♥️اعتقاد عجیبی به امام زمان داشت و می گفت :«ایشان پشتیبان همه ماست»
بعد از شهادت هم خواب هایی دیدم که نشان از اعتقاد راسخ او به امام زمان داشت.
بعد از ۴سال هنوز لباس سیاه بر تن داشتم و به دلیل وابستگی شدید به او روز و شب آرام نداشتم. شبی او به همراه با شخصی سبز و نورانی به خانه به خانه آمد .مثل خواب های قبلی او را بازخواست کردم و پرسیدم :چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی؟!
🌺او گفت: من هرچه میگویم دست خودم نبود که رفتم باور نمی کنید .من با اجازه آقا امام زمان رفتم و این بار با خود آقا به خانه آمدم تا شما اگر سوالی دارید از ایشان بپرسید»
شهید به همراه آقا امام زمان آمدند و کنار بچه ها نشستند. آنها به بچه ها نگاه کردند و بعد بلند شدند از خانه بیرون رفتند. من پشت سر آنها از خانه خارج شدم در حالی که تمام خانه ها و کوچه غرق نور شده بود.
از خواب که بیدار شدم به آرامش عجیبی دست پیدا کردم. لباس سیاه از تن در آوردم و در ادامه زندگی با همه وجود به آقا متوسل شدم و امیدوارم که آقا همیشه یار و یاور فرزندان شهدا باشد.
#شهید_فیروز_منزه
#شهدای_فارس نی ریز
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_ششم
💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقهای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است.
پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند میاندازد.
یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت.
بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل میکرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش میخواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود.
طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند.
خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور میکند:
من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم.
همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده»
بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر.
گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت.
آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد .
زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.»
هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ارتش ۲۰ "میلیاردی" اربعین!
⭕️ اربعین آغاز قدرت حسین(ع) است! هیچکس در طول تاریخ قدرت حسین(ع) را ندارد!
⭕️من کیم؟ من آنم که عضو سپاه اربعینم!
🔻اربعین، مظهر قدرتنمایی مستضعفان جهان
🔰 #استاد_پناهیان
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷اولین گروه اعزامی از شیراز به جبهه بودیم. دکتر چمران ، جمع پنجاهنفری ما را میان همان درختان گز نشاند وگفت: اینجا منطقه جنگیه، گلوله دارد، خمپاره و توپ دارد، بمباران هوایی دارد. گرسنگی و تشنگی و نبودن مهمات گفت... دستآخر، به گوشهای اشاره کرد و خیلی رُک ادامه داد: هر کس نمیتواند این شرایط را تحمل کند آن سمت بنشیند تا ترتیب بازگشتش را بدهیم!
آماده میشدم که بلند شوم ناگهان کسی مچ دستم را محکم گرفت. مهـدی بود.دستش را در جیب پاکتی شلوارش کرد و مشت کرده بیرون آورد و گفت: سید دستت را به من بده!
دستم را به سمتش کشیدم. مشت گره کردهاش را میان دستم باز کرد. دستم پر شد از خردههاي نان خشک تیري .
خیلی جدی گفت: از گرسنگی نترس سید، من اینها را با خودم دارم!
جا خوردم. انگار وحی بود که از زبان مهـدی بر من نازل میشد. تصمیم گرفتم تا آخر بمانم و به خاطر سختی ها جا خالی نکنم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨طرح زیارت نیابتی کربلا
💢هر نفر به نیابت امام زمان عج و شهدای غریب شیراز و استان فارس 💢
💠به مدد خود شهدا ، انشاالله میخواهیم پوسترهای شهداي غریب شیراز و استان فارس را جهت طرح نیابتی شهدا به زائرین اربعین اهدا کنیم ...
⬅️لذا خیرینی که می توانند در این طرح مشارکت مالی کنند لطفا جهت کمک اقدام نمایند :
🛑شماره کارت جهت کمک به چاپ پوسترهای شهدا:
5859831020197330
بانک تجارت /بنام محمد پولادی
تلفن هماهنگی:۰۹۱۷۱۰۲۲۱۹۲
〽️لطفا کسانی که میخواهند بانی بشوند زودتر اقدام کنند تا بتوانیم به دست زائرین اربعین برسانیم 🔅♨️
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🌷🍃🌷🍃
🕊💔🕊
✨مقدمه خوب شدن
سپردن دل به دستِ خوبان است
و چه خوبے بهتر از
"شهید." ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!»
به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!»
چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!»
#شهید باقر سلیمانی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س)
شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8
🌹🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هفتم
مرتضی از خواب میپرد .راننده جیپ نیشخندی میزند.
_صحت خواب عمو!
_سلامت باشی عمو چرا بیدارم نکردی؟!
_خسته بودی نخواستم بیدارت کنم .چیزی نیست الان میرسیم.
جیپ عراقی با دو سرنشین می پیچد از خم خاکریزی و آن سویش ترمز می کند. فرمانده گردان پیاده میشود تا خود را در شب غرق کند.
_به سلامت!
دست تکان میدهد و به زنان راهش را می گیرد قسمت آخر میدان. مرتضی همینجور که از کنار سنگرهای کیسه شنی می گذرد به درون از سنگر زیرزمینی می خزد و یک راست میرود سراغ نقشه منطقه.
آنجا را آب انداختن اوضاعش قاراشمیش است. یک نر آب که اگر بتوان به سلامت عبور کرد.
حوصله اش نیست رهایش میکند و گوش های دراز میکشد که نوری نباشد و خواب ببیند.
🥀💚🥀💚🥀💚🥀💚
او پسر خاله من بود از همان کودکی همدیگر را خوب میشناختیم آن هم در فضای صمیمی و بی آلایش روستا .به ویژه خوشرویی و خنده زیاد از حد در همه جا بر سر زبانها بود.
یادم هست حدوداً دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس ۵ ابتدایی بودم. آن روزها کسی حق نداشت محجبه بر سر کلاس بنشیند ولی ما از خانواده مذهبی بودیم چه میتوانستیم کرد جز اینکه با روسری و پوشش کاملا اسلامی به مدرسه برویم.
مدیر سرکلاس آمد و با یک ترکه اناری هم به دستش. یکی یکی بر اندازمون کرد و ناگهان فریاد کشید:
_مگه شما مقررات مدرسه را نشنیدید؟! مگر سر صف به شما نگفته کسی حق نداره با روسری به مدرسه بیاد؟!
راستش حسابی ترس گرفته بودمان مدیر مکث کرد. کلاس بهت زده در سکوتی عمیق فرو رفته بود. سکوت با صدای ترکه انار که آرام به بغل پای خودش میزد میشکست .چند ثانیه گذشت انگار منتظر ما نبود که ما روسری ها را بکنیم.
_با شما نبودم؟!
از کلاس بیرون می کرد مرتب داد و بیداد کرد و ترکه انار را در هوا چرخاند. ترکه ای هم کف دست یکی از بچه ها زد.
ماجرا مثل گرگ به گله زدن در روستا پیچی مرتضی هم رسید و چنان قشقرق به پا شد که مدیر مدرسه دومش روی کولش بگذارد و برود.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
اربعینیها، بهترین نیّت را انتخاب کنند !
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم ...
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷قرار شد به عراقیها ضربهاي بزنیم و برگردیم. همینطور پاهایم را در کفش کتانیام گیر انداختم، دنبال بچههایی که میرفتند به راه افتادم. آقا مهـدی تا چشمش به من افتاد، با خنده گفت: احمد، مگر نیامدي بجنگی؟
گفتم: چرا؟
گفت: اینطوری می جنگند؟!
گفتم: آقا مهـدی خودت که وضع ما را بهتر میدانید نه پوتینی، نه اسلحهاي، نه فشنگی!
خیلی جدی گفت: جنگیدن ربطی به امکانات و تدارکات ندارد، ما باید از همین چیزي که داریم درست استفاده کنیم!
نظم؛ این اولین درسی بود که در جنگ یاد گرفتم، بند کفشم را محکم کردم و رفتم، از اتفاق عراقیها متوجه ما شدند. با سرعت شروع به دویدن کردم، اگر همان طور بی نظم بودم و بند کفشم را محکم نکرده بودم، یا شهید می شدم یا اسیر!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹گرامیداشت شهید محمد علی دعائی🔹
🎙 #سخنران: *حجت الاسلام پورابراهیم*
#بامداحی برادر *کربلایی سید مصطفی موسوی نژاد* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۷شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💔🕊💔
🌤ای صبـح من از طعم کلامت شيرين
هر لحظه به اعتبار نامت شيرين
لبخند بزن، بخند، از قند لبت
هر صبح بخير و هر سلامت شيرين
#حاج_قاسم ❤️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/joinchat/1774715072C8148452ca8
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هشتم
همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید هربار مفصل کتکش زدند .بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥
خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی شود که او را از زندان در بیاوریم .
بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش .
گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد .هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش.
گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد .
این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند .
گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔
از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟»
_اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود.
_توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️
چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 از شهدای گمنام،اربعینتو بگیر!
🎬 برشی از روایتگری حاج حمید پارسا در بزرگترین گلزار شهدای جهان
#شهدای_گمنام مثل مادر سادات 🌹
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷اندک مدافعان سوسنگرد، سه شبانه روز در محاصره، شهر را در برابر سنگین ترین حملات دشمن حفظ کردند، یکی از آن مدافعان مهدی بود، که درباره آن می نویسد:
... نماز آن روز صبح را هیچگاه فراموش نمیکنم، نمازي در خانه خدا، درمیان مجاهدان شهید و زخمی خدا.در یک سمت برادران شهیدم آرمیده بودند، در سمت دیگر صداي ناله زخمیها در گوشم میپیچید، بالاي سرم همصدای غرش توپ و تانکها از نفس نمیافتادند. به نماز که ایستادم، بیاختیار اشک از چشمانم جاري و در لابهلاي اذکار و آیات نماز محو میشد. من آن لحظه از خداوند میخواستم که زنده بمانم و پیروزي اسلام را با چشمانم ببینم. ایکاش زبانم بریدهشده بود و چنین آرزویی نکرده بودم. حالا که فکرش را میکنم میبینم که شهادت در چند قدمی من بود و من هنوز در بند دنیا بودم. در آن نماز خیلی گریه کردم، نمازي که به دلم نشست. احساس خوشی به من دست داده بود، حس میکردم که زنده میمانم و پیروزي را میبینم.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#مِهرشهدایی
#به_نیابت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهــورمنجےموعــود عج
🔻🔹🔻🔹🔻
🚨تهیه ۱۱۰ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨
به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۱۱۰ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۵۰۰ هزار تومان می نماییم
شما هم می توانید در این امر خیر مشارکت کنید...
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🌱🌹🌱🌹
تلفن هماهنگی:
۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸
⬇️⬇️⬇️⬇️
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🕊💔
پنجشنبه که می آید،
دل نورانی می شود،
هوای بهشٺ به سر می زند
عطر عود و گلاب همه جا می پیچد؛
و یادٺان در تمامِ خاطره ها زنده می شود
🥀🕊🥀
#پنجشنبههایشهدایی🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍وصیت عشاق:
🔹 "من خوشحالم از اینکه #شهید بشوم . چون #شهادت را اوج تکامل می دانم . چرا که در راه عقیده خود جهاد میکنم ...
چرا هر وقت به ما می گویند وصیتنامه ، یاد از اموال و دارایی خود می کنیم ولی به این فکر نمی افتیم که چه کارهایی برای اسلام کرده ایم ...
چه بهتر است انسان به بهترین درجۀ شهادت شهید شود ، با آگاهی کامل از اسلام و آشنایی کامل از قرآن ، مکتب اسلام ، رهبر ، و...
#شهید محمد علی دعائی
#سالروزشهادت
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_نهم
🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند..
چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔
او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند.
_بفرمایید چه خبرتان است؟!
_آمدیم مرتضی را با خود ببریم.
_مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش...
به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔
یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم»
این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند .
_چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳
حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند .یکراست رفتند بالای رمل ها .
_زیر اینا چیه؟!
_خب معلومه ..خاک و خل ..
_یه خاک و خل براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین...
یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند. توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳
تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید.
از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار
🌷اوایل سال 60 بود. یک گردان جهت اعزام به غرب و شهر مریوان سازماندهی کرده بودیم. همهچیز آماده بود جز فرمانده گردان. کسی را که بتواند این گردان را فرماندهی کند در ذهن نداشتیم، یکلحظه یاد مهـدی افتادم.صبح زود بود. رفتم خانه مهـدی.خواب بود. روی سرش رفتم. با چشمان خوابآلود و پفکرده به من خیره شد و گفت: خیره این سر صبحی!
گفتم: آقا مهـدی یک گردان نیرو داریم، میتوانی باهاشون بري مریوان!
لبخند روي صورتش درخشید. درحالیکه عینکش را روي چشم میگذاشت گفت: اگر بهاندازه یک صورت شستن و یک چاي خوردن وقت داشته باشید، آره!
صورتش را شست، چایش را هم خورد و بعد دو ماه با آن گردان رفت مریوان، به همین راحتی!
آقا مهـدی همیشه پاي کار بود!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
36.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #کلیپ | #اربعین_حسینی
🔻میاد خاطراتم جلوی چشام ، من اون خستگیه تو راهو میخوام ...
#شب_جمعه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اربعین
#کربلا
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سلام امام زمانم ❣
پشت دیوار بلند زندگی،
مانده ایم چشم انتظار یک خبر...
یک اناالمهدي بگو یابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین...💔
#صبحتون_مهدوی💚
#عاقبتتون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⚘﷽⚘
📌بازگشت در ششم محرم
آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار میکنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.
راوی؛ مادر شهیـد
🍂🌺🍂🌺🍂
📌یاور یخی مدافعان حرم
شهید طالبی در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی میکرد و آبخنک برای رزمندگان مدافع حرم تهیه میکرد.
مدافعان حرم به شهید طالبی میگفتند یاور یخی که نمیگذاشت رزمندگان تشنه باشند و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد.
شهید طالبی در معرفی خودش میگفت من ایرانیام و انتخابشده حضرت زینب(س) هستم.
راوی: همرزم شهید
#شهیـد_فرهاد_طالبی 🌷
#سالروزولادت :۱۳۷۲/۳/۱
#سالروز_شهادت:۱۳۹۷/۶/۱۸
محلمزار:گلزارشهدایروستای
دهنوبخشفاضلیچاهورز
#ایام_شهادت🕊
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید