eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت شهادت یک مجاهد گمنام وقتی سردار سید حمیدرضا هاشمی جواز شهادت خود را در دعای ندبه گرفت و روز جمعه به آرزوی دیرین خود رسید. 🕊سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی فرمانده اطلاعات سپاه سیستان و بلوچستان در جریان اغتشاشات سال ۱۴۰۱ در روز جمعه ۸ مهرماه در زاهدان به دست تروریست‌های کوردل به شهادت رسید. 🌷 🌱🍃🌱🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹مدتی بود از حاج موسی بی خبر بودم. بالاخره آمد، با حاج اسدی فرمانده لشکر المهدی و چند نفر دیگر. نان روی دستش بود. نان را گرفتم، دیدم دستش باندپیچی است و یکی از انگشتانش کم است! شدم پر اشک و بغض. با خنده گفت: خانم من از اول 4 تا انگشت داشتم یا 5 تا! یه انگشت چیه که به خاطرش خودت را ناراحت کنی! من فرزند هشتممان را باردار بودم. حاج موسی به درخواست خودش از بیمارستان مرخص شد تا در خانه کنار ما باشد، قرار شد هر روز دکتری برای معاینه و پانسمان به منزل ما بیاید. به روی خودش نمی آورد، اما خیلی درد داشت. آن روز زخمش کبود و سیاه شده بود و از درد نمی توانست بشیند. هر جور بود به خواب رفت. رادیو را روشن کردم، ناگهان صدای بلند قرآن در خانه پیچید. حاج موسی از خواب پرید و گفت: چرا بیدارم کردی. داشتم خواب امام حسین(ع) را می دیدم، آقا یک سبد انگور سمتم گرفته بود و تعارفم می کرد که از خواب پریدم. گفتم: حاج موسی به خدا شفا گرفتی. دیگه درد نداشت. دکتر هم زخم را دید گفت زخمت خوب شده است. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید خواهرم یک توصیه به تو دارم و آن این است که تو باید درس آزادگی و زندگی کردن را از حضرت زینب کبری و فاطمه یادبگیری حجابت را رعایت کن حجابت را حفظ کن زیرا که حفظ حجاب از خون هر شهیدی ارزشش بیشتر است. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز 🌤صبح شروع یڪ صفحه ؛ از داستان زندگیِ شماست بهترینش را امروز بساز ...😍 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔹به مناسبت سالروز شهادت یک زوج جوان ✨هنـوزچندماه ازازدواج لیلا و احمد نگذشته بودڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود.😊 قصدش این بودکه بعداآن به جبهه برود و بیشترنگران این بود که درجبهه شهـید شود اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد.✨ لیلا پرسیـد :مگراین مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی شهـید بشے⁉️😔 احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ے مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود💞💕 خندیدوگـفت :نه❗ ولیلا جـواب داد :پس مامے رویم آقا امام رضا(ع)وبعـدبرمی گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم.🥰 درمسـیر برگشت از مشهد،وقتی درمسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند،مـنافقان آن مسافرخانه رابرای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند . و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند.💖 --🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ═─🍃- : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی نمیدونستم چرا این جوری هست. دیگه از اتاق بیرون نیومدم و دراز کشیده بودم و دعا میکردم که بچه پسر باشه. زمستان سال ۱۳۳۷ بود و اون شب ،بارون هم نم نم می اومد. نمیدونم کی خوابم برده بود تا چشام باز ،کردم دیدم صبح شده. جلدی بلند شدم و رفتم اون یکی اتاق و دیدم مادرم دراز کشیده و بچه هم کنارش هست و مادربزرگم و معصومه گوشه اتاق دراز کشیدن و خوابیدن . معلوم بود دیشب تا دیر وقت بیدار بودن .یواش رفتم بالای سر بچه که مادرم چشمش رو باز کرد - ننه بیدار شدی؟ اومدی بچه رو ببینی؟ بشین نگاش کن هی دلدل میکردم که بپرسم دختر هست یا پسر ،که مادرم خودش از نگاهم متوجه شد چی میخوام بپرسم. اونم میدونست من بعد از کرامت که فوت ،کرده چه قدر احساس تنهایی میکردم - ننه بشین نگاش کن ببین چه دختر خوشکلیه! تا که گفت چه دختر خوشکلیه من دیگه زمین ننشستم و از همین خونه رفتم بیرون - يوسف کجا میری؟ ،ننه نمیخواستی بغلش کنی!؟ - ننه باید برم مدرسه بعد که اومدم حالا شش صبح بود مدرسه کجا بود صبح به اون زودی. اصلاً خوشحال نبودم. انتظار یه پسر میکشیدم تا چند روز اصلاً نزدیک بچه که اسمش رو گذاشته بودیم ناهید نمیشدم. خیلی تو خودم بودم و با بچه های تو کوچه بازی نمیکردم. مثل یه نوجوان پانزده ساله فکر می کردم. انگار نه انگار من یه بچۀ هشت ساله بودم .ولی عشق برادر داشتن خیلی تو وجودم بود و حسرت میخوردم که چرا خدا یه برادر بهم نمیده. مرداد ۱۳۳۹ بود؛ اوج گرمای هوا و فصل رسیدن خرمای صحرارود... ناهید دوسالی داشت که فهمیدم مادر دوباره بارداره - ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 ای که به عشقت اسیر، خیل بنی‌آدمند سوختگان غمت، با غمِ دل خرم‌اند 🎥 خاطره حاج مهدی سلحشور از شهیدمدافع‌حرم محمد حمیدی 🗓 ۱۴۰۲ 🎥 📞 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹هیچ وقت روزه روزهای دوشنبه و پنجشنبه را ترک نکرد. حتی در هوای گرم و شرجی خوزستان هم این دو روز روزه مستحبی را می گرفت. مادر گاهی به حاج موسی می گفت حاجی تو انقدر روزه می گیری، یه روز با زبون روزه شهید میشی! پدر می خندید و می گفت خدا از زبانت بشنوه. یک سحر پنجشنبه از خواب پریدم. دیدم پدرم گوشه ای نشسته و آرام و بی صدا سحری می خورد. کنارش نشستم. گفت بابا، شما خسته نمی شی از این همه روزه مستحبی، تو این هوای گرم روزه واجب هم سخته گرفتنش چه برسه به مستحبی! خندید و گفت اگر می دونستی چه لذتی توی این روزه گرفتن های مستحبی است، دلت می خواست به جای دو روز، هر روز هفته را روزه می گرفتی! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎊 چه تولدی👏🎊🎊 💝به مناسبت سالروز تولد شهید سید محمد کدخدا ... 💢یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم. سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟» سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم." 🌹 ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا 🌸 🍃🌷🍃 : ﺩ https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود
🌷🕊🍃 می‌گویند: روزی را صبـــحِ زود🌤 تقسیم می‌کنند .. هر جا که هستید سهمِ امـروزتان رزق سُفره‌ی شهــدا ... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 ✍فرازی از وصیت‌نامه شهید: پدر و مادر عزیز و دوستان گرامی‌ام سفارش می‌کنم دعا برای امام را فراموش نکنيد و کمک به فقرا و محرومین همیشه در برنامه‌‌هایتان باشد و ساده زیستی را در زندگی تان رعایت کنید. فرهاد ژولیده سیرت 🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی برام فرقی نمیکرد. گفتم این دفعه هم دختر هست .یه ذره تو دلم دعا میکردم که خدا کنه بچه این دفعه پسر باشه؛ ولی همین یه ذره امید دوباره قطع میشد .خونه ما تو صحرارود خیلی بزرگ بود دو هزار متری میشد. ضلع شرقی این زمین دوتا خونه خشتی با یه دالون داشت؛ چون ضلع شرقی آفتاب گیر بود پدرم برای نشیمن انتخاب کرده بود در ورودی هم که به سمت جنوب بود پدرم یه بالاخونه درست کرده بود که اگه مهمانی می اومد میبردیمش اونجا ،یعنی فقط برا مهمان بود و زیر بالاخونه هم یه اتاق دیگه بود که حالا اون اتاق رو تمیز کرده بودن تا مادرم تو همون اتاق وضع حمل کنه .سر شب بود و از غروب میدیدم که مادرم حالش خوب نیست و زنهای همسایه هی میرن و میان. ساعت هشت یا نه شب بود که من و پدرم به خاطر گرمی هوا تو حیاط نشسته بودیم و اون طرف حیاط هم مادر بزرگم و خانمی که ماما بود و چندتا زن دیگه تو اتاق زیر بالاخونه نشسته بودن و منتظر به دنیا اومدن بچه .همین طور که نشسته بودیم ماما یه دفعه اومد داخل و به چه ذوق و شوقی :گفت مشتلق بديد... مشتلق... بچه به دنیا اومد. من هیچی نگفتم پدرم گفت: _خدا رو شکر بچه سالم هست؟ _بله، الحمد الله... . رو کرد به من و گفت: _یوسف تو باید مشتلق بدی که خدا بهت کاکا داده انگار به اونم گفته بودن من چه قدر برادر دوست دارم و همش دعا میکردم و انتظار میکشیدم که خدا بهم برادر بده تا ماما این حرف رو زد چشمای من برقی زد و انگار تو دلم قند آب شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹رفتم پیش حاج موسی، گفتم بابا، اگه میشه یه زیرپیراهنی به من بدید! گفت: به چه مناسبتی؟ گفتم چون من فقط یک زیرپیراهن دارم، آن هم توی این هوای گرم، هر روز مجبورم بشورم، بپوشم. اگر یکی دیگه به من بدید، یکی را می پوشم یکی را می شورم! گفت: همه رزمنده ها همین کار را می کنند! گفتم: اما همه رزمنده ها که پدرشان حاج موسی، مسئول تدارکات لشکر نیست که چند تا سوله جنس تحویلش باشه! گفت: به من دستور دادند هر 6 ماه یک زیر پوش بدهم، من هم همین کار را می کنم، تو هم مثل همه! این اجناس که دست من هست بیت المال است، حساب کتاب دارد، حقه همه هم یکسان و برابر است! برگشتم. یک ساعت بعد یک سرباز صدایم زد. یک پاکت به من داد. یک زیرپیراهنی داخلش بود. در آوردم. دست دوم بود، اما تمیز و شسته شده. پدر زیرپوش خودش را برایم فرستاده بود. آن را بوئیدم و بوسیدم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد مشمول همہ عطاے سرمـد باشد یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد (ص)🌿🌸 (ع)💫 🌿🌸 ♨️ 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
... .. حتی از تندیس و عکس تو هم دلهره دارند... 🍃🌱🌷🍃🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🌷🕊🍃 دو سرو ناز یا دو نازنین ریحانه پیدا شد دو شمع آفرینش، یک جهان پروانه پیدا شد دو سِّر داور هستی، دو جان در پیکر هستی یکی پیغمبر هستی یکی روشنگر هستی 🌸 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔹یکی از مسوولان بسیج جامعه پزشکی دانشگاه تعریف می کرد که: شهید شفاعت برای همراهی با ما در سفر اربعین ۹۸ بسیار مصر بود و با مراجعات مکرر از وجود جای خالی در گروه ها، پرس و جوی فراوان می کرد. در روزهای آخر، یک جای خالی پیدا شد و به ایشان اطلاع داده شد و شهید شفاعت با ابراز خوشحالی تمام اعلام آمادگی کرد. تا اینکه یک روز مانده به سفر به دفتر بسیج مراجعه کرد و گفت: من نمی توانم با شما بیایم، شما بروید و من ان شالله بعداً در کشور عراق به شما ملحق می شوم. وقتی که علت را از او جویا شدم، در جواب گفت: من دقیقاً در روز اعزام شیفت دارم و نمی خواهم به خاطر برنامه خودم، بار مسوولیت شیفتم را بر دوش همکارانم بگذارم. من شیفت آن روز را می روم و بعد از آن به سمت مرز راهی می شوم. 🔹 شهید «سعید شفاعت» کارشناس رادیولوژی بیمارستان نمازی شیراز، رزمنده و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس و از اعضای کادر درمان استان فارس بود که بر اثر ابتلا به بیماری کرونا به شهادت رسید. شهید سعید شفاعت چهار دهه قبل لباس رزم بر تن کرد و در برابر دشمن بعثی به دفاع از کیان کشور پرداخت و در روز‌های اوج کرونا علیرغم مجروحیت شیمایی به گونه‌ای دیگر قهرمانانه زیست و به همه درس آزادگی و اخلاق داد. سعید شرافت 🌱🍃🌷🌱🍃🌷🌱🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی مثل برق به طرف اتاقی که مادرم اونجا بود ،رفتم. چند تا زن داخل بودند و من نرفتم داخل. _معصومه... معصومه... بیا بیرون.... معصومه اومد بیرون و دیدم اون هم خوشحال هست - میگم ،معصومه این زن راست میگه بچه پسر؟!!! - بله دروغش چیه؟ _هست؟ باورم نمیشد نکنه به خاطری که دل منو شاد کنند این طور میگن .همین طور که با معصومه حرف میزدیم اون ماما اومد که بره داخل اتاق. _چیه بچه اومدی اینجا چه کار؟! _ اومدم بچه رو ببینم میخوام ببینم واقعاً پسر هست؟! _فکر میکنی داریم بهت دروغ میگیم؟ نه پسرجان برو خوشحال باش که خدا یه کاکا جای کرامت بهت داد . همین طور وایساده بودم که ماما گفت: _نه این یوسف تا بچه رو نبینه باورش نمیشه که بچه پسر هست .رفت و بچه رو آورد و قنداقش رو باز کرد و گفت: - ببین پسر هست حالا باورت شد؟! برو دیگه بچه جون! انگار دنیا رو بهم دادن چه قدر خوشحال شدم حالا جای کرامت خدا بهم یه برادر داد. همین طور که خوشحال بودم و میدویدم که برم سمت اتاق نشیمن برگشتم و داد زدم:« اسمش رو میذاریم کرامت الله... ». علاقه من به کرامت روز به روز بیشتر میشد تا از مدرسه مییومدم اول میرفتم پیش کرامت و یه دل سیر میبوسیدمش و بعدش میرفتم برا غذا خوردن.... کرامت شش ماهی داشت که پدرم تصمیم گرفت بیاد شیراز ، منم ده سالی داشتم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم سلیمانی: جانِ من و همۀ شهیدان ارزش فداشدن در راه ملت را دارد. 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz نشر دهید
⭐️یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده⭐️ 🌹نیمه شب از خواب پریدم، دیدم حاج موسی نماز شب می خواند. تمام سال های زندگی مشترکمان ندیده بودم نماز شبش ترک شود. نمازش که تمام شد دست بالا کشید و گفت: خدایا شهادت را نصیبم کن! گفتم: چی می گی؟ شهادت را نصیبم کن یعنی چی؟ به سمتم چرخید و گفت: ببخشید بیدارت کردم. گفتم: تو فکر زن و هشت تا فرزندت نیستی که می گی خدایا شهادت نصیبم کن! فکر من نیستی که بدون تو چطور هشت تا بچه را بزرگ کنم! گفت: حالا من گفتم ، کی لیاقت شهادت دارم. عصبانی گفتم: حق نداری چنین چیزی را بخواهی! سجاده اش را جمع کرد و گفت: خانم من تصادف کنم بمیرم خوبه، یا سکته کنم تو رختخواب بمیرم. من می گم خدا وقت مرگم که رسید به جای مرگ عادی، شهادت نصیبم کن. این حرف بدیه!!! حرفش منطقی بود، آرام شدم و دیگر اعتراض نکردم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید