*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهارم*
انسانهایی که این کتابها جنگ و این روزگار برای شان نام تاریخ خواهد داشت:
شنیده بودم یکی از سرویسهای سپاه را به گلوله بستند اما کی و کجا از جزئیاتش خبر نداشتم.
اکبر صحرایی دم دست تر از همه بود. اکبر از بچه های لشکر فجر و اهل قلم مجموعه داستان و خاطره از ماجرا خبر داشت.
حتی اسم چند نفر از شهدای حادثه را هم گفت اما تمام قضیه را نمی دانست و با حسرتی عمیق که داشت از چشمانش بیرون میریخت گفت :اتفاقاً خودم با همان مینی بوس می آمدم اما آن روز از بخت بد با تاکسی آمدم به خاطر اصرار راننده»
به سراغ حاجی خودمان آمدم یعنی سید حمید سجادی منش،دولت بعد از دولت مسئول کمیته تالیف و تدوین کنگره و اهل قلم،و امروز رابطه ی ما با حاجی از همنشینی لحظات اداری فراتر است ،حواله ام داد به یکی از بچه های فرماندهی موشکی که در عین ماجرا بوده است .
فردا صبح در پادگان بعثت بودم زنگ زدم برای ساعت ۱۱ به فرار گذاشتیم. در اتاق مسئول تحقیق و بازرسی را زدم.
چای رنگ باخته ای روی میزش بود که قند در دلش آب میشد.چای تعارف کرد و هیچوقت از طرف من این تعارف رد نشده است. سربازی با سینی چای وارد شد برداشتم و تشکر کردم و شروع کردیم رفتیم سر اصل مطلب چپ و راست تلفن ها شروع شد... سردار حدائق جناب مازندرانی آقای شبرو..... تا این که با کاربر مخابرات صحبت کرد و گفت تلفن های بنده را تا یک ساعت دیگر وصل نکنید.
تلفن را گذاشت دست چپش را توی ریش هایش گرداند صورت پهن و گوشتالو ای داشت با هیکلی جسیم و بفهمی نفهمی سبزه. خودش را کپ کرد روی شیشه میز و دستش را روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت:
بله سال ۶۰ بود یعنی همان سالی که منافقین یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند.
سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود اینکه خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده همین بچهها بود که عموماً به وسیله منافقین شناسایی شده بودند اسمشان آدرس شان و فهمیدیم که خانههای تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_چهارم
تقریباً در بیشتر خاطراتی که از سید باقی مانده به نحوی ردی از حاج مهدی دیده می شود. آشنایی سید با حاج مهدی ادهم آن انواع جنگ و با رفاقتی مثال زدنی تبدیل شده بود چیزی بیشتر از یک رفاقت با خواندن خاطرات آن روزهایشان بود که دریافتم تنها ده ای که می تواند اینقدر کدخدا و زارعش با هم صمیمی باشند کجاست.
کربلای ۴ حاج مهدی را از سید گرفت.
میگفت:: دیگه زندگی بی حاجی چه لطفی داره قرار بود با همدیگه بریم .حاج مهدی میگفت ختم هامونم باید باهم باشه.»
روزهای بین کربلای ۴ و کربلای ۵ روزهای تنهایی سید محمد و اندوه از دست دادن همسفری صمیمی بود.
کربلای۵ زمان پرواز آن هم فقط به فاصله پانزده روز از حاج مهدی .عملیات های رمضان ،فتحالمبین ،بیتالمقدس ،و الفجر ۸ ،کربلای ۴ و دست آخر کربلای ۵.
نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود که سه فرزندش یعنی سید مهدی سیده زهرا و سید محمد، لذت نوازش های پدرانه اش را برای همیشه از دست دادند.
این چکیده ای بود از زندگی کوتاه و موثرش که در ذهنم نقش بسته. حالا مانده ام با این پوشه سبز رنگ و کلماتی که هیچ وقت نمی توانند حقیقت آنچه را که بوده و حذف بیان کنند چه کار میشود کرد؟!
