ایکسانیکهایننوشته رامیخوانید،
اگرمنبهآرزویم رسیدمودلازایندنیا
کَندم،بدانیدکه نالایقترینبندههاهم
میتوانندبه خواستِاو، بهبالاترین
درجاتدستیابند..!
البتهدرایـنامرشکینیستولےباردیگر
بهعینهدیدهایدکهیك بندهیگنھکارِخدا
بهآرزویش رسیدھاسـٺ:)🥀!
- فرازیازوصیتنامهی شھید
#شهیدانه 🦋
#امیرحاجامینی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
⭕️گرامیداشت سردارشهید محمد امین کیهان پور
🎙 *سخنران: حجت الاسلام قدوسی*
#بامداحی: برادر *مجتبی نادرزاده* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۷مرداد/ از ساعت ۱۸*
🔹🔹🔹
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌹🍀🥀🌴🥀🍀🌹
🍃کوچه های دلت را به نام #شهدا کن
بدان در کوچه پس کوچه های دنیا وقتی گم می شوی
تنهایت نمےگذارد!!
#شهدا با معرفتند
رفیقشان باشی #شهیدت می کنند.
#شهدا_همیشه_نگاهی🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@shohadaye_shiraz
🌷حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا....
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)....
مےگفــت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....😭
بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جاے یک پارگے بود. 😳
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!😭
#شهیدعلی_ناظمپور( کاکا علی)
#شهدای_فارس
#سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ
🌹🌱🌷🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_نوزدهم
🎤به روایت مادر شهید
پایین چادر را روی گلوی میکشد و رد میشود باران تند است از قطره های باران پر شده مسیر ساکتی است و گاه گاهی حرکت آب دیگر با چتر و یا عبور سریع ماشینی سکوت را به هم میزند. زنبیل را زمین میگذارد قطره های آب از چین و چروک صورت سرد میشود انگار دارند چیزی را زیر لب زمزمه می کند دستی به زانو می کشد و دوباره راه می افتد عکس های قاب شده دو سمت راه زیر قطرات باران لبخند به لب دارند صدای برخورد آب روی سنگ ها در فضا پخش میشود عبور سریع ماشینی میان چشم و تصویر فاصله می اندازد .با چند و سرفه کشدار به خودش میآید چادرش را که خیس شده محکم تر دور خودش می پیچند شاخه گلی را که در دست دارد با ملایمت تکان می دهد .سرعت قدمهایش را زیاد میکند. کنار شیر آب سقاخانه ظرف سبز رنگش را پر میکند و کنار شیشه گلاب و میوه های ریخته شده درون زنبیل قرار میدهد.
از پشت سر صداهایی بغض آلود می شنود «اله الا الله.»
رد که می شوند ۷ قدمی دنبالشان راه میافتد .چشمان ورم کرده آنها حتی زیر باران هم پیداست. بعضی آشفته با لباس های نامنظم دنبال تابوت حرکت میکنند بعضیها هم بیتفاوت دست هایشان را درون جیب کرده انتظار می کشند که این مسیر به پایان برسد.
عقب جمعیت پیرزنی لنگ لنگان دست پسرش را در دست دارد و حرکت می کند.
_محمد مادر یواشتر من هم بهت برسم. این پا درد لعنتی امانم را بریده.
*صورت محمد خیس شده اما آن روز باران می آمد دانه های درشت اشک را از صورت پاک کرد و سرعتش کم شد.*
_چیه پسرم میخوای به مادرت بگی چت شده..
_چیزی نیست مادر.. خواهشی ازت بکنم نگو نه تورو جدت تورو به بی بی فاطمه مادر.. اینقدر برام دعا نکن آیةالکرسی نخون .به خدا خمپاره بغل دستم میخوره هرکی دورو برم میوفته زمین ، من یک خراش هم بر نمی دارم .دیگه دارم خجالت میکشم.. نگاه کن همه رفیقام اینجان.
به خودش که آمد،چند وقتی از یک جا ایستاده و نگاهش همچنان عبور پیرزن و پسر را پشت سر جمعیت دنبال میکند...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
#اطلاعیه
🚨 #خبر_یوسف_گمگشته به کنعان برسانید
🚨طی اعلام مرکز ایثارگران و امور شهدای سپاه فجر استان ،طبق نمونه گیری و آزمایش DNA انجام شده به تازگی هویت ۵ تن از شهدای گمنام در #دارالرحمه_شیراز مشخص شده است
🔰قطعه شهدای گمنام شیراز ، بزودی میزبان خانواده های معظم و چشم انتظار این شهدا خواهد بود
💢برنامه های استقبال از خانواده ها و رونمایی از قبور این ۵ شهید بزودی اعلام خواهد شد...
#هیئت_شهداےگمنام_شیــراز
🔹🔹🔹🔹
✍پ.ن:
این روزها، #گلزارشهدای_شیراز خبرهایی هست ....
👈شهدا حتما کارمان دارند...
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷
خيلي مجروح مي شد، اما كمتر مي شد كه به من خبر بدهد. آن دفعه خودش زنگ زد و گفت در بيمارستان بستري هستم. وقتي به ديدنش رفتم، پشتم لرزيد آنقدر زخم داشت كه نمي توانست تمام قد بايستد و درست راه برود. به من گفته بود فقط دستم كمي زخمي شده. تمام راه تا فسا از درد درون خود مي پيچيد اما نمي خواست من متوجه شوم. در بين راه شهيد ستودهگفت: بهتر است لباس بيمارستان را عوض كنيد تا خانواده ناراحت نشوند.
كت و شلوار دامادي مرتضي همراهم بود، آنها را پوشيد و دستش را از بند باز كرد.
شب ها از درد خواب نداشت. يك روز گفت آب گرم بيار دستم را بشورم، تا آب آوردم لباسش را در آورده بود. تا بدنش را ديدم جيغ كشيدم، جاي سالم نداشت. همه زخم بود و چرك و خون. از آن روز در آفتاب مي نشست، با سوزن تركش ها را به زير پوست مي كشيد، بعد آنقدر فشار مي داد تا چرك هايش بيرون بيايد. چه صبري داشت مرتضي.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
وقتی به ابراهیم می گویند بیا برای شام با فرماندهان نان و کباب بخور او به آنان محل نمی گذارد و می گوید همه ما بسیجی هستیم
وای به حال روزی که بین بسیجی و فرمانده تبعیض قائل شویم و غذای آنان متفاوفت شود. آن موقع کار سخت می شود.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨 #خبری_در_راه_است
💢 #عاشقان_شهادت و #جامانده_های_شهدا آماده باشند ...
🔶 پنجشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱
🔶 دارالرحمه
#گلزارشهدای_شیراز
🚨 به لطف شهدای غریب شیراز ، #گلزارشهدای_شیراز سومین حرم اهل بیت (ع) محل اجتماع عاشقان شهدا خواهد شد..
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
👇👇
✍... #گلزارشهدای_شیراز این روزها خاص شده 😭
1⃣حاج عبدالله اسکندری بعد از ۸ سال قصد گلزار شهدای شیراز کرد...
2⃣ ۵ شهید گمنام بعد از حدود ۳۵ سال ، رخ از چهره می گشایند .....
3⃣و خبری در راه هست ....
💢💢💢💢💢💢💢
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
✨خوشا روزگار وصل یاران...
از
اینجـا
تا مقـامِ
عشــق
رفتیـد ....
#شهادت🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@shohadaye_shiraz
اگر روزی اسرا برگشتند
از قول من به آنها بگوييد:
خمينی به يادتان بود
و برايتان دعا میكرد ...
💢 #ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ_ﻭﺭﻭﺩﺁﺯاﺩﮔﺎﻥ ﺳﺮاﻓﺮاﺯ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ ....
🌹🌱🌹🌱🌹
ว໐iภ ↬
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیستم
🎤به روایت قاسم سلطان آبادی
کربلای ۴ بود .کارآمدترین فرمانده ها انتخاب شده بودند تا همه چیز دقیق و منظم انجام شود. حاج مهدی زارع فرماندهی گردان امام حسین را به عهده گرفته بود. سیده مثل همیشه معاونت حاجی را به فرماندهی دیگر گردان ها ترجیح داده بود. جنگ نقطه اتصال این دو به هم بود و با تمام بی رحمی های از همه نمی توانست بین آنها فاصله بیندازد.
شب عملیات گردان امام حسین بنا به نیاز به دو گروه تقسیم شد گروه اول را حاج مهدی و گروه دوم را صید فرماندهی می کرد. فاصله به وجود آمد فاصله ای که ۱۵ خورشید دیگر هم طول کشید. عملیات های زیادی در محورهای جداگانه عمل میکردند اما اینبار انگار فرق داشت از وقتی از هم جدا شدن مدام با بیسیم از احوال هم خبر می گرفتند.
گردان امام حسین خط شکن بود،حاجی وسایل هر کدام از یک محور وارد عمل شدند. حاجی با نفراتش پشت اولین دژ از شدت آتش ، درون دریاچه مصنوعی ساخته شده دشمن، زمینگیر شده بودند و راه نفوذی نبود.
پرتاب بیوقفه منو رها از لو رفتن عملیات خبر میداد. پشت خاکریز عراقیها با تمام تجهیزات مقاومت میکردند و سطح آب پیش رو را به گلوله بسته بودند با شلیک هر منور بالای سر دریاچه ،غواصها زیر آب میرفتند.کوچکترین حرکت شلیک بی امان گلوله ها را در پی داشت.
آرام سرما بدن ها را که رفت می کرد فرصت زیادی تا روشن شدن هوا نبود. حاجی که ماندن در آن وضعیت را مناسب نمیدید نحوه حرکت نیروها را مشخص کرد و خود پیشاپیش زیر باران گلوله به سمت خاکریز دشمن حرکت کرد. با چند حرکت سریع به پشت خاکریز رسید و رفت که برسد آن طرف خاکریز الله اکبر ها و یا زهراها منطقه را پر کرده بود.
لحظاتی بعد از آن سوی خاکی صدای ممتد تیربار ها ارتباط بیسیم ای حاجی را برای همیشه قطع کرد. به محض گذشتن نفرات از خاکریز و رسیدن به استحکامات چند لایه دشمن، پاتک سنگین آنها هم آغاز شد. تند تند شعله های سرخ میبارید. آنقدر که جنازه ها را هم نمیشد برگردان عقب.
دستور عقب نشینی صادر کردند .این تنها راه نجات نیروهای باقی مانده بود من آن موقع در سنگر پشت میدان مین بودم و بر نحوه عملیات نظارت میکردم. اعلام دستور عقب نشینی اعصابم را به هم ریخته بود.
بعد از قطع ارتباط بیسیم ای حاجی سید مدام پشت بیسیم سراغ حاجی را میگرفت هیچ جوابی راضی اش نمی کرد .با لحنی تند و آمرانه از او خواستم که دیگر تماس نگیرد و نیروهایش را به عقب برگرداند..
دقایقی بعد خودش را به سنگر رسانده بود و سراغ حاجی را میگرفت.
_برگشته عقب.. نیروها را برگرداندی یا نه ؟! اومدی اینجا چیکار؟!
همانطور که ایستاده بود نگاهم می کرد تحمل نگاه نافذ و پرسشگرش را نداشتم.
_هنوز که وایسادی !!گفتم که سالمه برگشته عقب.. داره دیر میشه راه بیفته نیروهات را برگردون. الان موقع این حرفها نیست.
سر پایین انداخت مام کلماتی را که می خواست بیان کند آهی شدو در سنگر پیچید. تکیه اش را از گونه برداشت و دستش را که مقرر شده بود با شدت به گونی ها کوبید و رفت.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*