💠روزی مهدی با پسر عمه ام مسلم با دوچرخه به سمت امامزاده شعیب رفتند.
جاده امامزاده از میان زمین های کشاورزی عبور میکرد.مسلم تعداد زیادی ذرت چید تا در امامزاده روی آتش بلال درست کند.
مهدی متوجه شد و به مسلم گفت:این ها حرام است نباید بخوریم .
مسلم جواب داد،مگر نشنیده ای که خوردن سر زمین حلال است و بردن حرامه؟
مهدی گفت:میگویند را رها کن، اینها را ما از خودمان درمی آوریم تا کارمان را توجیه کنیم.
حرام، حرام است چه بخوری،چه ببری.
ناگهان صاحب مزرعه را دیدند که گوشه ای ایستاده بود.مهدی ذرت ها را از مسلم گرفت و با هم به سمت صاحب مزرعه رفتند.
مسلم در بین راه گفت:اگر بریم سمتش کتک میخوریم.
مهدی جواب داد:کتک خوردن بهتر از مال حرام خوردن است.
نزدیک صاحب مزرعه که رسیدند به بچه ها گفت: آمده آید دزدی؟
مهدی در جواب گفت: آمده ایم اجازه بگیریم اگر اجازه دادید بخوریم.
صاحب مزرعه گفت:اشکالی ندارد، حلالتان نوش جان کنید!
#شهید مهدی هوشیار
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💠روزی مهدی با پسر عمه ام مسلم با دوچرخه به سمت امامزاده شعیب رفتند.
جاده امامزاده از میان زمین های کشاورزی عبور میکرد.مسلم تعداد زیادی ذرت چید تا در امامزاده روی آتش بلال درست کند.
مهدی متوجه شد و به مسلم گفت:این ها حرام است نباید بخوریم .
مسلم جواب داد،مگر نشنیده ای که خوردن سر زمین حلال است و بردن حرامه؟
مهدی گفت:میگویند را رها کن، اینها را ما از خودمان درمی آوریم تا کارمان را توجیه کنیم.
حرام، حرام است چه بخوری،چه ببری.
ناگهان صاحب مزرعه را دیدند که گوشه ای ایستاده بود.مهدی ذرت ها را از مسلم گرفت و با هم به سمت صاحب مزرعه رفتند.
مسلم در بین راه گفت:اگر بریم سمتش کتک میخوریم.
مهدی جواب داد:کتک خوردن بهتر از مال حرام خوردن است.
نزدیک صاحب مزرعه که رسیدند به بچه ها گفت: آمده آید دزدی؟
مهدی در جواب گفت: آمده ایم اجازه بگیریم اگر اجازه دادید بخوریم.
صاحب مزرعه گفت:اشکالی ندارد، حلالتان نوش جان کنید!
#شهید مهدی هوشیار
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷در مدتی که تهران بود در مسجد و پایگاه بسیج حضور مییافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتی نمیکرد! یک بار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا اینقدر گرفتهای؟
🌹گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانمها توی تهران ناراحتم. وقتی آدم توی کوچه راه میرود، نمی تواند سرش رو بالا بگیرد.
بعد گفت: یک نگاه حرام آدم را خیلی عقب میاندازد.
🌱🍃🌱🍃🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهارم
_پدرسوخته میخوای آشوب کنی؟! درد شدید در شانه اش پیچید غلامعلی به خود آمد پاسبان بلندقامت ریز چشم و سیبیل چخماقی که با تومش هنوز در هوا معلق بود ،دوباره داد:« برو گمشو خونتون بچه!»
آن یکی پاسبان که چهره ای آفتاب سوخته و قدی دیلاق داشت ، چنگ زد و اعلامیه را از دیوار کند و گفت:«اینا همه شون یه مشت خانی و اجنبی پرستن»
پاسبان اولی رو به غلامعلی کرد و گفت:«گمشو برو دیگه»
_پدر سوخته های اجنبی پرست !
غلامعلی شروع کرد به دویدن اما آن کلمات داغ و سوزنده و نام روح الله خمینی از ذهنش پاک نمیشد.چیزی وصف ناپذیر اما سرشار از شور و ایمان و اعتقاد .روزها می آمدند و می رفتند .شهر به ظاهر آرام بود اما به آتشی زیر خاکستر می مانست و آرزوی غلامعلی و دوستانش همه این بود که روزی شاهد شعله ور شدن این آتش باشند .آتشی که ظلم را بسوزاند.
_بابا ، طاغوتی ، یعنی چی؟
_چطور مگه؟!
_آقای خمینی میگه حکومت شاه طاغوتیه
_هیس ..آدم هر حرفی رو نمیزنه..
_حرف بدی زدم؟!
_نه حرفت حقه ولی باید احتیاط کنی.
حالا دیگر آن ها آنقدر بزرگ شده بودند تا به تدریج عمق و گستره فساد را ببیند و زشتی ظلم هوایی را که در کوچه و خیابان می دیدند، متوجه شوند.ظلم و فسادی که در تار و پود زندگیشان لانه کرده بود .حالا می دانستند در خم کوچه ها ، پشت خیلی از جوان ها به درد خماری خو می شود.حالا فقر و گناه را می دیدند که همزاد هم بودند انگار.حالا آرام آرام معنای تلخ و وسوسه آمیز برخی نگاه نگارهای هرزه گرد شهر را در می یافتند که دعوتی بود به سقوط.
اگر به حافظیه می رفتند یا باغ ملی ، کم نبودند صحنه های زشتی که دلشان را به درد می آورد .به چهار راه حافظیه که می رسیدند ، میخانه ای کم نور را می دیدند که راهرویی طولانی داشت و تابلویی که نام دخمه بر سر در آن حک شده بود.آنجا مردانی را میشد دید که زهرابه تلخ نوشیده اند و نفس هایشان بوی تعفن الکل می داد ...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️
🌹در عمليات رمضان، هاشم فرمانده گردان بود. در بحبوبه نبرد خمپاره اي در كنار هاشم نشست. ارافیانش شهید شدند و تركش بدنش را چاك چاك كرده و موج انفجار او را گيج. خون از گوش و بيني اش جاري بود. نه مي شنيد، نه مي توانست چيزي بگويد. اگر به عقب مي رفت، نيرو هايش بي فرمانده مي شدند، اگر هم می ماند کاری از دستش ساخته نبود. با این حال نمي گذاشت او را منتقل کنند. دنبال كسي بود تا نيروهايش را به او بسپارد. من را كه ديد، مي خواست به من فهماند كه نيروها را از او تحويل بگيرم، اما نمي توانست منظورش را برساند.از شدت ناراحتی اینکه نمی توانست منظورش را به من بگوید، اشک از چشمانش جاری شد...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
Tr2.mp3
30.38M
🎙روایتگری بسیار شنیدنی برادر سید کمال خردمندان
🔹در خصوص #شهید سیدمحمدشعاعی
💢در مراسم میهمانی لاله های زهرایی
🔅پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت
#گلزارشهدای_شیراز / قطعه شهدای گمنام
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
برای با شهدا بودن
بهانہ زیاد است؛
بهاے این بهانہها،
هم نفس شدن است با شهدایی
ڪہ روزگارے در این خاڪ زیستہ اند...
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠اوایل سال 65 بود. مراسم چهلم لطف علی زارع را در گلزار شهدای شیراز گرفته بودند. در بین جمعیت چشمم به سید محمد افتاد که گوشه ای مغموم ایستاده بود. به سمتش رفتم. متوجه من که شد،
سید محمد دست من را گرفت و آرام، قدم زنان از جمعیت فاصله گرفتیم. با هم به سمت ردیفی از قبر های تازه حفر شده در گلزار شهدا رفتیم. قبر ها خاکبرداری شده و با تابوک های سیمانی دیواره آنها چیده شده بود تا اگر شهیدی را از جبهه آوردند، قبر آماده باشد. روی لبه یکی از قبرها، روی تابوک های سیمانی نشستیم. سید محمد به قبر خالی خیره شده بود. گفت: محمد چیزی به تو می گم، اما تا شهید نشدم به کسی نگو!
با تعجب گفتم: تو شهادت... چی؟
به قبری که لبه آن نشسته بودیم اشاره کرد و گفت: هفته دیگه، چهارشنبه من را تشییع می کنید و در این قبر دفن می کنید!
با تعجب، نا باورانه به سید محمد و قبر خالی نگاه کردم و گفتم: ان شاالله سال ها زندگی می کنی، این حرف ها چیه می گی!
بلند شدیم تا سر قبر لطف علی برگردیم.به قبری که لبه آن نشسته بودیم نگاه کردم. چهارمین قبر در آن ردیف بود.
یک هفته گذاشت، شب چهارشنبه بعد پسر عمویم، [شهید] ابوالفضل غلامپور، خبر شهادت سید محمد را داد و گفت: فردا تشییع می شود. صبح برای تشییع رفتیم. هر شهید را به سمت قبری بردند. سید محمد را هم پای قبری گذاشتند و برای تلقین پائین دادند. یک لحظه یاد صحبت های هفته قبل افتادم. همان ردیف بودیم. قبر ها را شمردم، سید محمد را در قبر چهارم دفن کردند. صدای آه و ناله ام بلندشد..
🍃🌷🌱
#شهید سید محمد شعاعی
شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پنجم
نگاه دهیم از آنها دست در گردن هم میانداختند و تلو تلوخوران در پیاده رو با صدای نخراشیده ترانه می خواند. گاه اربده میکشیدند دشنام های زشت می دادند و عابران گلاویز می شدند و حتی ممکن بود کار به کتک کاری و چاقوکشی بکشد.
شبها بلوار کریم خان زند، چهارراه پارامونت و خیابان داریوش در رنگ و نور و نوا، چهره بزک کرده پیدا می کردند. مغازه ها را در معرض دید عابران قرار میدادند خیابان را در رنگ و نوری اغوا کننده غرق می کردند و هر شب خیابانهای اصلی شهر میشد از نوای تند موسیقی مغازه هایی که نشانههایی از سرگشتگی و میل انسان خودباخته به فساد را در شهر فریاد میزدند.
شبهای بی پایان شهر پر بود از نشانه های بی بند و باری. انگار هرچه غلامعلی بزرگ و بزرگتر میشد شهر برای حقیر می شد و حقیرتر.
حالا دیگر رنگ و لعاب این شهر دلگیرش می کرد .یک روز صفحه جوانان و نوجوانانی که مقابل دو سینمایی بزرگ شهر یعنی سینما پرسیا و سینما پاسارگاد تشکیل شده بود غلامعلی را کنجکاو کرد.
_فیلمش چیه؟!
_خشم اژدها
_قشنگ؟!
_ها عامو خیلی عالیه بزن بزنه..یه جوان چینی اسمش بروسلی..
_ها عامو غوغا میکنه ای بروسلی.. یه تنه همه رو میزنه.. هیچکس جلودارش نیست..
_من خودم ده مرتبه ای فیلمو رو دیده بودم بازم می خوام ببینم..
_تو هم بیا ببین..
_نه باشه یه وقت دیگه..
_بلیطتش پنج زاره. اگر ردیف جلو بشینی با دو زار میتونی ده دفعه تماشاش کنی..
غلامعلی و دوستان از حالا دیگر رفتن به مسجد عتیق عادتشان شده بود..
این روزها تعداد نمازگزاران اندکی بیشتر شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا وقتی آسمان نیلی میشد بیشتر نمازگزار ها می ماندند تا اخبار تظاهرات مردم را بشنوند و اعلامیه های امام خمینی را بخوانند.
_کرمان تظاهرات شده
_بازار تبریز تعطیل شده
_قمیها به حمایت تبریزیها تظاهرات کردند
_بچه های شرکت نفت آبادان اعتصاب کردند.
گاهی وقتا اعلامیه های امام به دستشان می رسید. سخنان امام آفتابی بود که قندیل های یخ زده یاس و ناامیدی را در دلشان آب می کرد و آمدن بهار را نوید می داد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدایی
🎥لحظه شهادت شهید حسن قاسمی دانا
به روایتگری شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده..
#سلام_برشهیدان
🌱🌷🌱🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی
عملیات والفجر 2 بود. هاشم پیشنهادش در مورد عملیات را با ادریس یکی از فرماندهان کرد عراقی در میان گذاشت و گفت: من ساعت ها روبروياین ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرايط محورهاي غرب و جنوب به اين نتيجه رسيدم.
ادريس با خنده گفت: اگر بتونين با عمليات منظم، حاج عمران را پس بگيريد من كليد بغداد را دو دستي تقديمتون مي كنم.
عمليات با موفقيت تمام شده بود. هاشم را روي برانكارد از ارتفاعات پائين مي آوردند. تا فرمانده را ديد گفت: يه امانتي پيش يه نفر دارم، ميخواستم برام بياريش، يه چيز كوچولو، يه كليد.
فرمانده فكر كرد، هاشم از درد هذيان مي گويد با تعجب پرسيد: كليد چي؟
هاشمبا خنده گفت: از ادريس... مگه قرار نشد اگر در عمليات موفق شديم كليد بغداد را به ما بده؟!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید