eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * رفتند سمت بچه های گردان.چند تا از بچه ها در نوک خط در فاصله ۵۰ متری عراقی ها درگیر بودند. خط خیلی خطرناکی بود. دولا دولا پیچیدند سمت خاکریز جلو. مسعود سرور تا شناخته شان به شوخی چند تیر به سمتشان شلیک کرد. جلال گفت: بفرما تحویل بگیر کاکاعلی اینم پذیرایی.بابا اینا که نیاز به روحیه ندارم یکی باید به ما روحیه بده. کاکا علی خنده ای کرد و رفت سمت مسعود و دیگر بچه‌های گردان و همدیگر را بغل کردند .بچه‌ها که از دیدن کاکاعلی سر شوق آمده بودند و ریختن دورش و شروع کردند به شوخی کردن. نیم ساعتی آنجا بودند .کوله پشتی هایشان را خالی کردند روی یک چفیه کمپوت، آبمیوه ،کیک ،نقل ،خرمای قصب ،خارک بند شده. حال می داد دو قدمی عراقی‌ها با این قیافه هایی که زیر گرد و خاک و دود باروت که فقط چشم های شان پیدا بود. بچه‌های گردان جایشان را با هم عوض می‌کردند تا هم از عراقی‌ها غافل نشوند و هم به کاکاعلی برسند. هم تیر می زدند هم تیر می آمد. آخرش برای خداحافظی همدیگر را محکم بغل کردند. در برگشت عمو جلال داشت به کاکاعلی فکر می‌کرد.دیده مین مین گذاری یک ساعت پیش و شناسایی زمین و محاسبه اینکه چند نوع مینی باید کاشته شود و چند نفر نیرو و چه کسانی باید بیایند و چطور برویم و چطور برگردیم همه اش با کاکا علی بوده.تازه از همانجا با بیسیم فرمانده لشکر و گردان ها هم ارتباط داشت و ذهنش درگیر بود و فرمانده تخریب به لشکر باید حواسش به همه جای خط باشد و بفهمد دارد چه اتفاقی می افتد. حالا همه اینها یک طرف باید حواسش به روحیه نیروهای خودش هم باشد.تازه دارد با این همه مشغله به نیروهای گردان هم سر میزند. بعد به خودش نگاه کردکه فقط خستگی کاشتن مین و پیاده روی داشت ولی کاکاعلی جسم و روحش درگیر کار بود.نگاهی به قامت کشیده کاکاعلی کرد و ماشالله گفت و زیر لب صلوات فرستاد. 🌿🌿🌿🌿 در فاو عراق زیاد فشار می‌آورد.کاکا علی هم بچه‌ها را برداشت و برد نزدیکی‌های اروند که مین بکارند. گفت سهم هر نفر ۵۰ متره. مین‌ها هم باید تله بشن. دل سیدمحمدعلی موسوی لرزید و عبدالله باقری تازه کار بودند و امشب هم شب اول این بود که آمده بودند مین بکارند. سید اعتراض کوچکی هم کرد و گفت : ۵۰ متر زیاده. کاکا علی شنید آمد و طرفش و گفت: بسم الله بگید و شروع کنید خدا کمک می کنه اگر تمام نشد خودم میام کمک. داشت روز می شد و آنها نصف هم مینها را نکاشته بودند. تله کردن مین در تاریکی شب کار سختی بود.مشغول بودند که احساس کردند روبرویشان یک سیاهی روی زمین نشسته ترسیدند و تکان نخوردند.سیاهی کم کم نزدیک شد و صدایشان زد دیدن کاکاعلی است که تند تند از روبرو مین می‌کارد و به سمت شان می آید. کار را که تمام کرد پیشانیشان را بوسید: «خسته نباشید کاکا !قربون دست و بازو تون. دستتون درد نکنه یه وقت فکر نکنید اینجا غریبین؟!اینجا سن و سال مطرح نیست. همه مثل هم هستند هر وقت کاری داشتید کاکاعلی در بست در خدمت شماست» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گاه، چشم به جلو، به احتیاط خم می شود و نیم استکانی چای می ریزد.کعبه، مسجدالحرام رهایش نمی کنند. نور زردی که شب ها  از چراغ های آن جا می تراوید و هر کدامشان یک خط می شدند و می چسبیدند به خط زرد چراغ بعدی. یک بار هم دقیق شده بود در امتداد این خط های زرد و سخت گریسته بود. «ای خدا ! حقیقت کجاس ؟ ماها بعد جنگ چی میشیم؟ به کجا می رویم؟ عاقبتمون...آی مکه یادت بخیر! با تو باز یک کم آروم شدم. ولی چه فایده. به کی بگم؟ کِیف دنیا تو چیه؟ بهم بفهمون ..اللهم ال...بجودک...» اشکنانی سرپا می‌نشیند و چشم می مالد. به راننده نگاهی می اندازد و چشمش روی هم می آید. منصور دست انداخته روی فرمان. جاده صاف است و خسته کننده. نه پیچی که دوبار سر بچرخاند و گردنی که شش دانگ هوشش به جاده رود. ‌دلیجان ۱۵ کیلومتر... _آقو مسلم... پاشو عزیزم ده دقیقه دیگه باید بشینی پشت ماشین...پاشو خواب از چیشت بپره... در گستره افق سیاه روبرو، سرخی کمرنگی از پشت تکه‌های کوچک ابر، بیرون می‌زند که ماشین در پلیس راه دلیجان می ایستد. صندلی عقب انگار که به صدای مزاحم موتور عادت کرده باشند، چشم وا می کنند و سربلند می کنند. _دلیجانیم؟! _ها پاشین یه چیکه آب بزنین رو صورتتون... دو دقیقه می گذرد. هوایی عوض کرده اند. مسلم پشت فرمان جا می‌گیرد و لابد به افق سیاه روبرو و سرخی کمرنگ پشت تکه‌های کوچک ابر توجهی ندارد ، وقتی ماشین را به دنده سه می برد، گاز می دهد. سرعت که بیشتر شد کلاچ را می گیرد و دست می برد طرف دنده. ماشین در سرازیری است. کامیونی هم که از روبرو می آید در سرازیری است. جاده به سان دره ای است که دو ماشین از دو طرف به قعرش  سرازیرند. مسلم، در مسیر خودش نیست. سمت راستش ماشین دیگری است. شانه های خاکی کنار جاده کوچکند. نمی‌شود دست را داد طرف آن ها. انگار می‌خواهد دستش را به طرف چپ بدهد اما باز هول می شود. فکر می کند کامیون هم دستش را می دهد همان طرف. کامیون چراغ بالا می زند. فاصله شان خیلی کم شده. همه دسته جلویشان را سفت می چسبند. اراده تصمیم ها قفل شده. در واحد خیلی کوچکی از زمان، هول و هراس، راننده‌ها و سرنشینان را قبل از هر واکنشی به تماشای اتفاق نیافتاده کشانده.‌ فرصت بوق زدن هم نیست... حالا تو که یازده فصل همراه ما بوده ای دوست داری حکایت را به کجا کشانی؟ گیریم از حالا به بعد همه چیز به تو سپرده شود، حرکت ماشین ها، فرمان دادن، بزرگ تر کردن جاده و حتی رد شدن ماشین ها از هم بی هیچ تصادفی، به سان موجودی فرازمینی مثل روح. چه خواهی کرد با ادامه این داستان اگر فرض که قضا و قدری هم نباشد؟! می آیی با دو سبابه ات روی همین کاغذ عرض جاده را طویل تر می کنی؟ به لب های هرکدام یا ابوالفضلی می کاری و معجزه آسا دو ماشین از کنار هم می‌گذرند بی هیچ حادثه ای؟ به مسلم خونسردی بی‌سابقه‌ای می بخشی تا با یک ترمز حساب شده و چرخش فرمان حساب شده تر، از میان دو ماشین بگذرد و خود و سرنشینان را از این مهلکه چند ثانیه ای برهاند ؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