دل به دریا زده ام و تا پایان مجال صفحاتی که پیش رویتان قرار دارد از زوایای مختلف از زندگی اش خواهم نوشت بنای کار مستند بودن از و متاثر از خاطرات و نوشته هایی است که در این مورد بر نوار ها و صفحات کاغذ به ثبت رسیده اند.
امید دارم در طول این مسیر یاری خودش نیز رفیق راهم باشد...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_چهارم
_مگه نمیخوای بیای؟
:برای چی بیام؟
_مگه وام نگرفتی که زمینمون رو بسازیم؟!
:الان که نمیتونم .قراره عملیات بشه..
و باز هم تند گوشی را می گذارد . فردایش زن بر می گردد به روستایشان و از رادیو می شنود که در منطقه ی جنوب ، عملیاتی شده به اسم کربلای چهار .
برادر مرتضی هم آنجاست و هیچ خبری هم از اونیست .
بعد از چهار روز دلش شور می زند و به فسا می رود .تا بلکه مرتضی تلفن زده باشد به خانه دایی اش و خبری از او بگیرد.او می رود و مرتضی هم همان روز زنگ میزند .
مرتضی در ضمن مکالمه تلفنی با همسرش به یاد می آورد که هیچ دلیل قانع کننده ای ندارد که مثل چند روز پیش همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کند.
او خواب دیده بود که حال دخترش خوب نیست و فقط خواسته بود که جویای احوالش باشد ، ولی یکدفعه ای به همسرش گفته بود که شب همانجا خانه دایی بمانید که باز هم با شما تماس بگیرم .
📞تماس می گیرد که :
_خبری بهت میدم که نباید به کسی بگی...
فردایش پدر هی زنگ میزند پادگان که :«قدمعلی کجاست؟»😒
حتی اگر مثل همیشه مادر خوابی دیده باشد و پای پدر ا توی یک کفش کرده که برو ببین بچه ها چی شدن ، باز هم دلیل نمی شود.
🥺خدایا این عملیات بدر نیست تا نیروهای مجروح و شهدا را کول بکشم و عقب ببرم..اونها اون طرف آب هستن ، ما این طرف😢
بچه ها آنطرف در محاصره بعثی ها گیر کردند .خدا میدونه کی زنده مونده کی مرده ..😔
هی زنگ میزنند ..مردم هم بچه هاشور رو از ما میخوام 😥چی بگم بهشون؟! بگم گردان از هم پوکید؟!بگم از پانصد و اندی نیرو که قبل از کربلای چهار داشتیم حالا فقط دو تا گروهان هشتاد تابی مونده؟!🥺بگم ما شکست خوردیم.خدایا جواب این تلفنهاروکی میده ...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻داستان صوتی
برگرفته از کتاب «سمیه کردستان»
سرگذشت اسارت «شهیده ناهید فاتحی کرجو»
#قسمت_چهارم
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♥️🥀♥️🥀♥️🥀
www.iranseda.ir1_1384550469.mp3
زمان:
حجم:
10.48M
🌹🌹🌹🌹🌹:
✅ کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
نویسندگان : #مهدی_قربانی
#عالمه_طهماسبی
#لیلا_موسوی
تولید ایران صدا
#قسمت_چهارم
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_چهارم
🔷کمیل را باید فهمید.
🔹اوایل دههٔ 70، وقتی تازه به محل آمده بودیم،
پنجشنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد،
نمازگزار هارا بعد از نماز مغرب و عشا میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل.
راه دوری بود؛ از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر.
من بیشترِ وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه بر میگشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا میکردم، اما محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت،
حسابی اشک ریخته بود.
گفتم :« خوب بود ؟»
گفت :« حیف است آدم این دعا را بخواند، بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
توقع این جواب را نداشتم.
سنی نداشت آن موقع. این حرفش از همان شب توی گوشم مانده. هروقت نوای دعای کمیل را می شنوم، همیشه به یاد محمودرضا و این جمله اش می افتم.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهارم
_پدرسوخته میخوای آشوب کنی؟! درد شدید در شانه اش پیچید غلامعلی به خود آمد پاسبان بلندقامت ریز چشم و سیبیل چخماقی که با تومش هنوز در هوا معلق بود ،دوباره داد:« برو گمشو خونتون بچه!»
آن یکی پاسبان که چهره ای آفتاب سوخته و قدی دیلاق داشت ، چنگ زد و اعلامیه را از دیوار کند و گفت:«اینا همه شون یه مشت خانی و اجنبی پرستن»
پاسبان اولی رو به غلامعلی کرد و گفت:«گمشو برو دیگه»
_پدر سوخته های اجنبی پرست !
غلامعلی شروع کرد به دویدن اما آن کلمات داغ و سوزنده و نام روح الله خمینی از ذهنش پاک نمیشد.چیزی وصف ناپذیر اما سرشار از شور و ایمان و اعتقاد .روزها می آمدند و می رفتند .شهر به ظاهر آرام بود اما به آتشی زیر خاکستر می مانست و آرزوی غلامعلی و دوستانش همه این بود که روزی شاهد شعله ور شدن این آتش باشند .آتشی که ظلم را بسوزاند.
_بابا ، طاغوتی ، یعنی چی؟
_چطور مگه؟!
_آقای خمینی میگه حکومت شاه طاغوتیه
_هیس ..آدم هر حرفی رو نمیزنه..
_حرف بدی زدم؟!
_نه حرفت حقه ولی باید احتیاط کنی.
حالا دیگر آن ها آنقدر بزرگ شده بودند تا به تدریج عمق و گستره فساد را ببیند و زشتی ظلم هوایی را که در کوچه و خیابان می دیدند، متوجه شوند.ظلم و فسادی که در تار و پود زندگیشان لانه کرده بود .حالا می دانستند در خم کوچه ها ، پشت خیلی از جوان ها به درد خماری خو می شود.حالا فقر و گناه را می دیدند که همزاد هم بودند انگار.حالا آرام آرام معنای تلخ و وسوسه آمیز برخی نگاه نگارهای هرزه گرد شهر را در می یافتند که دعوتی بود به سقوط.
اگر به حافظیه می رفتند یا باغ ملی ، کم نبودند صحنه های زشتی که دلشان را به درد می آورد .به چهار راه حافظیه که می رسیدند ، میخانه ای کم نور را می دیدند که راهرویی طولانی داشت و تابلویی که نام دخمه بر سر در آن حک شده بود.آنجا مردانی را میشد دید که زهرابه تلخ نوشیده اند و نفس هایشان بوی تعفن الکل می داد ...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهارم
با برچیده شدن این مجلس و پراکنده شدن ،جمع باز این بلقیس بود که شب نشینی اش ادامه داشت و بلکه تازه بیخوابیهایش شروع میشد و دست کم شش ماهی این چنین بود؛ اما خوشحال و شاد بود و ممنون و سپاسگزار لحظه هایش اگر به ناز کردن و لالایی خواندن برای پسر نمیگذشت حتماً با یاد خوابها و خاطرات گذشته سپری میشد و تحقق همه ی رؤیاهایش انتظاری رنج آور را در جان او میریخت خوابها و خاطراتی که تمامی با شکوه شگفت این نوزاد پیوند داشت و تعبیرهای پدربزرگ یعنی همان روحانی پارسا و پیراسته ی شهر حجه الاسلام والمسلمین سید محمد باقر غازی العلوی، عظمت آن را دوچندان میکرد و آن رنج شیرین را با رگرگ وجودِ مادر گره میزد ،تا شتابی طاقت سوز برای بالندگی نوباوه داشته باشد.
مگر او چه خواب دیده بود؟ مگر پدر بزرگ مژده ی کدام بشارت را ارزانی عروس پاک دامن خویش کرده بود که این همه خلجان در جان او میدوید .بلقیس در ماه پنجم حاملگی خواب مادر بزرگ ،خود صبیه ی جلیل القدر شیخ الاسلام را دیده بود که برایش پنج قاب به همراه یک دسته کلید هدیه آورده بود و گفته بود که این کلید در اتاق «فرمانده» است.
- فرمانده کیه؟
- بچه ی تو دختر .بگیر دیگه.
- آخه بچه ی من که فرمانده نیست تو نظام نمیخواد بره. کار اداری هست.
_دخترم هست ولی تو که مادرش هستی خبر نداری
هم او دو ماه بعد باز خواب دید که مقام عالی پیدا کرده و مرتبه ای نزدیک به ملکه ها یافته است و مردمان بسیاری گرداگرد او جمعند و پیش او حاجتها میآورند و اشک میریزند تقاضاهایی دارند و الحاح میکنند و گاه میبیند که انگار بر او سجده میکنند و بلقیس آنان را از این کار باز میدارد و حتى خطاب به جمعیت میگوید من این مقام و منصب را میپذیرم اما شما نباید جز به درگاه خداوند سجده کنید.
#ادامه_دارد
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهارم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
کاش وسیله ای داشتیم کرامت رو میبردیم شهر .البته زنهای همسایه میگفتن خوب میشه چیزیش نیست...
_ننه کرامت تو این داروها رو بده بخوره خوب میشه !
میز
عبدالله خان که هر کی مریض میشه میگه باید ببریش شهر!
از مدرسه داشتم برمیگشتم که ابتدای کوچه مون که رسیدم دیدم چند تا خانوم از ته کوچه از خونه ما بیرون اومدن سرعتم رو بیشتر کردم نزدیکشون که رسیدم دیدم دارن میگن بیچاره ننه یوسف نزدیک خونه که شدم صدای گریه مادرم به گوشم رسید. قلبم شروع
کرد به تندتند زدن گروپ .....گرو.......
وارد خونمون که شدم دیدم مادرم توی ایوان نشسته و خانمهای همسایه و فامیل دورش نشستن مادرم تا من رو دید صدای گریه اش
بلندتر شد.
- ننه یوسف بیا اینجا
رفتم طرف مادرم .حالا قلبم سریع میزد و داشت از تو سینه ام در
می یومد. خدایا نکنه کرامت.
مادرم بغلم کرد و زارزار گریه کرد
- یوسف دیدی کرامت رو از دست دادیم....
بلند بلند شروع کردم به گریه کردن.
کرامت... کرامت..... کاکام..... کا کام.....
زنهای همسایه من رو از مادرم جدا کردن
- ننه یوسف ،بچه گناه داره دق میکنه .تو گریه نکن تا بچه
آروم بشه قسمت بوده دیگه.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهارم
عبد الرسول همان طور که به نصیحتهای
پدر و مادرم گوش میداد قطرات اشکش آرام آرام از صورتش پایین می ریخت.
مادر با دستهای خود اشکهایش را پاک میکرد.
عبد الرسول همان سال سوم راهنمایی را تمام کرد و برای ادامه ی تحصیل به شیراز رفت و در هنرستان فنی ثبت نام کرد.
یکی، دو ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که در آزمون تربیت معلم قبول شد و وارد دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز شد .خبر قبولی او را که آوردند، پدر که سال ها در فقر و محرومیت آرزوی چنین روزی را داشت به شکرانه ی قبول شدن فرزند بزرگش گوسفندی سر برید و بین همسایه ها تقسیم کرد. دو سه ماهی از قبول شدنش نگذشته بود که یک دفعه غیبش زد، بعد با خبر شدیم جبهه رفته است!
هر روز به منزل پستچی محل سر میزدم تا ببینم که نامه ای از طرف عبدالرسول رسیده یا نه . بالاخره نامه ی او به دستم رسید و سراسیمه آن را به منزل بردم نامه را که خواندم. پدر گفت:
- همین الان قلم و کاغذ بیار و جواب نامه رو بنویس.
فوراً قلم و کاغذ آوردم و پاسخ نامه را نوشتم .آخر نامه هم یک چند خطی به خودم اختصاص دادم در آن چند سطر بعد از سلام و عرض ادب از او خواستم که هر وقت آمد یک پوتین نظامی برای من بیاورد.
بعد از سه ماه عبدالرسول از جبهه بازگشت و برایم پوتین آورد. وقتی پرسیدم:
_پوتین را از کجا تهیه کردی پاسخ داد: پوتین خودم را با این معامله کردم.
پوتین مقداری کار کرده بود هر روز آن را برق میانداختم و میپوشیدم .اما قبل از این که خاکی شود، پوتین را از پای در میآوردم و جای امنی میگذاشتم .
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه*
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_چهارم
. یک شب ما شش نفر از فرماندهان گروهانها را به دفتر فرماندهی پادگان احضار کردند و طی جلسه ای ضمن تشریح اهداف آموزشی رزم شبانه گفتند که امشب برای تکمیل دوره آموزشی یک دشمن فرضی در نظر گرفته شده ، نیروهای مستقر در اردوگاه نصف شب به خط میکنیم و به آنها میگوییم که منافقین به شیراز حمله کرده
و شهرک سعدی را به تصرف خود درآورده اند و ما باید به کمک نیروهای مستقر در شیراز برویم و با منافقین مبارزه کنیم، فقط شما شش نفر میدانید که دشمن در این رزم شبانه فرضی است ، بقیه نیروها نباید متوجه فرضی بودن آن شوند.
حدود ساعت دوازده شب بود، نیروهای پادگان را به خط و همه را نیز مسلح کردند، فشنگها مشقی بود گفتند به خشاب تفنگهایتان دست نزنید. پس از توجیه ، نیروها را به طرف ارتفاعات شمالی شهرک سعدی حرکت دادند. در میانه های مسیر تنگه ای بود که باید از آن عبور میکردیم قبل از این که نیروها به آن تنگه برسند در قسمتهای مختلف، مواد منفجره کار گذاشته و چند نفر از پاسداران در نقاط کور آن سنگر گرفته بودند به محض اینکه وارد تنگه شدیم از هر طرف انفجار میدیدیم و نیروهای مستقر شده به طرف ما تیراندازی مشقی میکردند ، گاز اشک آور میزدند ، صحنه ی واقعی جنگ ایجاد شده بود.
نیروها که از فرضی بودن این عملیات اطلاعی نداشتند داد و فریاد زیادی میزدند خیلیها به خاطر دود زیاد و گاز اشک آور حالشان بد شده بود و با بارانکارد به بیرون تنگه منتقل شدند. واقعاً همه ترسیده بودند و فکر میکردند که از منافقین کمین خورده اند. وضعیت بسیار سخت و منحصر به فردی بود ، هیچ یک از نیروهایی که تحت آموزش بودند چنین وضعیتی را قبلاً تجربه نکرده بودند. پس از پایان عملیات بیرون از تنگه همه را به خط کردند و فرضی بودن دشمن را برایشان تشریح و از همه دلداری نمودند سپس به پادگان برگشتیم.
تپه بلندی در پادگان بود که راس آن یک درخت قرار داشت . به آن درخت ، شجره طیبه می گفتند. یک روز نیروهای آموزشی را پایین تپه جمع کردند برادران خلیلی و خدایی اول پوتین خود را بیرون . آوردند و سپس به ما گفتند: همه، پوتینها را بیرون بیاورند . به چند دسته تقسیم شدیم فرمان دادند که با پای برهنه باید با سه سوت که) حدود ۵ دقیقه می (شد بالای تپه بروید و شاخه کوچکی را از شجره طیبه بچینید و سریع به پایین بر گردید . هر کس با تأخیر این کار را انجام میداد یا از انجام این کار سر پیچی میکرد با سینه خیز رفتن ، غلط زدن و بشین پاشو تنبیه میشد. چند نفر که از انجام این کارها سرپیچی کردند تنبیه شدند. شب که هوا تاریک شده بود از زیر سیم خاردار اطراف پادگان فرار کردند ، دو نفر از آنها در حین فرار توسط نگهبان دستگیر شده بودند . در وسط پادگان یک استخر رو باز قرار داشت، همان نصف شب در حالی که هوا سرد بود آنها را داخل استخر انداختند تا حسابی آبدیده شوند.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از شهدای غریب شیراز 🇮🇷
www.iranseda.ir1_1063484146.mp3
زمان:
حجم:
4.08M
📕🎙کتاب صوتی #من_محمدعلی_رجایی
✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی
نویسنده داوود بختیاری نژاد
باصدای محمدرضا نبی
💠 #قسمت_چهارم
🌱🌷🌱🌷🌱
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz