eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدا
بسم رب الشهدا 🚨قابل توجه امت شهیدپرور و خانواده های معظم شهدا بخصوص شهدای مفقودالاثر استان فارس ⬇️ 💢متأسفانه علیرغم اعلام خبر شناسایی هویت ۵ شهید از شهدای گمنام مدفون در قطعه شهدای گمنام دارالرحمه_شیراز، در حدود ۳ هفته قبل توسط مدیریت ایثارگران سپاه فجر استان، همچنان هویت این شهدا اعلام نشده است ....‼️ 💢همچنین مطالبات مکرر این هیئت در جهت اعلام هر چه زودتر این موضوع از سازمان های متولی، از جمله مدیریت ایثارگران سپاه ، بنیاد شهید و .... به جایی نرسیده است❌ 🔹این مهم در حالی می باشد که تماس‌هاو مراجعات متعدد مردم شریف شیراز و علی الخصوص خانواده های معظم شهدا بسیار زیاد و پراهمیت بوده است🚨 👇👇 مادرانی که سالهاست چشم به راه و منتظر خبری از فرزندان شهیدشان هستند و با هر خبری دلشان آشوب میشود یا فرزندان شهیدی که به دنبال نشانه ای از پدر هستند، این روزها چشم به اعلام خبر نهایی هویت این شهدا دوخته اند.. 💢مع الوصف، خواهش این هیئت به عنوان مجموعه ای که سالهاست در کنار این شهدا و بجای خانواده چشم انتظار آنها، گرد غربت را از قبور مطهرشان زدوده و در حال حاضر به مرکز مراجعات مردمی تبدیل شده ، از مسئولین و مدیران مربوطه در استان این بوده که ضمن توجه به مسئله مهم بلاتکلیفی خانواده های معظم شهدای مفقودالاثر و گذشت بیش از ۳ هفته از اعلام خبر اولیه، در اسرع وقت نسبت به اعلام هویت شهدا و برنامه استقبال از خانواده معظم این شهدا به میزبانی این هیئت همکاری لازم را انجام دهند که تاکنون محقق نشده است ‼️ 💢انشاالله تعیین تکلیف سریع این موضوع ، مرهمی در جهت درد دوری خانواده های معظم شهدای جاویدالاثر استان باشد 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🖤💔 یڪ سـوے دلم، مـرقد ارباب است یک سوی دلم، تربت ارباب است این عشق، فقط موهبت حضرت زهراست دل، کفتر دیوانه ی است 🍃 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مادر شهید "محمدمهدی غلامی مظفری" در خاطره ای می گوید؛ مهدی وصیت نامه اش را نوشته و در اتاق روی تاقچه گذاشته بود. رفتم چادرم را بردارم تا نمازم را بخوانم، توجه ام به یک کاغذ جلب شد. آن را برداشتم و دیدم روی آن نوشته شده « وصیت نامه ی محمدمهدی مظفری » ، کلمه ی « وصیت نامه » را که دیدم ، آن قدر گریه کردم که می خواستم از حال بروم . مهدی آمد ، وقتی حال مرا دید سریع وصیت نامه را برداشت و پاره کرد و گفت: « اگر قرار باشد تو بعد از من بخواهی وصیت نامه بخوانی و گریه کنی ، من دیگر وصیت نامه نمی نویسم .» و دیگر هیچ وقت وصیت نامه ننوشت  🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔حالا دیگر بلند بلند با خودش حرف میزد گریه میکرد در محوطه میدان همین جور قاطی سرباز ها قدم می زد و برای خودش زمزمه میکرد ... «آیا فرمانده گردان موجب شده است؟!😳 تا حالا کسی اینگونه پریشان و غمگین ندیده بودش🥺 کربلای ۴ با عمو مرتضی چه کرده بود؟!» باسر و وضع گل آلود و موهای پریشان و خنده و شوخی های همیشگی که جایشان را به ورد و زمزمه داده بودند .زنگ ها کلافه اش کرده بودند از خانه خودشان هم تماس گرفتند. _باباجون! قدمعلی اون طرف آب به پهلوی بچه هاست من هم دسترسی به او ندارم .خلاص! برای همیشه خودش را راحت کرده بود که مرگ یکبار شیون هم یکبار. ستوده رفته بود . الوانی و اسلامی و بنی اسد ! همه دوستانش رفته بودند😔 اینجا چه می خواست؟! 🥀🌺🥀🌺🥀 بخار غلیظ آب از زیر پرده جلوی درب خیابان می ریخت .«تک چرخ» دست برد و پرده را کنار زد. _بفرمایید عمو! توده متراکم از بخار توی صورت مرتضی ریخت .مه غلیظی سرتاسر راهرو را قرق کرده بود. غوغای آن داخل بود. سر و صدای آب تنی کردن،بار زدن نمره خوان ،همه منتظران کمتر از غوغای یک منطقه عملیاتی نیست. گروهی از منتظران به احترام عمو برخاستند و عمو تشکر کرد. یک حوضه بزرگ آب بود و اطرافش دو سه تا اتاقک دوش. یک جا اگر میشه مردی ۵۰ تا آدم توی هم می لولیدند. عرقش حسابی در آمده بود. _قاسم جان دوش انفرادی هم داره!؟ _بله آقا مرتضی برای چی؟! _می خوام خودمو بشورم غسل واجب دارم. قاسم اسلام چه تا اهواز را با مرتضی آمده بود که حمام بروند و تمام طول راه عمو مرتضی از سیر تا پیاز منطقه را برایش تعریف کرده وقتی که پرسیده بود: «از کربلای ۴ چه خبر؟! کی دست به کار خواهیم شد؟!» حالا قاسم داشت پشتش را کیسه میکشید .هوا دم کرده بود عمو روی دست و زانو نشسته بود و قاسم دست برد یک لگن آب روی دوش او ریخت. قبراق و خوش حوصله بود با خنده رو به فرمانده گردان کرد: _آقا مرتضی ما که حوصله‌مون سر رفت .دیگه کی میخواد شهید بشین؟!🙂 توده ای چرک زیر کیسه برزنتی لوله میشد با هر بار که بالا و پایین می کشید. _ناراحت نباش تکچرخ !۴۸ ساعت دیگه.😍 قاسم جا خورد .😳 فقط توانست بخندد🤭 دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دلگویه های محبوبه بلباسی همسر شهید مدافع حرم، در ارتباط با مراسم پیاده‌روی 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷 اوایل انقلاب بود. یکی از خیرین شیراز، چند هکتار زمین را در اطراف میدان ولی‌عصر شیراز وقف کرده بود. این زمین‌ها توسط مسئولین مربوطه به‌صورت قواره‌های دویست متري تقسیم شد، مسئول توزیع این زمین‌ها آقا مهـدی بود. یک روز رفتم پیش آقا مهـدی و گفتم: داداش، اگر می‌شود یک قواره از این زمین‌ها را هم به من بده! اخم‌هایش توي هم رفت و با غضب گفت: کریم آقا، شما که الحمدالله خانه دارید، من نمی‌توانم به شما زمین بدم! سکـوت کرد. کمی که آرام شد ادامه داد: اما اگر کسی را می‌شناسید که محتاج است و بی‌خانه، به من معرفی کنید تا کارش را انجام بدهم! یادم بـه خودش و برادر دیگرم کمال افتاد که هنوز هیچ خانه و سرپناهی نداشتند. زمین‌ها را تقسیم کرد بی‌آنکه خودش و خانواده‌اش سهمی از آن زمین‌ها داشته باشد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 📍خرید دفتر و مداد برای فرزندان فقرا... 🌟یک روز دیدم علیرضا با محمدرضا دعوا می‌کند، علی را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گویم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خودم نیاوردم. آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روز‌ها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. محمد را مدتی بعد کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کند؟» محمد گفت «بابا نمی‌دانی با پول‌توجیبی که بهش می‌دهی چه می‌کند؟» من ترسم بیشتر شد و مضطرب شدم. گفتم «خوب بابا بگو با آن پول چه می‌کند؟» جواب داد «با آن‌ها دفتر و مداد می‌خرد و می‌دهد به بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند.» 🌷شهید علیرضا موحد دانش🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
حال و هوای شهید در شب شهادتش ؛ سید اصرار داشت موی سر خود را نیمه شب بتراشد! وقتی به او گفتیم که چرا در این ساعت اینکار را انجام می دهی؟! گفت که "فردا روز دیدار با ارباب است." راست ميگفت ... فردا به دیدار اربابش حسین علیه السلام با رویی خونین رفت. 🌹🍃🌹🍃 : 🕊 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨خدایا ابتدای 🌤️صبـح که رزق بندگانت راتقسیم میکنی میشود رزق من امروز رفاقتی باشد از جنس 🕊️ باعطـر 🌷 🕊️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️اعتقاد عجیبی به امام زمان داشت و می گفت :«ایشان پشتیبان همه ماست» بعد از شهادت هم خواب هایی دیدم که نشان از اعتقاد راسخ او به امام زمان داشت. بعد از ۴سال هنوز لباس سیاه بر تن داشتم و به دلیل وابستگی شدید به او روز و شب آرام نداشتم. شبی او به همراه با شخصی سبز و نورانی به خانه به خانه آمد .مثل خواب های قبلی او را بازخواست کردم و پرسیدم :چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی؟! 🌺او گفت: من هرچه میگویم دست خودم نبود که رفتم باور نمی کنید .من با اجازه آقا امام زمان رفتم و این بار با خود آقا به خانه آمدم تا شما اگر سوالی دارید از ایشان بپرسید» شهید به همراه آقا امام زمان آمدند و کنار بچه ها نشستند. آنها به بچه ها نگاه کردند و بعد بلند شدند از خانه بیرون رفتند. من پشت سر آنها از خانه خارج شدم در حالی که تمام خانه ها و کوچه غرق نور شده بود. از خواب که بیدار شدم به آرامش عجیبی دست پیدا کردم. لباس سیاه از تن در آوردم و در ادامه زندگی با همه وجود به آقا متوسل شدم و امیدوارم که آقا همیشه یار و یاور فرزندان شهدا باشد. نی ریز •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقه‌ای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است. پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند می‌اندازد. یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت. بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل می‌کرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش می‌خواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود. طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند. خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور می‌کند: من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم. همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده» بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر. گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت. آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد . زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.» هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ارتش ۲۰ "میلیاردی" اربعین! ⭕️ اربعین آغاز قدرت حسین(ع) است! هیچ‌کس در طول تاریخ قدرت حسین(ع) را ندارد! ⭕️من کیم؟ من آنم که عضو سپاه اربعینم! 🔻اربعین، مظهر قدرت‌نمایی مستضعفان جهان 🔰 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷اولین گروه اعزامی از شیراز به جبهه بودیم. دکتر چمران ، جمع پنجاه‌نفری ما را میان همان درختان گز نشاند وگفت: اینجا منطقه جنگیه، گلوله دارد، خمپاره و توپ دارد، بمباران هوایی دارد. گرسنگی و تشنگی و نبودن مهمات گفت... دست‌آخر، به گوشه‌ای اشاره کرد و خیلی رُک ادامه داد: هر کس نمی‌تواند این شرایط را تحمل کند آن سمت بنشیند تا ترتیب بازگشتش را بدهیم! آماده می‌شدم که بلند شوم ناگهان کسی مچ دستم را محکم گرفت. مهـدی بود.دستش را در جیب پاکتی شلوارش کرد و مشت کرده بیرون آورد و گفت: سید دستت را به من بده! دستم را به سمتش کشیدم. مشت گره کرده‌اش را میان دستم باز کرد. دستم پر شد از خرده‌هاي نان خشک تیري . خیلی جدی گفت: از گرسنگی نترس سید، من این‌ها را با خودم دارم! جا خوردم. انگار وحی بود که از زبان مهـدی بر من نازل می‌شد. تصمیم گرفتم تا آخر بمانم و به خاطر سختی ها جا خالی نکنم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨طرح زیارت نیابتی کربلا 💢هر نفر به نیابت امام زمان عج و شهدای غریب شیراز و استان فارس 💢 💠به مدد خود شهدا ، انشاالله میخواهیم پوسترهای شهداي غریب شیراز و استان فارس را جهت طرح نیابتی شهدا به زائرین اربعین اهدا کنیم ... ⬅️لذا خیرینی که می توانند در این طرح مشارکت مالی کنند لطفا جهت کمک اقدام نمایند : 🛑شماره کارت جهت کمک به چاپ پوسترهای شهدا: 5859831020197330 بانک تجارت /بنام محمد پولادی تلفن هماهنگی:۰۹۱۷۱۰۲۲۱۹۲ 〽️لطفا کسانی که می‌خواهند بانی بشوند زودتر اقدام کنند تا بتوانیم به دست زائرین اربعین برسانیم 🔅♨️ 🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💔🕊 ✨مقدمه خوب شدن سپردن دل به دستِ خوبان است و چه خوبے بهتر از "شهید." ... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!» به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!» چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!» باقر سلیمانی سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س) شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مرتضی از خواب می‌پرد .راننده جیپ نیشخندی میزند. _صحت خواب عمو! _سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟! _خسته بودی نخواستم بیدارت کنم .چیزی نیست الان میرسیم. جیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی و آن سویش ترمز می کند. فرمانده گردان پیاده میشود تا خود را در شب غرق کند. _به سلامت! دست تکان می‌دهد و به زنان راهش را می گیرد قسمت آخر میدان. مرتضی همینجور که از کنار سنگرهای کیسه شنی می گذرد به درون از سنگر زیرزمینی می خزد و یک راست میرود سراغ نقشه منطقه. آنجا را آب انداختن اوضاعش قاراشمیش است. یک نر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد. حوصله اش نیست رهایش میکند و گوش های دراز میکشد که نوری نباشد و خواب ببیند. 🥀💚🥀💚🥀💚🥀💚 او پسر خاله من بود از همان کودکی همدیگر را خوب می‌شناختیم آن هم در فضای صمیمی و بی آلایش روستا .به ویژه خوشرویی و خنده زیاد از حد در همه جا بر سر زبان‌ها بود. یادم هست حدوداً دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس ۵ ابتدایی بودم. آن روزها کسی حق نداشت محجبه بر سر کلاس بنشیند ولی ما از خانواده مذهبی بودیم چه می‌توانستیم کرد جز اینکه با روسری و پوشش کاملا اسلامی به مدرسه برویم. مدیر سرکلاس آمد و با یک ترکه اناری هم به دستش. یکی یکی بر اندازمون کرد و ناگهان فریاد کشید: _مگه شما مقررات مدرسه را نشنیدید؟! مگر سر صف به شما نگفته کسی حق نداره با روسری به مدرسه بیاد؟! راستش حسابی ترس گرفته بودمان‌ مدیر مکث کرد. کلاس بهت زده در سکوتی عمیق فرو رفته بود. سکوت با صدای ترکه انار که آرام به بغل پای خودش میزد میشکست .چند ثانیه گذشت انگار منتظر ما نبود که ما روسری ها را بکنیم. _با شما نبودم؟! از کلاس بیرون می کرد مرتب داد و بیداد کرد و ترکه انار را در هوا چرخاند. ترکه ای هم کف دست یکی از بچه ها زد. ماجرا مثل گرگ به گله زدن در روستا پیچی مرتضی هم رسید و چنان قشقرق به پا شد که مدیر مدرسه دومش روی کولش بگذارد و برود. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷قرار شد به عراقی‌ها ضربه‌اي بزنیم و برگردیم. همین‌طور پاهایم را در کفش کتانی‌ام گیر انداختم، دنبال بچه‌هایی که می‌رفتند به راه افتادم. آقا مهـدی تا چشمش به من افتاد، با خنده گفت: احمد، مگر نیامدي بجنگی؟ گفتم: چرا؟ گفت: این‌طوری می جنگند؟! گفتم: آقا مهـدی خودت که وضع ما را بهتر می‌دانید نه پوتینی، نه اسلحه‌اي، نه فشنگی! خیلی جدی گفت: جنگیدن ربطی به امکانات و تدارکات ندارد، ما باید از همین چیزي که داریم درست استفاده کنیم! نظم؛ این اولین درسی بود که در جنگ یاد گرفتم، بند کفشم را محکم کردم و رفتم، از اتفاق عراقی‌ها متوجه ما شدند. با سرعت شروع به دویدن کردم، اگر همان طور بی نظم بودم و بند کفشم را محکم نکرده بودم، یا شهید می شدم یا اسیر! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹گرامیداشت شهید محمد علی دعائی🔹 🎙 : *حجت الاسلام پورابراهیم* برادر *کربلایی سید مصطفی موسوی نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۷شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💔🕊💔 🌤ای صبـح من از طعم کلامت شيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين لبخند بزن، بخند، از قند لبت هر صبح بخير و هر سلامت شيرين ❤️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/joinchat/1774715072C8148452ca8
🌷 یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید. رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش داده‌اند، برویم آن را بیاوریم.» گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.» گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.» همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد. گفت: «مبارک صاحبش باشد.» من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت. بایکی از بسیجی‌های گردانش تماس گرفت. به اوگفت: « من قالی‌ات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.» بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.» مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.» نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست. مجتبی قطبی 🌷 سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س) 🌷🌱🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید ‌هربار مفصل کتکش زدند .بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥 خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی شود که او را از زندان در بیاوریم . بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش . گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد ‌.هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش. گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد . این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند . گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔 از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟» _اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود. _توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️ چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 از شهدای گمنام،اربعینتو بگیر! 🎬 برشی از روایتگری حاج حمید پارسا در بزرگترین گلزار شهدای جهان مثل مادر سادات 🌹 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید