*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#منبع_کتاب_نبرد_در_هسجان
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_اول*
ذهنم بین صدای گرم و حماسی گوینده رادیو و تصویرهای خواب شبانه گیر افتاده است .آرام و قرار ندارم. این وضعیت برایم تازگی دارد .انگار نه انگار که بیش از ۵ سال وضع همین بوده .علیرضا جبهه بوده و هر از چند مدتی هم عملیات می شده .با این شرایط خو کرده و کنار آمده بودم .پس باید همه چیز برایم راحت و عادی مینمود. اما راحت نیستم.!
_هم اکنون دشمن بعثی در پشت کانال ماهیگیری و منطقه مرسوم به پنج ضلعی وضعیت به هم ریخته ای دارد. در دژ اصلی که دیشب به تصرف لشکر اسلام درآمده است ،صدها تن از مزدوران به هلاکت رسیده دشمن به چشم می خورد.
ذهنم هر لحظه از صدای گوینده رادیو فاصله میگیرد و محو همان رویای شگفت شبانه می شود .رویایی که احساس می کنم با همه رویاهای گذشته فرق دارد .خواب پریشانی که پنداری قدم به قدم به واقعیت نزدیکتر میشود. وقتی به همزمانی خواب و شروع حمله فکر می کنم این حس در وجودم قوی تر می شود.
_خدایا خودت یه کاری بکن!
بی حوصله پیچ رادیو را می بندم .خانه ساکت می شود .فقط صدای به هم خوردن ظرف های نشسته شب را از آشپزخانه میشنوم. بلند میشوم در سالن قدم میزنم و برای چندمین بار سردرگم صحنههای خواب را مرور میکنم.
*«در میانه جمعیت بالای سر تابوت ایستاده بودم زن ها جیغ می کشیدند و مردها بر سر و صورت می زدند خودم داد و فریاد نمی کردم گریه هم نمیکردم ایستاده بودم و به روبر به چهره آرام بچه ام نگاه میکردم گردی صورتش سالم بود و چشمای عسلیش نیمه باز الان لبخند همیشگی روی لبهایش خبری نبود وقتی خوب نگاهش کردم دستها را بالا گرفتم و گفتم الحمدلله رب العالمین»*
توی همین خیالات از پشت شیشه بیرون را نگاه می کنم .نگاهم با زاغی روی دیوار تلقی می شود .صدای مادر علیرضا را از توی آشپزخانه میشنوم:«کجایی تو؟
نمیدانم چه بگویم.
_اول صبحی چیه لالمونی گرفتی؟!
باز هم صدای مادر علیرضا است. تا یاد دارم و صبر و حوصله بیشتری داشته. اما در هر حال او هم مادر است و می دانم که نباید به خاطر یک خواب اعصابش را خراب کنم. به سختی برداعصاب به هم ریخته ام مسلط میشوم و در حالی که لبخندی را هم پشت لب هایم جمع کردم میگویم :«رفتم تو فکر سرمای امسال شیراز که می خواد چیکار بکنه!»
_سرما که حالا اولشه! تازه ۲۰ روز از زمستان رفته ناشتایی چی میخوری؟
به طرف انتهای سالن راه میافتم .نگاهی به آشپزخانه میاندازم. زبانم است که بگویم اشتها ندارم. اما باز هم به ذهنم میرسد که نباید بهانه دستش بدهم. تازه تنها او که نیست .دو پسر و ۴ دختر قد و نیم قدم نباید شریک خیالاتم شوند. مخصوصاً زهرا که در اتاق کناری قرآن میخواند و اگر شنید که من چقدر نگران علیرضا هستم غوغایی به پا میکند.
بالای سر بخاری نفتی خودم را گرم می کنم
_نگفتی صبحونه چی میخوری چی بیارم؟!
مثل همیشه میگویم هرچی داری بیار بخوریم.
پشتی تکیه میدهم. صدای دخترم زهرا که با خواهرش صدیقه حرف میزند به گوشم میرسد. دست به دعا برمی دارم. آرام زمزمه می کنم :خدایا فقط یک بار دیگه علیرضا را بهم بده»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....