفتم که عموهات همینجا سلام میرسونن! بریم که به امید خدا علیرضا را هم پیدا کنیم» به قدری امیدوارانه می‌گوید که باورم می شود آن خواب و آن رفتارهای علیرضا همه خیالی بیش نبوده و احتمالا پیدایش می کنیم.جلوی تویوتای سرمه‌ای حسین دو نفر چنگ در چنگ شده‌اند .اول فکر می‌کنیم دعواست . قدم‌ها را تُند می کنیم مردی میانسال با دستهای جوان را می‌گیرد و با زبان ترکی التماس می کند .خیلی زود می فهمم که دعوا نیست پسر و پدر هستند. حسین می‌گوید :عباس تو که ترکی میفهمی اینا چی میگن؟! گوش تیز می کنم و برای حسین میگویم: «پدر امده بچه اش را برگردونه خونه اونم زیر بار نمیره! انگار خودم را می بینم و علیرضا که با هم جنگ و دعوا داریم و می‌خواهم برش گردانم .اما می‌دانم که بچم اهل این مشاجره ها نیز پیدایش کنم و بگویم بریم خانه نه نمی گوید. فقط سرش را می‌اندازد پایین و می گوید:« باشه میام» بعد لبخندی می‌زند و می‌گوید:« اما فردای قیامت خودت جوابگو باش» اما این بار هرچه هم از این حرف‌ها بزنه زیر بار نمی روم. پیداش کنم تا شیراز به کنش نیستم. با داد و فریاد پیرمرد از خیال علیرضا بیرون میام. _بابا تو را به حضرت عباس فقط یک روز بیا فیروزاباد تا مادرت تو رو ببینه و برگرد. به حضرت عباس مادرت داره میمیره! جوان شق و رق جلوی پدرش به ترکی می گوید: «مگه این جماعت مادر ندارن؟ فقط من مادر دارم؟ به همان حضرت عباس تا نرم عملیات اگه پا بزارم! پیرمرد که می‌زند زیر گریه‌‌. دو طرف صورت جوان را می گیرم. جوان میان قدی با موهای لخت طلایی به رنگ ساقه گندم. میگویم :حرمت بابات رو داشته باش عزیزم. بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسم. سرش را پایین می‌اندازد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید :لابد شما هم اومدیم کسی را برگردون خونه؟ با اشاره سر به او حالی می کنم که درست حدس زده. می پرسم: شما علیرضا هاشمی‌نژاد را نمی شناسید؟ می رود توی فکر می گوید :نه بچه کجاست؟ _اصالتاً فسایی هست اما شیراز زندگی می کنیم _نه نمیشناسم .بچه‌های فسا بیشترشون تو گردان فجر هستند. راستی فرمانده شون مرتضی جاویدی هم شهید شد‌! عرق سرد می کنم .جوان انگار که حرف بدی زده باشد می گوید: شما می شناسید شون؟ _فامیلمونه.. بچه محلیم ..کی شهید شد؟ _تو رو خدا از من نشنیده بگیرید .همین امروز صبح خبرش رسید نگاه به حاج داوود می‌کنم او نگاه حسین می‌کند بعد سه تایی نگاه جوان میکنیم. دست می‌اندازد دور گردن پدرش می گوید: حالا شما بگید چطوری برگردم ؟به فرض پدر همه این رزمنده ها اومدن دنبال بچه هاشون باید بره عملیات؟ پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. دست جوان را می گیرم و می گویم: به حرف بابات گوش کن عزیزم. این بار محکم تر تو روی من ایستد _چرا گوش کنم؟ خدا کند علیرضا هاشمی‌نژاد رو تا بعد از عملیات پیدا نکنی که نتونی اذیتش بکنی.اگر علیرضا آمده بود که قبل عملیات تو بیای برش داری ببری، اینکه نباید می‌آمد . به کار و زندگی خودتون برسید اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش میشه. اگه هم زنده موند خودش شیراز و نمیدونم هر جایی که خونه زندگی داره بلد و میاد پیشتون .چرا بی رضای خدا حرف می‌زنید.؟! نگاه من و پدرش می کند. مثل ملا ها حرف می زند. می دانم که کل کردن با اینها بی فایده است حاج داوود هم انگار متوجه شده به پهلویم می‌زند و می‌گوید :«عباس بریم» پشت سرم را نگاه می کنم پیرمرد هم چنان گریه میکند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمده‌ایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید» شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که می‌رسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباس‌هایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند. _نه ما که ندیدیم ! _کدوم گردان بودین؟ _امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟ _نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی! _مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه.. _اصلاً شما توی عملیات بودین؟ _داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری. دژبان زنجیر را می‌اندازد که لندکروز خرگوشی راه می‌افتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی می‌گوید و دوباره نگاهم می‌کند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را می‌گیرد و می‌گوید :باید به شکلی بریم توی پادگان. _مگه نمیبینی نمیزارن! _چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن! راع می‌افتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم! _پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو. _بچه کجایی اخوی؟ این را حسین می‌پرسد .جواب می‌دهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟ تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی می‌روم که راه که از راه می‌رسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .می‌گویم :شما حتما خودتون بچه‌داری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟ _اسمش چیه؟ _علیرضا هاشم نژاد! می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و می‌گوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟» جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست! _بع ..له ! _تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه! ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟! _نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند _بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید. دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه می‌افتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت. تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند. داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه. انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب می‌افتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه ! نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده.. از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم! _حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد. به دهان نگاه می کنم ‌.انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟ نمی‌دانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ناامید پشت دژبانی دارخوین ایستاده ایم. کسی به کسی نیست بین لندکروز هایی که به طرف آبادان می‌روند چشمم به رزمنده‌های می‌افتد که عقب وانت جشن پتو گرفتند.به طرفشان می روم. سر و صدای شان بلند است .مچ دست یکی را می‌گیرم نگاهم می کند و می گوید :فرمایش؟! _شما را به خدا من چطوری برم ۳۵ کیلومتر از ساعت ۱ بعد از ظهر تا حالا علافم.. _میخوای بری چیکار تا بهت بگم! _دنبال بچم اومدم از شیراز. _لهجه ان که فسایی میزنه. _اصلیتمون فساییه _خب همشهری چرا نمیگی فسایی عستی.غیر از بچه های لر نورآبادی بقیه اینجا از دم فسایی هستیم. رو به بقیه می گوید: بچه ها موافقین که خلاف بکنیم صدای بله شان تا ۱۰ متری آن طرف تر می رود.پتوی بینشان جابه‌جا می‌شود و رزمنده‌ ای از زیرش سرک می کشد _وای خفه شدم خدا بقیه می خندند . نگاهشان می کنم لباس همه خاکی است و معلوم نیست کی چی کاره است. _خوب ما که می خواستیم یکی را زیر پتو از دژبانی رد کنیم تا ببینیم میشه سر این دژبان های جلف کلاه گذاشت یا نه !حالا هم این آزمایش را روی شما انجام می‌دهیم و به بقیه می گوید: موافق این بچه ها. _بع ..‌له _آروم که دژبانان نفهمند بیا بالا .اما باید بری زیر پتو که اینانبیننت. نزدیک گوشم می گوید: راننده هم نباید ببره! _ خدا از بزرگواری کمتون نکنه! _زود باش که الان نوبت تفتیش ماشین ما میشه ها می دوم طرف حسین و داوود و به آنها موضوع را می گویم و می گویم که همین دور و بر ها جایی منتظرم باشند تا برگردم .خوبی اش این است که دو کامیون دوطرفه وانت را گرفتند و دژبان ها سوار شدن مرا متوجه نمی‌شوند .بالا می روم و در یک چشم به هم زدن زیر تلی از پتو مخفی ام می کنند صدای دژبان ها را می شنوم _مال کدوم لشکرین؟ _۳۳ المهدی.. خط خرمشهر! _چی دارین؟ _هیچی فقط یه بار پتو و همراهمونه _باید تفتیش بشه! _چشم حالا می فرمایید همه پیاده شیم؟ _پیاده نه فقط یکیتون پتو ها را جابجا کنه ببینم . پتوها کنار می روند هر لحظه که بارم سبک تر می شود در عوض کوبیدن قلبم بالا میگیرد _نمیخواد دیگه.. زنجیرو بنداز ماشین راه می‌افتد نفس راحتی می کشم _همشهری جات که بد نیست؟ _نه خدا خیرتون بده _امید نکنه بنده خدا نفس تنگی داشته باشه این را بچه لر نورآبادی می‌گوید نمی‌داند که یک دست را رساندم به دیوار اتاق و هر از گاهی تکانش می‌دهم تا کمی هوای تازه برسد به ریه _یکم صبر بدی فاصله بگیریم از دژبانی میای بیرون بچه‌ها دیدبانی چطور رودست خورد. _همین طور با هم حرف می زنند می پرسم: _تا ۳۵ کیلومتری خیلی مونده؟! _نه الان می رسیم بچه پاسداره؟ _بله پاسداره _میخوای برش گردونی؟ _نه فقط می خوام ببینمش _ایشالله الان میبینیش خودم هم نمی‌دانم باید او را برگردانم یا فقط دست و رویش را ببوسم اسیر نگاه کنم و تنهایی برگردم .یاد حرفهای امروز پسر بچه موطلایی می افتم .که اگر همه بچه اتون رو ببرید پس کی باید بره عملیات ؟!می‌دانم که علیرضا اگر بفهمد مرتضی جاویدی شهید شده برای تشییع جنازه‌اش می‌آید _میگم شما مرتضی جاویدی را می شناسید؟ _مگه تو میشناسیش؟! _اسمشو زیاد شنفتم ازش خبر دارین؟ _دیشب شهید شد! _یعنی صحت داره که شهید شده؟! _بله مگه شما خبر داشتین؟ _صبح از دژبانی پادگان امام شنفتم _کل لشکر براش عزا گرفتن. یاد کودکی های مرتضی می‌افتم که جثه نحیف و لاغری داشت و بیش از حد پر جنب و جوش بود .با علیرضا توی کوچه بازی می کردند. همان سال‌ها بود که تو جلیان همه در و همسایه ها علیرضا علیشیر صدا می کردند. _خوش به سعادتش.کاش ما را هم با خودش برده بود حالا دیگه خطر رفع شده بیا بیرون» پتوها کنار می رود عمیق نفس میکشم .مچ دست امید را می گیرم و می گذارم روی چشم می گویم: ازت متشکرم از همتون متشکرم _ای بابا وظیفمون بود مگه میشد نیاریمت دشت های اطراف را از نظر می گذرانم .هزار بار از این جاده برای آبادان و خرمشهر بار بردند که آن روزها که تازه حصر آبادان شکسته شده بود و چند ایامی که خرمشهر آزاد شده بود و توی این جاده ولی راه افتاد دژبانی زورش به مردم عادی نرسیده بود و خلق همه ریخته بودند توی خیابان‌های خرمشهر تا مقابل مسجد جامع و عده‌ای هم از گنبد و مناره ها بالا می رفتند. _۲۰۰ متر جلوتر پیاده میشی فرعی را بگیری بری میرسی به اون مقر. با دست روی اتاقک راننده می کوبد و می‌گوید.: یکی را قاچاقی آوردیم باید پیاده شه راننده کنار میکشد می پرد پایین. _مشتی کجا سوار شدی؟ قبل از اینکه چیزی بگویم از امید می پرسد: این کارا برای چیه؟ _بابا همشهریمونه!بی چاره از فسا بلند شده اومده دنبال بچه اش. جنایت که نکرده! _اگه مصیبتی چاق میشد تو جواب میدادی؟ میروم پایین و پیشانی راننده را می‌بوسم و فقط سر تکان می دهد و می گوید به سلامت! ❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * راه کج می کنم به طرف مقر! تا دیدار علیرضا فقط چند دقیقه مانده است.عین باران بهاری از گوشه چشم هایم شره می کند. میرسم به چند قدمی دژبانی. یکسر طنابی را به بشکه ای پر از خاک گره زده اند به جای زنجیر. در دو طرف ،دو گلوله توپ را ایستانیده‌اند و داخل آن پرچم گذاشته اند .بسیجی با تفنگ کلاش ایستاده است. سلام می کنم صورتش را میبوسم و او هم بعد از سلام دستم را می بوسد و با حیرت نگاهم می کند. _اومدم بچه ام را ببینم .علیرضا هاشم نژاد میشناسیش؟! _شما پدر دکتر هستید؟ _دکتر ؟نه !علیرضا رو میگم! _از مشهد تشریف آوردین؟! با هم به طرف کیوسک می رویم. _از شیراز خدمت رسیدم شما میشناسیدش؟! گوشی را می چسباند یک طرف صورتش و جوابم را نمیدهد _یا حسین.. وصل کن بهداری. دست را می چرخاند و نگاهم می کند. دوباره گوشی را می چسباند به یک طرف صورت _به هاشم‌نژاد بگو ملاقاتی داری. دژبانی منتظرم! گوشی را می‌گذارد کلاه آهنی را از سر بر می دارد .می گوید: شنیده بودم دکتر مشهدیه! به قدری گیج و منگم که جوابش را نمی دهم. نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده این علیرضا و دکتر و مشهد چه ربطی به بچه من دارند؟! چند قلم از نگهبان فاصله میگیرم .چشم به انتهای جاده خاکی سنگر هایی که نامنظم زیر تلهای خاک جا خوش کرده‌اند .صدای موتور که به گوش میرسد، نگهبان میگوید: اومدش! موتور که میرسد میترسم نگاه کنم .موتور خاموش میشود جوان قدبلند از موتور پیاده می‌شود .تا بخواهم فکر کنم که این دیگر کیست نگهبان به او می گوید :این آفات! دلم میخواهد مثل روغن آب شوم بروم زیر خاک !دوتایی همدیگر را برانداز میکنیم .سفیدتر از علیرضا است چشم هایش بادامی سن عسلی قدشان بلندتر است _سلام پدر جون مثل اینکه اشتباهی اومدی ؟ دست ها را باز می‌کنم و تنگ او را در بغل میگیرم.زیر گوشش نجوا می کنم: بله عزیزم .اسم بچه من هم علیرضا هاشمی‌نژاد تورو خدا من چه خاکی بر سرم کنم؟ میزنم زیر گریه.باهم گریه میکنیم. پشت پرده اشک نگهبان را میبینم که اشک‌هایش را پاک می کند.دیگر نه پاهایم به اختیارم هست نه کمرم .سست می شوم روی گونی خاک. دکتر خم میشود بالای سرم می‌گوید :ببخشید که باعث ناراحتی تو شدم .همش به خاطر یه تشابه اسمی این دردسر درست شده» صدای غرش وحشتناکی تکانم می‌دهد .دست دکتر روی شانه ام ستون می‌شود و بر می گرداند .هنوز دست دکتر روی شانه‌ام است که زمین زیر پایم می لرزد و صدای انفجار همه جا را می گیرد. دکتر می گوید :حمله هواییه»و به طرف موتورش می‌رود به نگهبان می‌گوید :این آقا را پیش خودت نگه دار تا من برگردم. به سرعت موتور را روشن می کند و به طرف سنگر ها میرود. ستونهای از دود بالا رفته. انگار خواب میبینم یعنی من فقط اومدم که جون دکتر رو نجات بدم؟ در آسمان به دنبال هواپیماها میگردم .صدای تپ تپ ضدهوایی ها بالا گرفته .یکی از هواپیماها را میبینم شیرجه می‌زنند و اوج می‌گیرد. فقط یک لحظه آمدند و رفتند و گلوله های ضد هوایی را می‌بینم که در آسمان میترکند. دود سفید رنگی به جای می گذارند. یاد دو برادرم می‌افتم که پشت دژبانی منتظرم هستند. نباید معطل کنم. راه می‌افتم .نگهبان می گوید بمان تا دکتر بیاید. نمی مانم جاده خاکی و گلی است و کفش هایم را سنگین کرده.ناچار می شوم کفش و جوراب هایم را بکنم و پای برهنه راه بیفتم. کنار جاده کفش ها را می تکانم و تمیز می کنم و میپوشم. برای ماشین هایی که از آبادان به طرف اهواز می‌روند دست بلند می کنم. هیچ کدام نگاهم نمی کند. به سیاهی نزدیک می شوم. می بینم یک تریلی با بار کنار جاده ایستاده .میفهمم خراب شده .هیچکس دوروبرش نیست نزدیکش می ایستم .دست بلند می کنم. بالاخره مینی‌بوسی نگه داشت .سوار شدم پر از رزمنده راننده پرسید :چش بوده خراب شده؟ موضوع را می‌گویم .کلافه می شود و می گوید: ما فکر کردیم راننده تریلی هستی وگرنه نگه نمی داشتیم. _حالا خدا خیرتون بده جرم که نکردی! _اتفاقا جرمه..اصلا شما کارتون اینجا چیه؟ _از شیراز اومدم دنبال بچم ..هرچی میگردم نیست _از کجا بفهمم راست میگی. تازه دژبانی که قبول نمیکنه! _قبل دژبانی منو پیاده کن ممنون میشم. _اینم که میشه خلاف. نرسیده به دژبانی پیاده ام می کند. دو تا از بازرسی‌ها را بی دردسر رد می کنم .بازرسی سوم جوانی یقه ام را میگیرد _از کجا می آیی؟ _از مقر لشکر فجر.. دنبال بچم هستم دستم را می گذارد توی دست یکی دیگر و میگوید :«ببریدش» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نوک زبانم است بگویم نه ،که حاج داوود وارد می شود .همین که چشمش به من می‌افتد هول و کلافه می پرسد: چی شده عباس؟ پاسدار یک نگاه به من و یک نگاه به حاج داوود می‌کند .از تشابه چهره مان متوجه برادر بودن میشود .حسین هم کلافه تر از داوود کنارش ایستاده. نگاهم روی آن دو جابجا میشود. پاسدار به من میگوید :شما را لطفاً بیرون باشید. بیرون میروم. سرباز که انگار دارد یک قاتل را می پاید .گز میکند طرفم و می‌گوید: سیگار داری؟ _نه ما خانوادگی اهل دود و دم نیستیم. انگار که فحشش داده باشم از من فاصله میگیرد.از داخل صدای حسین می‌آید که دارد سیر تا پیاز ماجرا را برای فرمانده توضیح می دهد .دلم برایش می‌سوزد که زن و بچه اش را توی شهر غریب گذاشته علاف ما شده. از سنگر که بیرون می آیند سروکله پاسدار هم پیدا می شود. صدا میزند: عقابی بزار برن! مانده ام چطور به برادر هایم بگویم که این علیرضا ،علیرضای ما نبود. 🌿🌿🌿🌿 _لیلا هاشمی نژاد؟لیلا مگه با تو نیستم؟! حواسم که جمع می‌شود. ۲۲ جفت چشم نگاهم می کند .یک نظر خانوم معلم را می‌بینم. می‌گوید: خوب حالا بگو من چی گفتم؟ نگاهی به تخته سیاه می کنم .فقط میدانم که درس علوم بود و داشت درباره کیلووات حرف میزد. _چرا گوش نمیگیری؟! فردا که داداششت از جبهه اومد،میاد دفتر به سین جیم کردن ما که درس لیلا چطور بوده؟! برمیگردد پای تخته سیاه.دوباره به پدر و برادرم فکر می‌کنم که آیا تا حالا پیدایش کرده یا نه؟ چقدر خوب میشد اگر مدرسه تعطیل بود و همراهش میرفتم. سه سال قبل که پنجم ابتدایی بودم با پدر و مادر رفتیم منزل عمو حسین ،بعد رفتند علیرضا را از پادگان آوردند پیش مان. غروب که شد علیرضا دست من و دخترعمو را گرفت و به بازار برد .بازار کوچکی که خیلی زود به انتهایش رسیدیم دوباره برگشتیم جای اول مان. علیرضا که انگار دلش نمی آمد زود گشت و تفریح ما را تمام کند، هی ما را توی بازار کوچک هفت تپه می‌چرخاند. برای هر دوتامون عروسک و مداد رنگی خرید پشت سر هم می گفت :هر چی میخواهی تا برای عزیزای دل خودم بخرم و پشت سر هم کاکل مرا می بوسید و دستشان می کشید. وقتی برای دوستانم از خوبی های علیرضا می‌گویم همه آرزو می‌کنند که برادری مثل او داشته باشند .مریم می گوید: خوش به حالت داداش ما را بگو که از بابا و مامان نترسه،لهمون میکنه! ولی آخه چرا توی این چند روز زنگ نزده؟! اون که میدونه من و مرضیه چقدر منتظر هستیم. میدونه هر وقت تلفن کنه ما دوتا تا خانه می‌دویم و از بابا و مامان مژدگانی می گیریم. پس چرا زنگ نمیزنه ؟!دو هفته بیشتر هست که زنگ نزده !!او که می داند مادر هر ظهر و غروب سر راهمان می ایستد و می پرسد :کاکاتون زنگ نزد ؟!حالا گیرم دستش بند بوده و به قول مامان در جبهه درگیره... بابا چرا خبری ازش نیست!؟ _لیلا بازم که گوش نمیدی؟! اگر مشکلی هست به من بگو.. _نه فقط به فکر داداش علیرضا هستم. _این که مشکل نیست.داداشت که بار اولش نیست رفته جبهه. انشالله همین روزا پیداش میشه. صدای زنگ مدرسه می پیچد .توی محوطه منتظر مرضیه می شوم .بی حوصله و رنجور می آید و می گوید: دیدی امروز هم زنگ نزدن.!!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خط ساکت است .بچه های گردان حضرت رسول که از صبح را تحویل گرفته اند .در حال بگو مگوهای معمول هستند .مهمتر از همه اینکه از شهرک الدوعیجی خبر رسیده که بابانظر پهلوان و معرکه گیر محله‌های مشهد ،فرمانده تیپ عراقی‌ها را به اسارت گرفته است .خبری که مثل بمب صدا کرده و همه جا دهان به دهان می شود. _چطوری؟ _یه نوع دیوونگی !یه ریسک خطرناک .!سوار موتور شده و زیر آتش از بین دو خط گذشته و تا در ساختمان فرماندهی تیپ که توی شهرک بوده رانده و از آنجا فرمانده که بیرون بین دو محافظش با بی‌سیم صحبت می‌کرده مات و مبهوت نگاه بابانظر می کنه. بابانظر رگباری میگیره و محافظا شو میکشه و میپره رو سر و گردن سرهنگ و با هم چنگ به چنگ میشن. _بگو کشتی گرفتن دیگه! _آره خوب این بابانظر از قبل هم کشتی گیر بوده. خلاصه سرهنگ رو میزنه زمین و تا بقیه خبردار بشن دست و پاشو می بنده و برش میداره میاره _و سالم هم میرسن؟ _بله همین یکی دو ساعت پیش اتفاق افتاده! گوش غیب پرور به صحبت‌های داغ و با حرارت دو بسیجی است که با آب و تاب از بابانظر می گویند. یک مرتبه دارعلی سراسیمه از راه می رسد .اول نفس نفس می‌زند و بعد انگار که با برق خشک کرده باشند این مجسمه وسط میدان شهر عمود میشود پشت خاکریز. یک دستش طرف عراقی ها را نشان می‌دهد.غیب پرور می‌گوید :دارعلی چی شده؟ دار علی که رگ گردنش باد کرده همانطور ایستاده و نفس نفس میزند علیرضا که دو قدمی او ایستاده می پرد روی خاکریز و به سمتی که دست دارعلی کشیده شده نگاه می‌کند _حاجی غلام حسین اینجارو نگاه.. و هول از سینه خاکریز سر میخورد پایین. خودش را به غلامحسین می‌رساند و تا بخواهد چیزی بگوید دارعلی زبان باز کرده است. _عراقیان مثل مور و ملخ دارن میان! و دست به اسلحه از سینه خاکریز بالا می‌رود ‌.علیرضا هم همین حرف را تکرار می کند و می پرد پشت تیربار .حالا غیر از علیرضا ،هاشم، مجید، غیب پرور ،محمد غیبی، روزی‌طلب و نبی رودکی هم حضور دارد. یعنی فرمانده لشکر و همه معاون های دسته اولش فقط ۲۰ یا ۳۰ متر متر با عراقی‌ها فاصله دارند. علیرضا همچنان پشت تیربار است و هاشم اعتمادی نارنجک پرتاب می‌کند. یکی مچ دست غیب پرور را می‌کشد.چشمش می‌افتد به رضا رودکی که پشت سرش ایستاده است _رضا بگو چه خبره؟ رضا برخلاف همیشه جدی و محکم می گوید :حاجی خواستم اگر زحمتی نیست این تسویه حساب ما را ببریم! _بچه حالا چه وقت شوخی کردن؟ زود باش یک کاری بکن دیگه رضا میزنه زیر خنده و می‌دود. غلامحسین می‌گوید :عجب حالی داره این آدم به خدا »و حلقه نارنجک را که می کشد و پرت می کند. همزمان به محمد غیبی می‌گوید :خدا خیرت بده تو فقط خشابا را پر کن مجید سپاسی روزی طلب و نبی رودکی, آرپی‌جی برداشته‌اند. عراقی‌ها دیوانه‌وار خط را می‌کوبند. توپخانه و ادوات لشکر هم بی وقفه آتش می ریزد روی مقر های عراقی .اما هیچکدام خیال کوتاه آمدن ندارند .هم هر دو طرف با تمام قدرت تلاش می‌کنند تا هرچه دارند رو کنند. فکر و خیال رشادت بابانظر از ذهن و زبان بسیجی‌ها پریده است .لرهای نورآبادی لوکه می‌زنند بلند و پی در پی ! و بعد فوکی موشک‌های آر پی جی است که پشت سر هم به طرف تانک ها میرود شهدا و زخمی‌ها لحظه به لحظه بیشتر می شود .دندان‌های علیرضا روی هم ساییده و پوکه های برنزی در فاصله بین خودش و یک بسیجی پاشیده می شود روی خاکها. از قبل چندین نوار را چرب و آماده گذاشته که برای چنین وقتی کم نیاورد. حتی یک تیربار هم با نوار جدا گذاشته است تا به محض لزوم از آن استفاده کند فریاد باریکلا به علیرضا در فضا می پیچد. لبه های خاکریز هر لحظه فرو می‌ریزد .غلامحسین در ازدحام صداها وینگه ترکش ها را هم می‌شنود ‌نبی رودکی در یکی دو قدمی اش با توپخانه صحبت می‌کند .صدای عباس مشفق از پاور صوت پخش می‌شود .نبی گرای دقیقی به مشفق می دهد و می گوید :«آره سری همین جداره هلالی پشت نهر را با شدت بیشتر بکوبید.» رمز بی رمز. کسی توی این گیر و دار فرصت نمی کند توپ و خمپاره را به نقل و نبات و یا پرتقال و لیموشیرین تشبیه کند. کاری که فرماندهان عراقی هم از آن دوری می کنند .انگار چیزی نیست که لازم به مخفی گویی باشد .همه چیز به یک مقاومت جانانه بستگی دارد. نور منوری که بالای سر غلامحسین می‌ترکد ذهنش را می‌برد به آن سوی روشنایی .نگاهی به دور و برش می کند هیچ چیز در دود و دولاغ پیدا نیست . در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
4_5787351032723931751.mp3
3.26M
﷽ صوت ۳ دقیقه عنایت ویژه امام رضا علیه‌السلام حاج آقا میرزامحمدی 🏴🏴🏴🏴 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ساعتی می گذرد .هوا تاریک شده خط آرام می‌شود. آرام نه اینکه خمپاره نبارد و توپ منفجر نشود. نه !اینها همه هست اما تانک ها برگشتند. توی نخلستان  پشت خاکریزها .تیربار علیرضا نمی فرد و  آرپی‌جی ها فوکه خشک و خشن پمی کشند .حالا زیر سوسوی منو‌رها، چتر نخل‌های باغات بصره دیده می‌شود. همه می‌گویند می بینیم اما علیرضا نمی‌بیند. یعنی چشمان خسته و پر از خون مرده‌اش دیگر آن قدرها فروغ برایشان نمانده که چتر نخل ها را ببیند. نبی رودکی با یکی ،دوتای دیگر رفته‌اند .غیب‌پرور علیرضا را می‌بیند که کنار تیر بارش روی پشت افتاده است. اگر می‌توانست زحمت نفس کشیدن را هم از خود سلب می کرد تا ته مانده توانش را حفظ کند. اما باید نفس بکشد و می کشد. پاهایش انگار وزنه های اضافی هستند که به تنش وصل شده‌اند .درد زخم دستش می‌رسد به مغز سرش .پلک هایش انگار که خواب را از یاد برده باشند . روی کاسه چشم ها چفت نمیشود.دانه های باران که می‌افتد روی صورتش نگاه می کند به آسمان. حاج غلامحسین برای لحظه‌ای به این فکر می‌کند که اگر باران بیاید خوب است می داند که این زمین های رملی اگر بارانی شوند تانک‌های عراقی زمین‌گیر می‌شوند .یعنی باران میشود بلای جان تانکها. اما مانده است که پشت این خاکریز بی سرپناه چگونه میشود زیر باران تاب آورد .این همه جسدی که پهن شده اند پشت خاکریز .چطور ؟ آهی می‌کشد و صاف می نشیند‌ نگاهی به دور و برش می کند .علیرضا کنار دستش نشسته و انگار که خشکش کرده باشند تکان نمیخورد.غیب پرور میداند او چقدر خسته است .سروصدای لودری که نبی رودکی فرستاده تا خاکریز را ترمیم کند، نگاه غلامحسین را از علیرضا دور می کند‌ نمی داند که مجید ،هاشم، محمد غیبی و روزی طلب کجا رفته اند ؟حدس می‌زند که آنها هم افتاده باشند پشت خاکریز و از زور خستگی به خود پیچند. غلامحسین کسی را می‌بیند که نزدیک می شود می رسد به خودش تکیه اش به گونی‌های خاک است ‌ _دادا ...دادا چشم باز می‌کند _دادا ...این لودر مال شماست؟ غلامحسین انگار که باورش نشود کجاست نگاهی به دور و برش می کند و نگاهی به چهره مردی که رگه‌های بلوز پلنگی دیده می شود. مرد اجازه می دهد که غلامحسین حواسش جمع بشود _دادا این لودری که اینجا کار میکنه بگین حواسش باشه که جنازه بچه های لشکر امام حسین اینجاست. غلامحسین هول بلند می‌شود دست می‌اندازد دور گردنش و می‌گوید: «حاجی شما هستین؟» اوهم براق می شود توی صورت غیب پرور و می‌گوید: _غلامحسین خوابت برده بود؟! روبوسی می‌کنند.غیب پرور می‌گوید:الان میفرستم دنبال رانندش که حواسش جمع باشه. مرد که خداحافظی می کند هنوز دو قدمی فاصله نگرفته که علیرضا از غیب پرور میپرسد :حاجی این کی بود؟ _نشناختیش!؟ حاج حسین خرازی بود دیگه! _واقعا میگم یه جای دیده بودمش! بلند می‌شود تا به راننده لودر بگوید که حواسش به شهدا باشد. زمان به کندی می گذرد کسی در قید زمان و مکان نیست  .شب می رود که به نیمه نزدیک شود. غلامحسین و هاشم در یک گودال مچاله شده اند.پتوی روغنی پر از خاک را که شاید تا روز قبل رو انداز یکی از ده‌ها قبضه خمپاره انداز عراقی بوده کشیدند روی سرشان. با این حال از سرما می لرزند. روزیطلب و محمد غیبی هم گودال دیگری گیر آورده اند صدای پاور صوت بیسیم مسئول محور بلند می شود ‌جای غلامحسین، هاشم جواب می دهد .از آن طرف نبی رودکی صحبت می‌کند .از هاشم می خواهد که جلدی خود را به مقر تاکتیکی برساند. تا آنجا راه زیادی نیست. همان مقر فرماندهی تیپ ۱۱۰ عراقی‌ها است که حالا به مقر ابوذر معروف شده. هاشم به غلامحسین می‌گوید: شما حواستون به خط هست؟! و از جا بلند می شود. علیرضا باری از پتو  بر دوش گرفته وبه هر کدام یکی می دهد به اینها که می رسد می گوید: _دوتا کیسه خواب عراقی‌ها  هم برای شما آوردم. وکیسه خوابها را می‌اندازد زمین .هاشم کیسه اش را پرت میکند برای معاونش محمد غیبی. دوباره به غلامحسین می‌گوید :«حاج غلام باید مواظب باشید که عراقی ها سر و کله شان پیدا نشه» _به خدا نای نفس کشیدن هم ندارم تا ترسه.. _هاشم به طرف محمد غیبی می‌رود این بار از او می خواهد که حواسش به خط باشد ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سست و بیحال روی تخت افتاده نای نفس کشیدن ندارم. اعصابم بهم ریخته!دیگر مقر و پادگانی نمونده که نگشته باشیم. پس این بچه کجاست؟ شلمچه ؟!چه جوری برم شلمچه ؟!از ظهر تا غروب پشت دژبانی سوسنگرد ماندیم .راهمان ندادند از بس التماس کردیم زبانمان مو درآورد .جواب مون فقط یه جمله بود .توی این بل بشوی عملیات مگه میشه آدم شخصی را گذاشت بره شلمچه؟؟ پس یک راه مونده اینکه بیمارستان‌ها را بگردیم. اگر صدای نفس های داوود نباشد از تنهایی میمیرم .اگر حسین نمی میرفت هفت‌تپه بیدار می‌ماند و با هم پشت بام می رفتیم .کاش پیرمرد مدیر مسافرخانه کلید را نمی سپرد به نوه اش و نمی‌رفتم منزلش تا میرفتم پیشش و گپ میزدیم .حاج داوود خوابش برده.حسین مرخصی اش تمام شده بود و باید میرفت یک جایگزین پیدا می‌کرد خدایا چه کنم؟! بچه ام کجاست ؟مگر این شلمچه چقدر بزرگه که از این همه آدم یکی بچه من را ندیده؟ داوود مثل کودکی معصوم خوابیده .مثل وقتی که علیرضا کوچک بود و می خوابید .اما علیرضا وقت خواب هم نمی از خنده بیداری روی لبهایش بود.ذهنم می رود به صدیقه! اگر برای علیرضا اتفاقی بیفته چه میکنه صدیقه؟!بعد که بزرگ شده و بهش گفتیم که اگر علیرضا نبود توی شکم ننت سقط میشدی چی میگه؟! طفلکی چه وابستگی شدیدی به کاکاش داره ؟کِی بود که علیرضا توی نامه نوشته بود که کاش صدیقه تو گتوند پیشم بود تا براش بستنی می‌خریدم و نمی گذاشتم توی کوچه و خیابون بره؟! کِی بود که وقتی داشت نماز میخوند صدیقه از سر و کولش بالا می رفت از خنده غش می کرد .کی بود که براش لالایی می‌گفت و قصه تعریف می‌کرد. انگار نه دو ماه پیش که دویست سال پیش بود! انگار اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده و همش رویای شبانه بود که وقتی از خواب پریدم از آن همه خوشی هیچ خبری نبود. لرزه ای به جانم افتاده از درون داغم و از بیرون سرد. اگر علیرضا بود با زور می رساندم به اولین درمانگاه و تا مطمئن نمی‌شد که مشکلی ندارم دست بردار نبود. «آقا جون تو رو خدا مواظب خودت باش تو که میدونی علیرضا بدون تو و ننه می میره.» خدایا پس چرا من بدون علیرضا من زنده ام؟! باید کسی بیاد خبر بده شهید شده توی سردخانه است تا سکته بزنم؟ عمه اش که مرد وصیت کرد علیرضا در هر پست و مقامی که باشه پیش تختم باشه !!علیرضا تا جلیان برای عمه اش گریه می‌کرد. به آنجا هم که رسیدیم وصیت عمه را به جا آورد سینی پر از حلوا را گذاشت روی سر و شد پیش تخت عمه‌اش !از در خانه تا امامزاده و کنار قبر، سینی را بر فراز دوتا دست گرفته بود آرام آرام اشک می‌ریخت. اینها که خیال نبود. خودش بود که جلوی چشمم عمه اش را در قبر گذاشت .خودش بود که توی حمام پشتم را کیسه می‌کشید .خودش بود که ماشین ریش تراشی بر می‌داشت و موهای آقا بزرگ و اصلاح می‌کرد، بعد می بردش حمام و براش از هر دری می گفت. حالا نیست !آب شده رفته توی زمین !عادت نداشت اینقدر مرا بی خبر بگذاره! توی شدت عملیات یک دری پیدا می‌کرد یک شکلی پیغام می‌گذاشت که صحیح و سالمه .همین چند وقت پیش از آبادان زنگ زده بود مدرسه لیلا و مرضیه..پس چرا غیبش زده؟! نکنه فکر کرده من سنگ شدم و به این دوری عادت کردم !نکنه فکر کرده باید کاری کنیم که این طناب محبت باریک بشه و بعد یه جایی بریده بشه ؟! نه میدونه که مادرش خودش رو محکم می گیره و توکل به خدا میکنه اما از درون مثل شمعی میسوزه .همان روزی که توی دارالرحمه علیرضا جای قبرش رو نشون میداد دیدم چطوری گر گرفته بود و مثل پیه روی زغال جز جز می‌زد ! اون روزی که سه تایی با هم رفتیم فروشگاه سپاه سهمیه ارزاق اش را بگیریم .تابستان همین امسال. رفتیم فلکه ستاد ماشینو پارک کرد توی خیابان زند و پیاده رفتیم توی کوچه پروانه...ننه اش دنبال سفری مجلسی برای عروسی بود .. خیال نبود همه را با تخم چشمای خودم دیدم. با همین گوشام شنفتم. آخه کدوم آدم زنده ای تو مسجد عروسی گرفته که علیرضا دومیش باشه؟!این اواخر همش از همین حرف‌های این شکلی می زد. هرصبح دعا می کرد که در روز شهادت حضرت زهرا از دنیا بره؟! پس فردا شهادت حضرت زهراست!!حاج داوود به من میگه که تو بی دلیل شور میزنی! میگه همه عمرت وسواس داشتی. کی وسواس داشتم؟ چرا برای بقیه بچه‌ها این شکلی نبودم؟ شاهرخ و احمدرضا زهرا و لیلا و مرضیه هم عزیزن. صدیقه را هم دوست دارم ‌ولی من به مرگ هیچ کدومشون فکر نمی‌کنم. اما علیرضا تا قیافش میاد جلوی چشمم با یه تابوت میاد. یه پرچم سه رنگمون روشه .سینه زخمی و خونی. قبلا اینطور نبودم ولی بعد از این خواب روزگار من خراب شد .خیال اون لخته خون مرده ای که روی لباش خشک شده ولم نمیکنه. خیال لخته های خون و گلی که چسبیده به پهلو تا سینش! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....