eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جزئیات بیشتر از حمله تروریسی به مقر انتظامی در راسک معاون استاندار سیستان و بلوچستان: 🔹در حمله تروریستی به مقر انتظامی راسک ۱۱ نفر از نیروهای فراجا به شهادت رسیدند 🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️شهید محسن حججی: در بحث انتظار کم کار کرده ایم.. چقدر برای امام زمان تبلیغ میکنیم؟؟؟؟ عج 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * موشک آرپی جی از پنجره ی سالن ،شیشه را شکسته و از بالای سر نیروهای پایگاه که در حال صرف شام بودند رد شده و شیشه ی این را نیز متلاشی کرده و وارد آشپزخانه شده و در آن جا پشت سر یخچال به دیوار اصابت و منفجر شده بود .بنا به دستور فرماندهان قرار شد در محله و تپه های مجاور گشت زنی کنیم . در محوطه ی پایگاه جمع شدیم که حرکت کنیم دیدیم گربه ای که در شده و مثل تاب دور خودش میچرخد بعضی مواقع هم با آشپزخانه موجی مشاهده ی یکی از بچه ها میآمد و دور او میچرخید و از حال میرفت . یکی از بسیجیان که ترک زبان بود گفت: این هم تلفات دیگه از این بهتر از آن جا حرکت کردیم تا در کوچه ها گشت زنی .کنیم در پایین یک تپه، جایی که کوچه تمام میشد از مجاورت تپه به ستون یک می گذشتیم. فرماندهان مراقب بودند و به بچه ها گوشزد میکردند که حواستان باشد بالای تپه پاسگاه ژاندارمری بود و نورافکنهای قوی اطراف آن را روشن کرده بود از یک سراشیبی که سرازیر شدیم. یک دفعه فرمانده به بچه ها گفت: - حالت بگیرید همه دستپاچه حالت گرفتیم فرمانده که سر پا حالت هجومی گرفته بود با صدای بلند گفت: _ایست بی حرکت اما از آن سو هیچ صدایی نمی آمد دو سه بار فرمانده تشر زد و گفت: _اگر تسلیم ،نشوی تیراندازی میکنم اما هیچ خبری نشد. فرمانده همانگونه که حالت گرفته بود روی زمین نشست. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔸ما رفتیم و مسئولیت های ما به گردن شماست... شما باید تمامش کنید! https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور⭐️ 🌹در مراسم خواستگاری عبدالعلی حرف هایش را زد و به ما گفت مابقی کار ها با شما و برادر هایم، خداحافظ! رفت به جبهه. ما هم کار های مراسمش را سرو سامان دادیم. برای عقد خبرش کردیم، آمد عقد کرد، چند روزی ماند و دوباره رفت جبهه. ند ماه بعد هم عروسی را برپا کردیم، خبرش دادیم، آمد باز هم بیش از هشت روز پیش عروس نماند و خواست برگردد جبهه. اعتراض کردم، گفتم مادر بیشتر پیش عروست بمان چه عجله ای داری! گفت: مادر حنظله شب در حجله بود و صبح به میدان جنگ رفت و شهید شد، من که هشت روز هم ماندم! خداحافظی کرد و برگشت جبهه! 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
گلزار شهدا
برای قربانی اول ماه که فردا انجام خواهد شد هر کی می تواند مشارکت کند 🔻 6037997950252222 💢شب جمعه هس
🚨ذبح گوسفند ، امروز، در اول ماه قمری انجام شد ... کل مبلغ جمع آوری شده ۸میلیون و ۲۰۰ هزار ولی ❗️⬅️هزینه گوسفند ۱۳ میلیون شده حدود ۵ میلیون بدهکاریم 🚨 باز فرصت هست هر کس در ذبح و صدقه اول ماه شرکت نکرده ، کمک کند خيرات اموات ... ⬇️⬇️⬇️ 6037997950252222 بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام
💠 هر وقت وضو می گرفت، می دیدم دست هایش را به سمت آسمان می کشد و می گوید: «خدایا به حق حضرت زهرا(س) شهادت را نصیبم کن!» آن شب دیدم در اتاقش نشسته و وسایلش را جمع می کند. هر چه پرسیدم مادر چه می کنی؟ گفت:« نگران نباش، مادر!». صبح دیدم حوله دست گرفته و دمپایی پا کرده است. گفتم کجا؟ گفت: « برای حمام می روم کوار!» حرفش را باور کردم. ساعتی بعد یکی از دوستانش آمد و گفت: «قربان به جبهه رفت!» با نگرانی پدرش را فرستادم کوار دنبالش. ساعتی بعد شوهرم دست خالی آمد و گفت:« تا پای اتوبوس هم رفتم، دستش را گرفتم و گفتم برگرد که مادر دارد دق میکند!» گفت: «پدر تو را به حضرت زهرا قسم می دهم که مانعم نشو، سلام من را به مادر برسان و بگو من باید بروم تا شهید شوم!» 39 روز بعد جنازه اش را آوردند. خودم را روی جنازه انداختم، دستم به پهلویش خورد. دستم را برداشتم دیدم آغشته به خون است. خون را به صورتم کشیدم و گفتم:«مادر امیدوارم خونت مرا شفاعت کند!» قربانعلی امانی 🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🏴 عزاداری روز شهادت حضرت زهرا (س) 🌹و بیست سومین یادواره شهدای گمنام شیراز 💢 حجت‌الاسلام کیخا 💢 : حاج امیر راستی و کربلایی مهدی کبیری نژاد : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ یکشنبه ۲۶ آذرماه/ از نماز ظهر و عصر 🔺🔺 💢عزاداران اطعام را میهمان سفره حضرت زهرا (س) هستند https://eitaa.com/golzarshohadashiraz لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 و سـلام بـر نگـاه هـایے ڪہ تـا ابـد بـر مـا دوختـہ شـده انـد... 💔🥀 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠اعــتقاد عجــیبی به داشـت. محال بـود روزے از روزهاے جبهه بگذرد و شیخ حدیث کسا را نخواند. بیشتــر هم به خاطــر محوریتی که (سلام الله علیها) در این حدیـث دارد. آنقدر شــیخ در توسلاتش نام حضرت زهرا را می آورد که آوردن نام ایشان، نام حضـرت زهـرا را هـم در ذهن می آورد. جالب ایـنکه روز حضــرت زهــرا، با تیــرے در گلــو و پهلــو در حالےڪه یا زهـــرا و یا حسیــن ع می گفت شد. در وصیتش نوشــته بود : دوست دارم مثل (س) بے نشان باشم. ده ســــال در غربت بی نشان افتاده بود و مفقودالاثر بود.. 🌷 علیــرضا نجف پور(شیخ نجفی) 🌷 🏴🏴🏴🏴 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _فرمانده این که سایه ی خود شما بود که به آن ایست می دادی؟ فرمانده میخواست زیر بار نرود اما نشد . همه متوجه شدیم که روشنایی نورافکن ها که از پشت به ما می تابید سایه ی بچه ها را روی یک خاکریز انداخته و فرمانده هم به اشتباه سایه ها را نیروهای دشمن تصور کرده است. البته امکان تشخیص هم به این سادگی ها نبود. از اینجا دیگر بچه ها خندیدند و خستگی از تن همه رفع شد. آن شب را در محله ی دره خرگوشی گشت زنی کردیم اما از دشمن خبری نبود. بالاخره به ستاد برگشتیم. ایام به همین منوال میگذشت اوضاع چندان رضایت بخش نبود. دلم برای جایی که جبهه های جنوب هر روز تنگتر میشد همزمان عملیات آزادسازی حلبچه نیز در جریان بود. یک روز یکی از دوستان وارد آسایشگاه شد و گفت: - بچه ها بلند شوید تعدادی اسیر آورده اند. با راهنمایی آن رزمنده به نمازخانه ی ستاد رفتیم. تعدادی اسیر در نمازخانه نشسته بودند. دو سه نفری از رزمنده ها هم مراقبت میکردند. آقای دهقان از مسئولان ستاد جسته و گریخته با زبان عربی سئوالاتی از اسیرها می پرسید. برادر محقق نیز با ظرف پر از شربت سر رسید. من ظرف را از آقای محقق گرفتم. دانا سینی لیوانها را به دست گرفت از تک تک آنها پذیرایی کردیم. دو نفر از آنها مدام به قد و قواره ی ما که خیلی کوچک ،بود خیره شده و یواشکی چیزی میگفتند. خلاصه پذیرایی تمام شد و اسراء را از آن جا به جای دیگری منتقل کردند. بدترین روز مأموریت مهاباد روزی بود که دچار دندان درد شدیدی شدم. باید با همان درد شدید سه ساعت پست میدادم چون پست بندی به گونه ای بود که به دلیل کمبود نیرو امکان آن که کسی از زیر کار در برود وجود نداشت. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*