پدر و مادر آشنایی پیدا کردند که سید رضا خدمت سربازی اش را شیراز سپری کند، راضی نشد و خواست شهری دور از خانواده باشد.
هر بار که سید رضا به محل خدمتش میرفت پدر مقدار پول برای خورد و خوراک به ایشان میداد. اما هر بار میرفت، تکیده و لاغرتر برمیگشت. مادر میگفت: سید رضا، مگر پول نداری که برای خودت چیزی بخری و بخوری... چرا مرتب لاغرتر میشوی!
میخندید و میگفت: انشاالله خیر است، مادر به خدا توکل داشته باش و نگران من نباش، من گرسنه نمیمانم!
بعد از شهادتش، یکی از دوستان همخدمتیاش برایم نقل میکرد، سید رضا زمان خدمت پیوسته با پولی که داشت به سربازانی که وضع مالی خوبی نداشتند و فقیر بودند کمک میکرد..
📝فرازی ازوصیت نامه شهید:
مگر نه این است که پروردگارمان ما را جز برای عبادت و بندگی نیافریده، اندکی اندیشه کن، با خود خلوت کن که بیهوده خلق نشدهایم، بیهوده زنده نیستیم و بیهوده از دنیا نرفته و با رفتنمان همه چیز تمام نمیشود، مگر نه این است که دنیا مزرعه آخرت است.آخر چه چیز مانع تفکر ما در خلقت آسمانها و زمین میشود و چه چیز ما را از جهاد در راه خدا بازمیدارد!
#سالگردشهادت
#شهیدسیدعبدالرضا_سجادیان
🕊️@golzarshohadashiraz