eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... اسلحه چماقی ژسه که از کار افتاده بود روی دوشم سنگینی می کرد به انگشت شستم را کردم زیر بندش ،سر کولم جابجاش کردم .لبهام را مکیدم خشک بود. نزدیک به ۲۴ ساعت بود که آب نخورده بودم. پشت سر هم توی کوچه های تاریک و شخم شده حرکت می‌کردیم. نفر جلوی پاش رفت توی چاله. آبهای توی چاله سالاد بیرون ریخت .بچه ها ریختن سر آب ، یکی دو مشت خوردن .آب که چه عرض کنم !حداقل رد یک پوتین توش بود اگر تمیز هم بود. بعد رفتیم توی ساختمانی که اگه تیر کلاش هم بهش میخورد فرو می ریخت. فایده نداشت زدیم بیرون،رسیدیم به زمینی که دور تا دورش درخت گز بود ‌ . سر کشیدیم باغچه تر بود رفتیم سراغش به تربچه خوردن. گفتیم شاید از تشنگی من کم کنه مشغول بودیم که گروه دیگری وارد شدند بچه های تبریز. تعریف کردن که چندتاشون با قایق غرق شدن توی رودخونه و تعدادی هم مجروح و شهید داده بودند. تازه صحبت هامون گل انداخته بود که عراق شروع کرد به کوبیدن. معمولاً هم با خمسه خمسه. به همین نام و نشانم ساعت آتش ریخت درست همان جا که ما جمع شده بودیم. اما به لطف خدا خون از دماغ کسی نیامد با کمک یکی از بچه های تبریز فرمانده سپاه سوسنگرد هم زخمی شده بود از ناحیه پشت پا.پیرزاده همونجا که مقاومت می کردیم شهید شد ولی نتوانستیم جسدش را بیاوریم بمیرم تمام بدنش با آتش آرپیجی سوخته بود. ناله میکرد و ضجه میزد.بچه‌ها بارضا گریه میکردند. زحمتی بود به هر زحمتی بود شب را مقاومت کردیم فرداش ساعت ۲ بعد از ظهر نیروهای دکتر‌چمران آمدند و محاصره شکسته شد. جاده اهواز سوزنک سوسنگرد باز شد زخمی‌ها را بردن اهواز.۱۳ نفر از نیروهای ژاندارمری لباس عربی پوشیده بودند و می خواستند تسلیم عراقی ها بشن که بچه ها متوجه شدم سریع دستگیرشون کردن به همراه اسیران عراقی فرستادندشون اهواز. فرمانده سپاه کازرون هم وارد سوسنگرد شد و می خواست بچه های کازرون جمع کنه و آمار بگیره که نشد چون بچه ها هر کدوم یه طرفی رفته بودم. فردا صبح قرار بود بچه ها جمع بشم من با صمد نحالی از پل رفتم اون ور.با عراقی‌ها درگیر شدیم خلاصه تازه حدود کشید که برگشتیم اما خبری از صمد نبود.بچه های کازرون جمع شده بودند برادر به خط هم مجروح شده بود و رفته بود اهواز.تصمیم بچه ها این بود که برگردند کازرون و شهدا را هم با خودشان ببرند که ۶ نفر بودند. بچه ها برگشتند اما من ماندم با بچه‌های سپاه هویزه و رستم پور و غفار درویشی که از بچه های اهواز بودند. جسد اصغر گندمکار را با قایق به همت از رودخانه عبور دادیم و بردیم اهواز. شب همون اهواز موندیم توی مسجد خوابیدیم صبح برگشتیم سوسنگرد تا یه هفته بعد. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💌 "زرنگی نکن" به‌مسجدنرسیده‌بود؛ برای‌نمازبه‌خانه‌آمدورفت‌توی‌اتاقش. داشتم‌یواشکی‌نمازخواندنش‌راتماشا‌می‌کردم.حالت‌عجیبی‌ داشت.انگارخدادرمقابلش‌ ایستاده‌بود. طوری‌حمدوسوره‌رامی‌خواند مثل‌اینکه‌خدا‌رامیبیند!ذکرهارادقیق‌وشمرده‌ادامیکرد.بعدهادر موردنحوه‌نمازخواندنش‌ازش‌پرسیدم. گفت:"اشکال‌کارمااینه‌که‌برای‌همه‌وقت‌ میذاریم‌جزبرای‌خدا.نمازمون‌روسریع‌ میخونیم‌وفکرمیکنیم‌زرنگی‌کردیم‌ امایادمون‌ میره‌اونی‌که‌به‌وقت‌برکت‌میده،فقط‌خودخداست" 📚کتاب‌مسافرکربلا،صفحه۳۲ ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷همیشه می گفت: عزیزی من از شما خواهش می کنم در مراسم های من صدایتان را بلند نکنید. چه بالای قبرم چه در تشییع جنازه ام... وقتی بعد 100 روز برگشت، گفتم: خدایا. تو را به حضرت زهرا سلام الله علیها من شرمنده محمد نشوم و کنار پیکرش بیتابی نکنم... خدایا تو را به زینب تحملم را بیشتر بکن... به معراج شهدا رفتیم. معراج شهدا جای سوزن انداختن نبود. محمد با یارانش برگشته بود. با بغض، با ترس، با اضطراب و استرس از میان جمعیت خودم را به سمت تابوت محمد کشیدم. رویش را کنار زده بودند. همان محمد محجوب و دوست داشتنی ام بود، با همان صورت با همان لبخند، بدون اخم و پوسیدگی و کبودی... عصر در خانه مجلس زنانه بود. ناگهان صدای جیغ و شیون دو تا از خانم ها در حیاط بلند شد. شب محمد را در خواب دیدم. با ناراحتی گفت: عزیزی قرار ما چی شد؟ گفتم: کاکا من ناله هم نکردم. - خودم شنیدم توی مراسم صدای دو نفر بلند شد.من نگفتم گریه نکنید. هر چه می خواهید گریه کنید. اما صدا بلند نکنید. دشمن شاد نشوید. راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ 🔥نماهنگ زیبای غصه فراق 🎙آقا مجتبی رمضانی 🌱🏴🌱🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️ در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....❤️ خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی کرده بود. اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. 🌹 وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 😊 دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم . در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.✅ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨🚨 آخرین مهلت شرکت در مسابقه کتابخوانی سردار زهرایی 🔻🔻🔻🔻🔻 اعلام نتایج و اهدای جوایز در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی و گرامیداشت هفته دفاع مقدس ⬆️⬆️⬆️⬆️ پنجشنبه ۱مهرماه /قطعه شهدای گمنام شیراز http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱از میلہ هاے این قفس نگاهم مےرسد بہ تو تویے ڪہ رها شده اے از همۀ تیر و ترڪش هاے گناه از این تن خاڪے جدا شده اے 🕊️پرواز را یادم بده اے پرستوے عاشق ❤️ _احمد _خادم_الحسینی🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
💫یادی از سردار شهید محمدمهدی علیمحمدی 💫 🌷سال 81 من جانشین پادگان آموزشی امام سجاد(ع) بودم. یک سری از بچه های بسیج قم آمده بودند برای آموزش به پادگان ما. یک روز گفتند یک پیشنهاد به ما بدهید که یک یادگار در این پادگان از خود بگذاریم. کمی از خصوصیات شهید علیمحمدی که مؤسس و اولین فرمانده پادگان امام سجاد بود برای آنهاگفتم. گفتم نظر من این است که به یاد شهید علیمحمدی در سینه این کوه، یک یا زهرا(س) بنویسید. از روز بعد شروع کردند. سنگ جمع می کردند، خار جمع می کردند و سنگ های سفید را کنار هم می چیدند. 20 شبانه روز کار آنها روی آن کوه طول کشید بی آنکه قدمی از قدم بردارند مگر با وضو. نتیجه کار آنها شد یک "یا زهرا(س)" زیبا در سینه کوه مشرف به پادگان امام سجاد(ع) اقلید، که تا همین اواخر آثارش آن باقی بود. بعد از بازنشستگی یک شب مهدی را در خواب دیدم. در وسط میدان صبحگاه پادگان ایستاده بود. با هم حال و احوال کردیم. گفتم: «آقا مهدی، شما به عنوان فرمانده پادگان، از فرماندهی من راضی بودید؟» گفت: «شما اگر هیچ کار نکرده باشی، آن یا زهرایی که به یاد شهدا نوشتید برای شما کافی است!» 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... بچه ها برگشتند اما من ماندم با بچه های سپاه هویزه و رستم پور و غفار درویشی که از بچه های اهواز بودند.جسد اصغر گندم کار را با قایق به زحمت از رودخانه عبور دادیم و بردیم اهواز.شب همون اهواز ماندیم توی مسجد خوابیدیم و صبح برگشتیم سوسنگرد تا یک هفته بعد. دو سه باری هم رفتیم سراغ عراقی‌ها و درگیر شدیم ،و آتیش روی سرشان ریختیم تا اینکه قضیه سازماندهی پیش آمد و من مجبور شدم برگردم کازرون. رفتم مدرسه پروین اعتصامی مرخصی گرفتم و اومدم کازرون. راه دور و دراز فرصت خوبی بود تا تمام خاطراتم را دوره کنم یک بار دیگر تبسم آسمانی شهدا را پیش چشمانم تصور کنم. راستی راستی اتوبوس هم یک خلوت سیاره ،وقتی شب و شوق باشه و بغض شش همسنگر شهید توی گلوت گره خورده باشه نفهمیدم کی رسیدم. مرخصی هم تمام شده بود می خواستم برگردم که برادر به خط فرمانده سپاه کازرون نامه ای به من داد که بروم بسیج خشت. در واقع یک حکم مسئولیت بود . من هم اگر چه پذیرفتم و چیزی نگفتم اما دلم توی جبهه بود. توی هویزه و سوسنگرد. توی آبادی رودخانه که عراقی‌ها از دست نارنجک تفنگ های ما عاصی شده بودند. از سر به سر گذاشتن های ما به تنگ آمده بودند.آنها زاغه هاشون از مهمات پر بود اما تو دلشون خالی بود کار دهم از عالم محاسبه جداست. 🌹🌹🌹🌹🌹 یک سال از آزادی از می گذرد در کنارش نشسته ایم سر به زیر است و اصلاً به کسی نگاه نمی کند آفتاب رو به زمستان در چشمهای زلالش تکثیر شده است.زیرلب نجوا می‌کند زمزمه‌های که به ذکر و زیارت شبیه است. غروب غم انگیزیست خورشید زخمی و خونین انتهای افق پیداست. حالا میشود در چشم هایش خیره شد سمت غروب دریایی از خون،خروشان و موج زن و کشتی شعله‌ور خورشید در آن فرو میرود. شهر مجروح در ساحل این دریای خروشان وسرخ آرام نیست. نبض در حرارت روز های خاطره انگیز سال پیش و خبرهای داغ این روزها می تپد. بالشی از گلوله زیر سر دارد،زخم هایش را هنوز مرهمی نگذاشتند. بچه‌های مدرسه نمی‌روند،کسی عروسک خونین خاک آلوده اش را از طاقچه خانه های ویران بر نمی دارد و کسی نیز تا زندگی را در کوچه هایش جار بزند،ماهی سبزی ..خارَک... در کنارش نشسته این با بغضی شکفته در گلو،دوستانم نیز. غروب غریب و غم انگیز است و من به چشمهای زلالش خیره شده ام به او هیچ نمی گوید. یک سال از آزادی اش می گذرد. او که چشمهایش را دشمن میلی از گلوله کشیده است. همون که خاطره و هراس لحظه های سربی را در جان دارد. همو که گلوله پوست نازک و کشیده اش را شیار کرده‌اند. سر به زیر و زمزمه می‌کند. میدانم همه چیز را به یاد دارد،همه چیز را دیده است،میدانم دل خونی دارد اما لب به سخن نمی گشاید. همیشه همین طور بوده است. _به یاد داری آن شب های تیره را که به امید تو به آب زدیم؟! _به یاد داری عزیزانی را که در دل ضلالت او فرو رفتند؟! ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | ⭕️ اینجا دیدنیه، تعریف کردنی نیست! اربعین بهانه است به سمت عشق باید رفت ✍تقارن اربعین با هفته دفاع مقدس... 🏴🏴🏴🏴 t/2795372568C39e6bb54eb #نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷یکی دو سال از شهادت محمد می گذشت. دختر بزرگم سمیه خانم، دچار ناراحتی کلیه شده و توی خانه افتاده بود. آن شب حالش خیلی بد شد. نه وسیله ای داشتم، نه کسی که به من کمک کند و سمیه را به دکتر ببریم. به هر سختی بود، کشان کشان سمیه را از خانه بیرون آوردم. گفتم: محمد این رسمش نیس! ناگهان صدای مهربان و زنگ دار محمد در گوشم پیچید: خانم چرا غصه می خوری من که هستم! خودش بود. زبانم بند آمده بود. سمیه را از دستم گرفت و روی دوش خود سوار کرد. کنارم سمیه را تا سر خیابان آورد. سوار تاکسی که شدیم، از چشمم محو شد. سمیه را به درمانگاه مطهری، پیش دکتر بردم و دارویی برای او تجویز کرد. ساعت ده شب بود که کارم تمام شد. با یکی از همسایه ها که آنجا دیدم به خیابان آزادگان برگشتیم. باز دختر هشت ساله و تن بی جان من. باز صدای محمد در گوشم پیچید: خانمم بذار من سمیه را می برم! سمیه را روی دوش گذاشت. من با خانم همسایه مشغول صحبت بودم که محمد با گام های بلند سمیه را به سمت خانه برد. به خانه که رسیدم، دیدم سمیه روی رختخوابش خوابیده... راوی همسر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔵خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟! گفت: از آنچه دلم می‌خواست، گذشتم! 🌷شهید سیدمجتبی علمدار 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb