🔹 ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯﻣﻬﻨﺪﺱ ....
🌷 قبل از عملیات همه دور هم نشسته بودیم. کمال به مادر گفت, مادر, شش تا پسر داری, سه تا بزرگه برای خودت, سه تا کوچیکه را بده برای خدا...
مادر گفت راضیم به رضای خدا...
کمال #مهندس_مکانیک و یکی از پنج شخص شاخص توپخانه سپاه
مهدی #مهندس_شیمی , فرمانده ستاد قرارگاه و لشکر فجر
جمال ظل انوار #مهندس دامپروری, جهادگر و فرمانده گروهان...
هر سه برادر در یک شب, در یک ساعت شهید شدند...
ﻣﻬﻨﺪﺳﻴﻦ ﺯﻣﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺷﺪﻧﺪ😞
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﻣﻬﻨﺪﺱ صلوات 🌹
🍃🌷🍃🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ_ﺷﻮﺩ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_هشتم*.
غرش چند فروند هواپیمای جنگی فضا را لرزاند و لحظه ای بعد هم زمان با صدای گوشخراش انفجار بمب ها ،زمین گرم و تفیده آبادان تکان میخورد.کریم وحشت زده و با یک جست بلند خود را کنار حجت روی زمین انداخت.
_اونجارو... باز هم پالایشگاه را زدند.
حجت صورتش را از خاک جدا کرد .آرام سر برداشته و به ستون های تیره و غلیظ دود که بر فراز پالایشگاه میرقصید نگاه کرد و زیر لب غرید.
در آسمان جز رد سفید هواپیماها چیزی دیده نمی شد. کف دستها را بر زمین گذاشت و بلند شد. کریم فریاد زد:
_بگیر بخواب دوباره اومدن.
چند نقطه سیاه آن دور دست ها بر سینه آسمان نقش بست و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر شد.باز فضا لرزید و باز انفجار بمب ها همه جا را زمین گیر کرد.
چند نفری که دقایقی پیش برای آوردن سوخت رفته بودند سراسیمه و وحشت زده از راه رسیدند و خود را کنار آنها روی زمین انداختند. حجت نگاه کنجکاوش را به چهره آنها دوخت
_چه خبر؟!
یکی از آنها سری تکان داد: «خبرهای بد..اگه همینجوری پیش برند دیگه یک قطره سوخت هم برامون باقی نمی مونه»
_چطور مگه؟!
_بیشتر تانک ها آتش گرفتن.
حجت بی درنگ برخاست و نگاهش را از میان انبوه دود و سیاهی که همه جا را پوشانده بود به تانکرهای سوخت که کنار هم ردیف شده بودند دوخت و شعله های سرکش آتش را که از آنها زبان می کشید.
_وضع ذخیره سوختمون چطوره؟!
_خراب! دیگه هیچی نمونده! امیدمون به این تانکرها بود که حالا..
حجت حرف او را برید.
_پس معطل چی هستین!؟ یالا بجنبین بین دیگه؟
کریم با تعجب به او زل زد: «منظورت چیه چه کار میشه کرد؟!»
حجت درنگ نکرد. راه افتاد و با گام های بلند به سوی جیپی که منبع کوچکی پشت آن وصل بود رفت.دیگران نیز بی اینکه از قصد و آگاه باشند به دنبالش راه افتادند. کریم خودش را به او رساند.
_چیکار میخوای بکنی؟!
حجت پشت فرمان جیب نشست: «هر کی حاضر با من بیاد سوار بشه»
_بالاخره نمیخوای بگی چه خیالی داری؟
حجت سوئیچ را چرخاند: «خوب معلومه باید تا فرصت داریم هرچه میتونیم سوخت برداریم»
_از کجا؟!
_از توی اون تانکرها.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... تا دقایقی دیگر .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷مشکلات زندگی به شدت به من فشار می آورد، کلافه شده بودم. آرامشی جز پدر شهیدم نداشتم و متوسل شدم به پدرم. حضورش را درخواب و بیداری کنارم حس کردم.من را مورد تفقد و مهربانی خودش قرار داد و سرم را به سینه اش چسباند. مرا به آرامش دعوت کرد و یاد خدا. تسبیح تربتی از جیبش در آورد و در دستان من گذاشت و گفت: دخترم با این ذکر بگو تا آرام شوی.
قبل از رفتن گفت: این تسبیح تربت امام حسین است، شفا می دهد!
بعد هم با لبخندی مهربان رفت. صبح که بیدار شدم، دستانم را که باز کردم دیدم یک تسبیح تربت در دستم است. تسبیحی که به خاطر چرخش زیاد در دست، دانه هایش بسیار ریز شده بود. ذکر گفتن با این یادگاری پدر، برایم بسیار آرام بخش بود. تا اینکه یکی از جوانان روستای ما تصادف کرد و به شدت آسیب دید. پزشکان از او قطع امید کرده و مرگش را قطعی می دانستند. یاد سفارش پدر افتادم. یک دانه از آن تسبیح را در آب حل کرده و به جوان دادیم. به طور معجزه آسایی از مرگ رهایی یافت و شفا پیدا کرد. چندین مریض دیگر نیز با همین تربت بهشتی که هدیه پدر شهیدم بود شفا پیدا کردند.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اگر کاری برای خداست پس گفتن برای چی ...
به مناسبت سالروز شهادت شهید حسین خرازی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یا_اباعبدالله_ع🌷
عالم بہ عشق روے تو بیدار مےشود
هر روز عاشقان تو بسیار مےشود
وقٺے سلام مےدهمٺ در نگاه من
تصویر ڪربلاے تو تڪرار مےشود.
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه از دور سلام
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان💚
☀️خورشید من ٺویے وبے حضور ٺو
صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من⛅
گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد بہ خواب من✨
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج🌸
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عملیات بیت المقدس بود، آزاد سازی خرمشهر. حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی. اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم. تک و توک درگیری توی شهر بود. هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند.
حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره.
ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت:نزن بابا، حسنم!
خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار!
به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر. چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد. تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار.
هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته. بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید.
حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی!
🌺🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ_ﺻﻔﺮﺯاﺩﻩ
#شهدای_فارس
🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نهم*.
_ولی اونا که دارن میسوزن مگه نمیبینی؟!
_چرا کور که نیستم.
_خطرناکه هر آن ممکن دوباره از راه برسند.
بالاخره جیپ روشن شد.حجت دنده را عوض کرد.
_چاره ای نیست. بدون سوخت کاری نمی تونیم بکنیم .بالاخره یک جوری باید از حلقه محاصره گذشت.
آنکه از همه جوانتر بود کنار او رفت و نفس به نفسش ایستاد.
_چه حرفها می زنی ؟کل آبادان توی محاصره است !چطوری میخوای...
حجت پایش را روی پدال گاز فشرد و جیپ از جایش تکان خورد.
_فرصت جر و بحث نداریم من رفتم.
چرخ ها لحظهای درجا با سرعت و سر و صدای زیادی چرخیدند. لحظه ای بعد جیپ از جا کنده شد و تونلی از گرد و خاک به دنبال خودش درست کرد.
کریم لب باز کرده بود شاید می خواست بگوید صبر کن ما هم میآییم.ولی حجت لحظه به لحظه دورتر می شد تا اینکه کاملاً در هاله گرد و خاک ناپدید شد.تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که هم آنجا بایستد و با نگرانی و دلشوره به تانکرها خیره شوند و زیر لب یا در دل دعایی بخوانند.
توده گرد و خاک که به زمین نشست ،توانستند او را کنار یکی از تانکرها ببینند که دائماً به این سو و آن سو می رفت و اطراف خودروها می چرخید.یکباره ناله ضعیفی از دور دستها به گوش رسید و آرام آرام گرفت.سرها را بالا بردند و پهنه آسمان دود آلود را کاویدند. صدا دم به دم واضح تر شنیده میشد.
_هواپیماها...
کریم این را فریاد زد و دستپاچه به جایی که حجت ایستاده بود خیره شد .هنوز جز سایه های مات و کدر که این طرف و آن طرف میرفت نمیتوانستم چیزی ببیند. ناله موتور هواپیما ها باز هم فضا را لرزاند.چیزهایی از آنها جدا شدند و روی پالایشگاه سقوط کردند. ناگهان زمین زیر پایشان لرزید و ستون دیگری از دود بر فراز پالایشگاه قد کشید.همه جا تیره و تار شد و آنها که صورتشان را به خاک چسبانده بودند دیگر نتوانستند چیزی ببینند.هواپیماها بالای سرشان چرخی زدند و در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. کریم و به دنبال او بقیه بچه ها آرام آرام برخاستند. گرد و خاک همه جا را از نظر ناپدید کرده بود.لبها با ناامیدی از هم باز شدن و زمزمه گنگ و در هم در گوش ها :«انا لله و انا الیه راجعون»
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🌟 من پاک شدم!
▫️روایتگری حاجحسین کاجی از کسی که ناپاک به جبهه آمد؛ اما...
#ترک_گناه
#راهیان_نور
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷شیر آب حیاط خراب شده بود و هر روز مقدار زیادی آب از آن هدر می رفت. هرچه چشم انتظار بودم یکی از بچه ها یا مرد هایی که به خانه ما می آیند این شیر آب را تعمیر کنند، کسی حواسش به آن نبود. حسابی کفری شده بودم. گفتم: رو به عكس حاجی گفتم آخه این چه وضعیه، یعنی هیچ کس نیست این شیرآب را برای من درست کنه، آخه من چی کار کنم.
با همین فکر و خیال ها به خواب رفتم. دیدم حاج اسکندر کنارم ایستاده و با مهربانی می گوید: خانم این چیزیه که به خاطرش اینقدر ناراحت می شی؟
برام یه آچار فرانسه با آچار لوله گیر بیار. برایش آوردم. رفت توی حیاط کنار شیر آب نشست و شروع کرد به باز و بسته کردن شیر آب. چند دقیقه بعد بلند شد و گفت: آخه این کاری داشت، خودت هم می تونستی انجامش بدی!
صبح شد. برای نماز که رفتم، دیدم شیر آب درست شده و دیگر چکه می کند!
روز بعد هر کس آمد و نگاهی به شیر آب می کرد و می گفت: حاج خانم کی شیر را درست کرد.
می گفتم: شهيدم آمد درستش کرد و رفت!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #سیره_شهدا | پارتیبازی برادرانه ممنوع
🔅 پیکر برادر فرمانده در منطقه مانده بود، خواستند بروند آنرا بیاورند، مهدی گفت: اگر همهی آن پیکرهای شهدا را میآورید، برادرم حمید را هم بیاورید.
✨ولی هیچکدام از آن شهدا را نتوانستند بیاورند.خودش هم وقتی مجروح شد، با تعدادی از مجروحان در قایقی به سمت جبهه خودی در حرکت بود که گلولهی آرپیجی همه را به شهادت رساند و پیکرها را به اروند سپرد.
🌷 سالروز شهادت
🌷شهید حمید باکری
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb