#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_سوم
📝 در نبردی که در نیمه شب ۱۴ روز پیش شروع شده بود،عاقبت به سرانجام رسید. آخرین افراد پا بر بلندای ارتفاعاتی که هدف عملیات بود گذشته بودند و حاج عمران را به تصرف خود در آوردند .نیروهای تازهنفس از میان شهدا و مجروحین و از راهی که در آن ۱۴ روز با نبردی شبانه روزی باز شده بود ،خود را به مهاجمان رساندند و اینک وقت آن بود که تیپ المهدی را به عقب منتقل کنند.
هاشم سرمست از شادی پیروزی و دلتنگ از خالی بودن جای همرزمان شهیدش، چشم به منطقه زیبا و پر عظمت زیر پایش دوخته بود دو امدادگر بالای سرش ایستادند.او را روی برانکارد خواباندند و از زمین بلند کردند. همانطور که از کنار نیروهای تازهنفس میگذشت با لبخندی که پیروزی در آن موج می زد و آنها خوشامد می گفت. یک آن چشمش به حاج کاظم افتاد.
_یک لحظه صبر کنید
امدادگر ها ایستادند و با تعجب به او نگاه کردند .یکی از آنها پرسید :«طوری شده؟!»
هاشم فریاد زد :«حاجکاظم!»
حاج کاظم به طرف صدا برگشت. به محض دیدن او ، گل از گلش شکفت. با خوشحالی به طرفش رفت و بالای سرش نشست. نگاهی به پای راستش انداخت و پرسید:« حالت چطوره؟!»
_ از این بهتر نمیشه!
_خدا را شکر چیزی لازم نداری؟! کاری هست که برات انجام بدم؟!
_بله البته ممکنه کمی برات سخت باشه!
_هرچی باشه انجام میدم بگو تعارف نکن!
هاشم قیافه جدی به خود گرفت.
_یک امانتی پیش یکنفر دارم میخواستم برام بیاریش!
_چی هست؟ از کی باید بگیرم؟!
_کلید!
_کلید چی؟! از کی باید بگیرم؟!
هاشم کسی کرد و گفت :«از ادریس! مگه قرار نشد اگر موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده!»
حاج کاظم با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد خندید و گفت :هیچ وقت از شوخی بر نمی داری!
روبه امدادهای گر ها که با تعجب به آنها زل زده بودند ادامه داد: داره هذیون میگه! بهتره اونو زودتر برسونید درمانگاه!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شهرام با شور و شوق به در خانه کوبید .رودابه وحشتزده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :«کیه؟!»
سهیلا را فرستاد تا در را باز کند و خودش با کنجکاوی چشم به در حیاط دوخت .این بی قراری که هر بار با صدا درآمدنِ بی هنگام در خانه، تمام وجودش را فرا میگرفت ،چند سالی میشد که همراهش بود .درست از زمانی که هاشم و پس از او برادرش مهران به جبهه رفته بودند.
همه هستی اش انگار همواره با دو ریسمان قوی به دو سو کشیده میشد .یکی از سوی اعتقاد و باورش به راهی که فرزندانش رفته بودند ،از سوی دیگر عشق و عاطفه مادری دل و جانش را با خود می کشید.او این سالها لحظه لحظه زندگی اش را با امید و اضطراب گذرانده بود.
سهیلا در را گشود و شهرام بیدرنگ مثل تیر رها شده از چله کمان ، خود را به مادر رساند.
_چه خبر شده؟! چی شده؟!
شهرام نفس زنان گفت: هاشم!
رودابه تمام بدنش یخ کرد و خون در رگ هایش منجمد شد. بی هاشم مگر میشود به زندگی ادامه داد ؟!
سهیلا شاید حال مادر را میفهمید.آنچنان چنان محکم شانه های او را گرفته و تکان میداد .رودابه به خود آمد و چشمان از حدقه در آمده اش را به سهیلا دوخت صدای شهرام از اتاق به گوش رسید:« زود باشید دیگه!»
هر دو به اتاق دویدند و او را دیدند که دو زانو روبه روی تلویزیون نشسته و به آن زل زده بود.
_بگو ببینم چی شده چرا حرف نمیزنی؟!
شهرام بی آن که چشم از تلویزیون بردارد جواب داد:« الان هاشم را نشون میده بشینین!»
دوباره خون در رگهای رودابه جریان گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد .سهیلا پرسید: «تو از کجا میدونی؟! چرا نشونش نمیده پس؟!
پیش از آن که جوابی بشنود چهره هاشم بر صفحه نورانی تلویزیون نقد است رودابه با اشاره دست ساکت شان کرد و هر سه نفر از راه نگاه دلهای بی تاب شان را به چهره و صدای هاشم سپردند.
خبرنگار گفت :«بدون شک مردم علاقهمند تا از جزئیات اهداف و نتایج عملیات والفجر ۲ آگاه شوند .لطفاً شما در این مورد توضیحات برای بینندگان بدید»
نخست دوربین چوبدستی هاشم را نشان داد، آنگاه تصویر چهره آرام آرام تمام صفحه را در بر گرفت.
«عملیات ساعت ۱۲ شب ۲۹ تیر ماه با رمز یا الله یا الله یا الله شروع شد و اگرچه منطقه عملیاتی به خاطر وجود ارتفاعات و درههای متعدد صعب العبور بود و عراق تمام امکاناتش از جمله هلیکوپترهای جنگی اش را برای خنثی کردن این عملیات به کار برد، ولی به حول و قوه الهی رزمندگان ما توانستند به اهداف مورد نظر و از پیش تعیین شده دست پیدا کنند و پس از چهارده شبانه روز نبرد خستگیناپذیر ،حدود ۲۰۰ کیلومتر مربع از منطقه و ارتفاعات زیادی را آزاد کنند و نهایتاً پادگان حاج عمران را به تصرف در بیارن»
برای رودابه همین خبر و دیدن چهره آرام هاشم کافی بود .به عادت همیشگی از دانههای تسبیح میان انگشتانش به چرخش در آمدند و لبهایش به زمزمه خاموش جنبیدند.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝 آن شب تا دیر وقت آن چه در خانه و یا بین همسایه ها گفته و شنیده میشد جز درباره آن واقعاً نبود. آمدن علی اکبر بهانه ای شد تا اعضای خانواده یک بار دیگر درباره آن مصاحبه تلوزیونی بگویند و بشنوند. علی اکبر همه حرفها را شنید و پیروزمندانه خبری را که با خود آورده بود به دیگران داد.
_امروز تلفنی با هاشم صحبت کردم .انشالله اگر اتفاقی نیفته خودش تا چند روز دیگه میاد مرخصی!
با شنیدن این خبر شور و شعفی دیگر در دل همه جوشید.
شب هنگام رودابه و علی اکبر بیدار نشسته و با هم صحبت می کردند.
_این بهترین فرصته! خودم باهاش حرف میزنم و راضی می کنم.
رودابه آهی کشید.
_میترسم بازم هزار تا بهانه بیاره!
_دیگه هیچ بهانه ای نداره . خوشبختانه این عملیات هم که با پیروزی به پایان رسید اصلاً باید شیرینی بده.
_خدا از دهنت بشنوه.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم کی و چگونه تا این اندازه رشد کرده و بزرگ شده بود؟!بیش تر به مردی سی و چند ساله می مانست و رفتارش به پختگی مرد کارزاری شده بود که انگار سالهای سال تنها جولانگاهش میدان نبرد بوده است .نه اینکه پیر و شکسته شده باشد و نه اینکه چهره اش چین و چروک گذر سالیان گرفته باشد. نه !! او همچنان جوان ، شاداب و سرزنده و بذله گو بود و اما در عمق نگاهش و در ته مایه گفتنش ،سنگینی صلابت و متانت و آزمودگی های دلاوری کهنهکار لانه کرده بود.
همین ها او را در نظر دیگران تا به این دگرگون می نمود. او نیز همچون هزاران هزار جوان دیگری که پخته میدان کارزار شده بود و هزاران رمز و راز از دیاری سحر آمیز با خود همراه داشت ،تنها یک عضو از خانواده یک برادر یا یک فرزند نبود ، آنها دیگر فراتر از این جمع کوچک، متعلق به خانواده بسیار بزرگتری بودند .این بود که دیدن آنها حس غریبی را در خانواده به وجود میآورد. از سویی آشناترین آشنایان بودند و از سوی دیگر متعلق به دیاری دیگر و مجموعه انسان هایی بودند که با گرد آمدن شان خانواده ای عظیم تشکیل می دادند .
شهرام و سهیلا و لیلا برادرشان را میانه میدان شروع شور و شوقشان اسیر کرده و از هر دری با او سخن می گفتند و پدر و مادر مهربان آنها را می نگریستند.شب به نیمه نزدیک شد همگی یک به یک سر بر بالین آسودگی گذاشتند. رودابه نیز با اشاره شوهرش آن دو را به خود واگذاشت. علی اکبر تا فرصتی به یابد و افکارش را جمع و جور کند گفت:« قربون دستت یه لیوان آب برام بیار بابا جون.
هاشم پاهایش را از لبه تخت آویزان کرد تا برخیزد ,اما یک باره انگار تمام تاریکی در چشمانش نشسته است سرش به دوران افتاده تعادلش را از دست داد .یک آن خود را در سراشیبی خاکریز بلندی دید که دمی بعد ، گلوله خمپاره آن را متلاشی کرد. تودهای از گرد و خاک برخاست و آنگاه دودی سفیدرنگ از دل خاک ریز جوشیده فضا را پر کرد و به سرفه افتاد .دستانش را دور دهان گرفت و سرفه اش را در سینه حبس کرد .دوباره نشست سرش را در سینه فرو برد و سرفه اش را برید.
علی اکبر با ترس و وحشت خود را به او رساند شانههایش را مالش داد و پرسید:
_چته بابا؟!طوری شد؟!
همچنان که سرفه می کرد سر تکان داد و به زور لبخندی به لب آورد و بریده بریده گفت:« یه لیوان آب..»
علی اکبر با عجله لیوان آبی به دستش دادم.اما سرفه بدنش را به لرزه درآورده و آب به زمین می ریخت. لیوان را از دستش گرفت و جرعه جرعه به او نوشاند. نشست سرش را میان دستهای گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«یا قمر بنی هاشم به تو سپردمش.!»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم با عجله فرمان اتومبیل را به سمت کناره خیابان پیچاند و محکم پایش را روی پدال ترمز کوبید. علی اکبر به جلو پرت شد و پیش از آن که سرش به شیشه بخورد ،دستانش را به داشبورد چسباند و خودش را عقب کشید.
با صدای گوشخراش ترمز, رهگذران و دکانداران به سمت آنها برگشتند و جوانان یکی از وحشت دوچرخه درون جدول خیابان افتاده بود برخاست و با عصبانیت کنار پنجره ایستاد و رو به هاشم که سرش را روی فرمان گذاشته بود فریاد زد: «حواست کجاست؟!! اگه بلد نیستی پشت فرمون نشین!»
هاشم آرام سر بلند کرد و نگاهی به جوان انداخت و بریده بریده گفت :«ببخشید ....طوریت ...که نشد..»
جوان نگاهی به علی اکبر کرد و ادامه داد:
_به خاطر ریش سفید این پیرمرد کاری باهات ندارم و گرنه..
_ببخشید اگر خسارتی بهت رسیده..
و سرفه اجازه نداد حرفش را تمام کند.
جوان با تعجب به او خیره شد.
_انگار راستی راستی حالت خوب نیست! برو بابا ..برو..
علی اکبر دستش را دور شانه های هاشم انداخت رو به جوان کرد.
_شما به بزرگی خودت ببخش.
آنگاه پیاده شده اتومبیل را دور زد لحظه ایستاد و دور شدن جوان را نگریست سپس در را باز کرد.
_من رانندگی می کنم برو اونطرف بشین.
اتومبیل را روشن کرد از چند خیابان گذشته روبه روی بیمارستان شهید مطهری ایستاد .هاشم با تعجب به اطراف نگاه کرد.
_اینجا اومدی چیکار؟!
علی اکبر اتومبیل را خاموش کرد.
_توی این چند روز این بار سومه که اینجوری میشی!
_چه جوری؟!
_محض خدا خودت را به کوچه علی چپ نزن! تو حالت خوب نیست!
_نه بابا چیزی نیست. فقط کمی خسته ام!
_لازم نیست ظاهرسازی کنی. من دیروز رفتم سراغ یکی از دوستانم که دبیر شیمی هست .موضوع را براش گفتم. گفت: احتمالاً شیمیایی شدی! به هرحال ضرری نداره که دکتر معاینه ات کنه!
_حق با دوست شماست!چند وقت پیش یکی از عملیاتهای شیمیایی شدم ولی خیلی شدید نبود.
_من کاری به این حرفها ندارم. باید خودتو به دکتر نشون بدی!
دکتر بعد از شنیدن توضیحات شروع به معاینه کرد. علی اکبر که تمام وجودش دستخوش اضطراب و دلشوره بود، به دنبال راهی تا با دقت بیشتری معاینه اش را انجام دهد،سر حرف را باز کرد:
_آقای دکتر ایشان جوان و کله اش باد داره ! از بس تو جبهه جنگیده نسبت به این چیزها بی تفاوت شده. به هر حال سلامتی و وجودش برای جبهه ها لازمه ! پسرم مسئولیتهای مهمی توی جبهه داره به همین خاطر خواهش می کنم هر کاری لازمه براش انجام بدین!
هاشم با شنیدن این حرف به طرف او برگشت و طوری نگاهش کرد که دیگر به حرفش را ادامه ندهد.
دکتر حرکت او را دید.
_ناراحت نشو جوان هنوز پدر نشدی تا بفهمین بنده خدا چه حالی داره.
برو به علی اکبر ادامه داد:
_چشم پدر جان!! هر کاری لازم باشه برای این فرمانده جوان انجام میدم. خیالت راحت باشه!
علی اکبر زیر چشمی به چهره گرفته و در همه هاشم نگاه کرد و ساکت شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
∞💌😍🦋∞
#تلنگر 🍃
🍂طوری #تَلاش کنید 💪کِه اگر روزی
#امام زمان عج فرمودند:
" یه سرباز #متخصص میخام
🍃بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ #کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید #آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا✅
🍂مومن باشید..
همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨
#شهیدحسینمغزغلامے🌷👆
☘🌷☘🌷
#ﺳﺮﺑﺎﺯﺷﻬﺪاﻳﻲ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﺎﺷﻴﻢ
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_ﮔﻠﺰاﺭشهدا:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
#سردار _بی_مرز🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷
♦️به روایت
🍃۳ راننده، حریف پرکاری #حاج_قاسم نمیشدند
✍«گاهی اوقات، ۳ راننده برای حاج قاسم عوض میکردیم.
رانندهها خسته میشدند، اما او همچنان میدوید و کار میکرد. خودش میگفت:
"از ابتدای صبح که هنوز هوا تاریک است، از خانه بیرون میآیم و شب، وقتی به خانه برمیگردم که بچههایم خوابند و نمیتوانم آنها را ببینم. "»
روایت #سردار_حسنی به دیدار آخر میرسد.
نفس بلندی میکشد و میگوید: «آخرین بار، ۳ روز قبل از شهادتش به #کرمان آمد. سهشنبه، کرمان بود.
چهارشنبه رفت #تهران.
پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه، در عراق به #شهادت رسید.
ببینید! اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به #سردار گفتهبود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته و اذیت نکن.
حاج قاسم در جوابش گفته بود: "من اگر ندوم، نیروهایم راه نمیروند.
من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"... میگفتند در آخرین جلسهای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد، از ساعت ۸ صبح شروع کردهبود و به غیر از زمان محدود نماز و ناهار، تا ساعت ۳ بعدازظهر برایشان صحبت کرده بود.
تأکید کرده بود: "همه بنویسند. هرچه میگویم، بنویسید. منشور ۵ سال آینده را دارم برایتان میگویم.
" حاج قاسم گفت و نیروها نوشتند؛ از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه، برای دیدار با سید حسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم، پرواز به سمت عراق و ترور و #شهادت...
🌱آخرین دستنوشته حاج قاسم، همانی بود که در آن نوشته بود: "خداوندا مرا پاکیزه بپذیر .
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_ششم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 در بین راه داروخانه سکوت سنگین میانشان حکمفرما بود .هاشم که تحمل ناراحتی پدرش را نداشت گفت:« بابا جون این چه حرفی بود که زدی ، چیزهایی که در مورد من گفتی؟
_خب مگه چه عیبی داره؟! این که باید باعث خوشحالی و افتخار من و تو باشه!
_شما لطف داری !میدونم که منظور بدی نداشتی، ولی باید بیشتر از اینها مواظب باشی!
_مواظب چی ؟!من که اصلا سر در نمیارم!
_ببین !توی این موقعیت که من با لباس مبدل اینجا و آنجا میروم و حتی مواظبم که محل خونه ام توی شیراز محرمانه باقی بمونه ،گفتن این حرف کار درستی نبود!
علی اکبر که تازه متوجه منظور او شده بود با ناراحتی و پشیمانی سری تکان داد:
_حق با توست. نباید میگفتم که تو چه کاره ای!
_البته مرگ و زندگی دست خداست. ولی در شرایط فعلی احساس میکنم که وجودم برای به انجام رساندن کاری که شروع کردیم لازم است. از طرفی وظیفه همه ماست که از خودمون مواظبت کنیم .من به فکر شخص خودم نیستم .ولی مسئولیت بزرگی روی دوشم هست که باید با کمال دقت انجامش بدم!
علی اکبر با این توضیحات به یاد اتفاقات دو ،سه سال گذشته افتاد .حوادثی که طی آنها ، رزمنده هایی که به مرخصی آمده بودند در دل شب تاریک و یا در خلوت یک بعد از ظهر گرم تابستان هدف گلوله افراد ناشناسی قرار گرفته بودند.
با این خیالات دلشوره در جانش نشست.یک آن این هراس از ذهنش گذشت که« اگر همان دکتر ..»اما دل به آن نداد و حرفش را عوض کرد: «مدت که من و مادر تصمیم داریم درباره موضوعی باهات صحبت کنیم»
هاشم تا آخر ماجرا را حدس زد اما به روی خود نیاورد.
_چه موضوعی؟!
_موضوعی که هر پدر و مادری آرزو دارند تا زنده هستند به چشم خودشون ببینند.
_خدا انشالله به شما و مادر عمر نوح بده و هم اگه گفتی چی؟!
_چی؟
_صبر ایوب!!
_امان از دست تو یعنی ما باید چقدر دیگه منتظر بمونیم.؟!دیگه هرچی ما را سر دواندی بسه! این بار باید تکلیف تو را مشخص کنیم.
_بابا جون من فعلا خیلی کار دارم.. اینقدر شلوغه که..
_دیگه حرف از این چیزا گذشته !خودم تمام مقدماتش را چیدم. خیال دارم یه دختر از خانواده ثروتمند و اشرافی برات بگیرم و طوری جشن عروسی را برپا کنم که نظیر نداشته باشد.
هاشم یکباره روی داشبورد زد.
_همین جا نگهدار بابا..
علی اکبر وحشتزده پا روی پدال ترمز فشردو اتومبیل درجا میخکوب شد.
_چی شده باباجون؟! اتفاقی افتاده؟! حالت خوب نیست؟!
هاشم دستگیره در را کشید و در حالی که وانمود میکرد قصد پیاده شدن دارد گفت: «اتفاقی نیفتاده فقط می خوام پیاده بشم و از یه راه دیگه برم»
_منظورت چیه؟؟ کدوم راه؟؟
هاشم سادگی پدرش را که دید لبخندی زد
_جناب آقای اعتمادی! قربون شکل ماهت برم! بیا دست از سر کچل من بردار!
_این حرفا چیه میزنی پسر !مگه من چی گفتم؟
_آخه قربونت برم! من چه کارم با طبقه اعیان و اشراف؟! انگار یادت رفته من کی ام ؟بنده هاشم اعتمادی پسر مشهدی علی اکبر اعتمادی!
پدر اخم هایش را درهم کرد
_مگه تو پیرو پیغمبر اکرم نیستی!؟خوب ایشون هم با حضرت خدیجه و دختر ابوبکر و عمر ازدواج کرد و آنها هم از طبقه اعیان و اشراف بودند.
_درسته ولی ایشون پیغمبر خدا بود و حسابش از بقیه جداست!
_حالا چی میخوای بگی؟ یعنی خیال ازدواج نداری؟!
_چرا ندارم؟خوب هم دارم! ولی با دختری که با ما جور باشه!
علی اکبر از این که با اصل موضوع مخالفت نشان نداد خوشحال شد.
_بسیار خوب .قبوله!
هاشم ادامه داد:« در ضمن خودت میدونی که من اهل تشریفات نیستم .با یه مراسم جمع و جور و یک جشن خانوادگی هم میشه ..نمیشه؟؟
_شدن که میشه ولی..
_ولی نداره! اگه قبوله تا در را ببندم و بریم وگرنه من همینجا پیاده میشم.
_لازم نیست پیاده بشی با هم اومدیم با هم بر میگردیم حالا اگه جنابعالی شرط و شروط دیگه ای نداری راه بیفتیم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 هاشم که اینک خیالش آسوده شده بود خندید.
_از اولش هم من هیچ شرط و شروطی نداشتم .بفرما دنده را چاق کن!
علی اکبر اتومبیل را به حرکت درآورد و زیر لب غرید:
_پدر صلواتی! کی میتونه حریف تو بشه!؟
هاشم به طرفش برگشت و بوسه ای بر دستان او که روی فرمان بود ، نشاند.
_ما کوچیک شما هستیم آقای اعتمادی!
علی اکبر خندید و سر تکان داد.
🌿🌿🌿🌿🌿
_اینقدر این دست و اون دست نکن. زودتر باباجون!
_ به روی چشم .چقدر شما هولی!
_پس چی که هولم! بجنب پدر صلواتی!
علی اکبر با لبخندی که روی لب هایش نشسته بود مثل گنجشک های سرمست بهاری این طرف و آن طرف می پرید و گاهی به اتاق هاشم سرک می کشید.
_پس چرا آماده نمیشی ؟! زود باش دیگه!
و گاهی پی همسرش راه میافتاد
_همه چیز آماده است ؟!چیزی کم و کسر نداری؟!
و یا شهرام را به دنبال خودش می کشید.
_آفرین !بشین کفشهای داداشت را واکس بزن. همچین برقش بنداز که چشم را خیره کنه!
دست آخر, همانطور که هر کسی به دنبال کار خودش بود ,وسط هال ایستاد و با صدای بلند گفت:
_باید سنگ تموم بزاریم. می خوام مراسمی برپا کنیم که هیچ جا نظیرش را ندیده باشیم.
هاشم دکمه پیراهنش را بست و از داخل اتاق سرک کشید.
_بابا جون شما که باز گفتی ؟! تشریفات بی تشریفات .میدونی که من خوشم نمیاد!
_این چه حرفیه ؟!مگه چندبار میخوای عروسی کنی؟! یه بار! این یک بار هم باید حسابی باشه!
_مگه اینجوری که من میگم بی حسابه؟! حساب و کتابش یک خطبه است و شیرینی همین! بقیه اش اضافیه!
علی اکبر همسرش را مخاطب قرار داد
_خانم شما یه چیزی به این شازده بگو !شیر پاک خورده یک کلامه!
رودابه چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون آمد.
_حالا چه وقت این حرفاست.؟ ما تازه میخوایم بریم بله برون. حالا کو تا عروسی و مراسم!
هاشم کتش را پوشید از اتاق بیرون آمد و نگاهی به مادرش انداخت:
«حاج خانم! شما همون جوری که من گفتم, ترتیب کارها را بده! شرط کن که مراسم باید خیلی ساده و جمع و جور باشد»
جلوتر رفت و نفس به نفس علی اکبر ایستاد و ادامه داد: «بابا جون .قربونت برم. آخه تو این وضعیت درست نیست .هم اسرافه هم بی معرفتی!.از آن طرف شهید میارن از این طرف بزن و بکوبه راه بندازیم ؟!!اینکه نمیشه! باور کن اگه سنت پیغمبر و دستور دین نبود ،شاید فعلا زیر بار همین هم نمی رفتم!
علی اکبر فهمید که ادامه بحث بینتیجه است، تنها به عنوان آخرین تیر ترکش زیر لب گفت: «کار حرام که نمی خواهیم بکنیم» و رفت تا کفش هایش را بپوشد.
مهران که تا آن زمان ساکت ایستاده و به تماشا میکرد کنار علی اکبر رفت و همانطور که خود را مشغول واکس زدن کفش ها نشان می داد آهسته گفت: «بابا شما که او را میشناسی! بزارید راحت باشه. اصل ازدواجه که به حمدالله داره صورت میگیرد»
رودابه برای ختم کلام روبه پروین کرد:
_مادرجان خلعتی را آماده کردی؟!
_بله گذاشتمشون توی کیف دستی.
_پس راه بیفتیم که دیر شد.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گلزار شهدا
🌸🌸🌸🌸 #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ #ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ #ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ #ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا #ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ... 👇👇👇 *دع
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺐ #ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ✋
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺷﺪ ﻳﻪ ﭼﻬﻠﻪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ
🌹🌹🌹
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ اﻳﻦ ﭼﻬﻠﻪ ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ و ﺭﻓﻊ ﺑﻼ و ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ اﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﻮﺩ
🌹🌹🌹