eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷سید محمد شعاعی دانشجو بود، تازه از مجروحیت برگشته بود، تک فرزند بود، خودش بود و مادرش، برای همین مانع می شدیم به خط برود. اما آن شب جمعه اصرار و اصرار که من باید امشب در خط باشم، می گفت حاج منصور توی خط هست و می‌خواهم برای دعای کمیل برم پیش حاج منصور. می گفت دعای کمیل منصور فرق دارد، روضه خوانی اش فرق دارد، وقتی روضه می خواند، انگار خودش در کربلا بوده و دیده... می گفت یک بار ‌حاج منصور دم یازهرا گرفته بود،‌که چراغ سنگر خاموش شد و نوری دیگر آمد...آنقدر التماس کرد که حاج نبی،‌فرمانده لشکر راضی شدو گفت برو...رفت،‌اما بیست دقیقه نشد پیکر غرقه به خونش را آوردند... راوی حاج مجید فائضی 35 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: @shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷همیشه می گفت، نکند جنگ تمام شود و ما جز خانواده شهدا نباشیم. اصلاً زشت است که خانواده ما یک شهید نداشته باشد. آنقدر چهره اش نور داشت که گاهی در نور چهره اش غرق می شدم. مدتی بود که می خواستم حرفی به خیرالله بزنم و چیزی از او بخواهم اما نمی توانستم. روزی با ماشین از یکی جاده های مرودشت عبور می کردیم، صحبت های ما از جنگ بود و شهدا. دل به دریا زدم و به خیرالله گفتم: «خیرالله می دانم که تو شهید می شوی، دوست دارم مرا نصیحتی کنی که همیشه از شما برایم یادگار بماند.» خندید و گفت: «خدا از زبانت بشنود که من شهید شوم. اما نصیحت: اول :نمازت راترک نکن، اگر نمازت را بخوانی خود به خود تمام اعمالت درست می شود دوم: در انتخاب دوست خیلی دقت کن!» آخرین روزهای جنگ بود، تیرماه سال 67 که در جزیره مجنون، پس از سال ها جهاد به آرزویش رسید... 👇 سمت: فرمانده گردان شهادت: 4/4/1367 – جزیره مجنون 🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌱🌱🌷🌱🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹میخ تابوت شهید مفقودالاثر، چادر مادرش را گرفت! 🌹🍀🌹شهید مجید صنعتی کوهپایه به دنیای مادی پشت کرد وشهادت رادر آغوش گرفت. ❣❣❣❣❣ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨گزارش🚨 عج و عج 🔹🌹🔹🌹 با توجه اینکه دو خانواده تحت پوشش خیریه ، فاقد کولر بودند و در این گرمای تابستان در وضعیتی نامناسب زندگی مي کردند ، به حمدالله در طرح خرید کولر ، به لطف حضرت زهرا (س) و همت خیرین تعداد دو عدد کولر به مبلغ ۵ میلیون و ۸۵۰ خریداری و در منزل این عزیزان نصب گردید 🔻🔻🔻🔻 انشاالله در ایام دهه کرامت، دعای خیر این خانواده ها خیرات اموات بانیان و سبب تعجیل در امر فرج مولایمان گردد ➖💢➖💢➖ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نفس ❤️ مے کشم هوای یادت🌸 را... 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 3⃣ 3️⃣ روز تـا عیدالله الاکبـــر، عیـد بـــزرگ غدیـــر باقــی مانده است... ✅ اَلا اِنَّهُ لا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ غَیْرُ اَخى هذا، اَلا لاتَحِلُّ اِمْرَةُ الْمُؤْمِنینَ بَعْدى لِاَحَدٍ غَیْرِهِ. ✅ هان بدانیــد، هرگـز به جـز این برادرم (امام علی ع)، کســی نبایــد امیرالمؤمنیــن خوانده شــود، هشــدار که پس از من امارت مؤمنــان برای کســی جـــز او روا نباشــد . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نوروز ۶۶خبر دادن حاجی زخمی و تهران بستریه. رفتیم ملاقاتش..... ترکش خمپاره ۶۰ بدنش را چاک چاک کرده بود. به خصوص ترکشی که زیر زبانش بود و تکلم را از او گرفته بود...😔 روی کاغذ نوشت؛ اصلاً نگران نباشید این هم از طرف خداوند است و من به این حال و درد افتخار می کنم که حال که شهید نشده ام حداقل این طور مجروح شده ام. برای من یک قران و چند کتاب دیگر بیاورید!😳 بیست روز طول کشید تا ترکش را خارج کردند و تکلمش برگشت. با همان زبان بی زبانش، با قلم و کاغذ کل پرستار های بخش را تخت تاثیر قرار داده و به انها درس زندگی می اموخت....👌 ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌿🌷🌿🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت مادر شهید شب خسته از کار روزانه ، کنار بخاری نشسته بودم که در خانه کوبیده شد . چادر به سر کشیدم و رفتم دم در ‌ . پسر همسایه بود . _سلام حاج خانوم آقا جلال پشت تلفن هستند. در خانه را بستم و با پسر همسایه رفتم . گوشی را که برداشتم صدای آرام و دلنشین جلال خستگی را از تنم بیرون کرد . _ننه کجایی ؟! کی میایی؟! گفت : دعامون کنید از همه برام حلالیت بطلبید و خداحافظی کرد. چند روزی مانده بود به پایان سال . توی اتاق نزی من نشسته بودم که صدای زنگ خانه آمد . رفتم دم در . مادر یکی از بسیجی ها بود آمد توی خانه . _حاج خانم از بچه ها خبری ندارین؟! _جلال چند سال پیش تلفن زد اگر خبری شد به شما هم میگیم. فردا صبح زن همسایه هام دنبال عروسم. _پشت تلفن کارت دارن. _کیه؟! _نمیدونم فقط گفت بهتون بگم بیایین. عروسم چادر سر انداخت و همراه زن همسایه رفت. چند دقیقه بعد آمد. حرف توی چشمانش جمع شده بود. پریشان در چهره اش باریک شدم. حالتش می گفت اتفاقی افتاده. _کی بود ننه؟ _خواهرم. _اتفاقی افتاده که گریه کردی؟! تند اشک هایش را پاک کرد. هیچی گریه نکردم ! رفت توی اتاق و چادر مشکی اش را سر کشید. _یک سر میرم خونه خواهرم و برمیگردم. 🍃بعد از ظهر کنار سجاده گرد شده بودم توی خودم . تسبیح به دست برای سلامتی جلال دعا میکردم. به جای پردیسان ها دم کرده بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. _خدایا بچم الان کجاست؟! داره چیکار میکنه؟! یک مرتبه در خانه باز شد و خواهرم باحالی پریشان آمد توی حیاط. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. قلبم تیر کشید. عروسم دوید طرفش. در میان صدای گریه اسم جلال به گوشم خورد. چشمانم سیاهی رفت و افتادم روی سجاده و دیگر چیزی نفهمیدم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کاش هزاران بار شهید می‌شدیم ... ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺩاﺭ شهید حاج محمد باصری اﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎﻥ ﺳﭙﺎﻩ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ 🌹 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷عراقی ها پاتک سنگینی برای بازپس گیری فاو زده بودند، انبار مهمات منفجر شده بود و اتش سنگینی روی خط بود. بچه ها را سازماندهی کردم، دنبال منصور بودم. گفتند: توی سنگر خوابه! با تعجب به سمت سنگر دویدم، دیدم درون سنگر بی‌هوش و بی حال افتاده است. بعد از مجروجیت سرش در خیبر گاهی این طور بی هوش می شد. چند بار به صورتش زدم،‌فايده نداشت. لبم را بردم كنار گوشش و گفتم: منصور، تو رو به ابوالفضل بلند شو،‌دشمن داره مياد،‌الان بهت نيازه! ناگهان تمام قامت،‌محكم ايستاد،‌انگار نه انگار بي هوش بود. سريع رفتيم،‌با كمك منصور و بچه ها دشمن را عقب زديم. كار كه تمام شد، ‌دوباره بي جان و بي حال افتاد... راوي سردار احمد عبدالله ز اده 36 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚠️گاهی فقط یک نگاه حرام می تواند خیلی چیزها را از ما بگیرد ... ‼️مراقب چشمامون باشیم چون مثل گوگل نیست هر چی رو که نگاه کردیم سابقه شو پاک کنیم .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴ تیر ماه سالروز شهادت جوانی است که فرمانده قرارگاه نصرت بود. قرارگاهی که در طول دفاع مقدس وظیفه شناسایی مناطق عملیاتی از هورالعظیم تا جاده بغداد به بصره و همچنین شناسایی‌های برون‌مرزی در عراق، از جمله شهرهای نجف، کربلا و سامرا را بر عهده داشت و نقش مهمی در دفاع مقدس ایفا می‌کرد. شهید علی هاشمی... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱خنده هایت را باید، معجزه ای دیگر خواند ... زمانی که رخ می دهد، 🌸گلستان می کند دلِ پر آشوبم را ... شهید صادق عدالت اکبرے💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 2⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ اَوَّلُ النّاسِ صَلاةً وَ اَوَّلُ مَنْ عَبَدَ اللَّهَ مَعى.اَمَرْتُهُ عَنِ اللَّهِ اَنْ یَنامَ فى مَضْجَعى، فَفَعَلَ فادِیاً لى بِنَفْسِهِ. ✅ علی اولین نمازگزار و پرستش کننده ی همراه من است ، از جانب خدا به او دستور دادم تا (در شب هجرت) در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند . 📚فرازی از بخش سوم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در حال آموزش تجهیزات و ارتباطات مخابراتی به نیروهای جدید بودیم که حاج محمد فرمانده مخابرات آمد وگفت: بگذارید یک ارتباط را هم من بگویم؟ گفتم :کدام ارتباط؟🤔 با خنده زیبایش گفت : ارتباط با خدا!✅ گفت اگر واجباتتان را انجام دادید، نمازتان را سروقت خواندید، محرمات را ترک کردید در عملیات ها پیروزید وگرنه بیسیم و ارتباطات و … اﻟﻜﻴﻪ ... دل خوشکه!👌 حاج محمد ابراهیمی 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خواهر شهید برای خداحافظی آمده بود . سر و صورتش را صفایی داده با همان اورکت خاکی رنگ همیشگی ، آرام کنار در حیاط ایستاده بود. او را بغل گرفتم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم ‌ اشک در چشمانم حلقه زد تند اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم و گفتم : دوباره میخوای بری؟! به چشمانم خیره شد. _از کجا فهمیدی؟! _از سر و وضعت پیداست !چند روزی بیشتر پیش ما میموندی! دوباره در آغوش کشیدمش و بوسیدم. دلشوره عجیبی در دلم چنگ انداخته بود . دست و پایم سرد شد و نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. توی چشمانم نگاه کرد. _خداحافظ!! از کنار درخت نارنج رد شد و رفت. اندوهگین کنار در حیاط نشستم . گریه امانم نمی داد. برگشت. _داری گریه می کنی؟! اشک هایم را پاک کردم. _نه !! لبخندی زد و گفت ذ دیگه گریه نکن! تارفت باز چشمهایم خیس شد. برگشت زرد روی شانه ام. _بازم که داری گریه می کنی؟! من رفتم تو هم دیگه گریه نکن. دلم را تسکین دادم و گفتم : خدایا راضیم به رضای تو . و مات و مبهوت به رفتنش چشم دوختم. 🌿🌿 شب وحشتی بر دلم چیره شد چادر سر انداختم و رفتم خانه خلیل. خلیل سر حوض حیاط داشت وضو می گرفت. _خلیل از جلال خبری نشد دلم شور میزنه. آهی کشید _نه ! به هوای بچه‌ها برگشتم خانه. تمام شب را به جلال فکر می‌کردم آخرین باری که از کنار درخت نارنج رد شد و رفت از جلوی چشمم کنار نمی رفت. صبح خود را با کارهای خانه سرگرم کردن یک مرتبه از خیابان صدایی شنیدم. اطلاعیه می خواندند. «فردا صبح پیکر شهدای عملیات بدر را تشییع می گردد » سراسیمه چادر به سر کشیدم و رفتم خانه ابراهیم.در که باز شد با قدم های لرزان داخل حیاط شدم. ابراهیم جلوی در حیاط ایستاده بود .بغض گلویم را می فشرد .ابراهیم مرا در آغوش گرفت. _آروم باش ما شهیدمان را در راه خدا دادیم. 🌿🌿 می خواستم برای آخرین بار ببینمش. گریان رفتم طرف قبرش. یک مرتبه لحظه خدافظی اش در ذهنم تداعی شد. _دیگه گریه نکن. صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و لبخند به لب آرام خوابیده بود. زبانم بند آمد و نمی دانستم چه بگویم. لبخند زیبایش بامن حرف ها داشت.«خواهرم به آرزویم رسیدم» آری او به آرزویش رسید. آرزویی که بخاطرش زحمت ها کشیده بود» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد| رهبرانقلاب: وقتی خوب شدم با خودم گفتم حتما خدای متعال از من توقعی دارد ⚠️ آخرين سخنان ايشان قبل از ترور در تیرماه سال۶۰ 🌹 شعری که یکی از دانشجویان در این باره خواند.... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷برای نماز جماعت رفته بودم به سنگر تاکتیکی لشکر. حدود ربع ساعت تا اذان مانده بود. من هم کاری نداشتم و مرتب این طرف و آن طرف می رفتم که صدایی آشنا به گوشم رسید. - احمد... احمد... چرخیدم. آقا منصور بود، گوشه ای از سنگر رو به قبله نشسته بود. رفتم کنارش و دو زانو نشستم. - بله آقا منصور؟ روی پایم زد و گفت: رو به قبله بشین. نشستم. جا نماز داری؟ دست کردم توی جیبم و در آوردم. - جانمازت را پهن کن. همین کار را کردم. - احمد آقا، این جور تا اذان بشه ثواب انتظار برای نماز هم برات می نویسن! چیزی نگفتم و آرام و سر به زیر کنارش نشستم تا اذان شود. [ از آن روز تا امروز هر وقت زمان اذان نزدیک است، چند دقیقه ای به انتظار نماز می نشینم.] راوی حاج احمد جعفری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷سردار صبح به خط جزیره مجنون وارد شده بود. هنوز از حضورش ساعتی نمی گذشت که بمباران شیمیایی دشمن شروع شد. پدرانه دور نیرو ها می گشت و آنها را ترغیب به استفاده از ماسک می کرد و از طرف دیگر با روشن کردن آتش در پی از بین بردن اثرات مواد شیمایی بود. اما وقتی خواست با فرماندهی تماس بگیرد، ماسکش را بر داشت و در کمتر از چند دقیقه روی زمین افتاد، دشمن گاز سیانور، خطرناکترین ماده شیمیایی را روی سر بچه ها ریخته بود. سریع با وانت او را عقب فرستادیم، اما ماشین واژگون شد و پیکر سردار، همچون خورشیدی در جزیره مجنون برای همیشه بی غروب باقی ماند. 🌸🌷🌸 سردار خورشیدی 🌺🌹🌺🌷 سمت: فرمانده گردان تخریب، لشکر 19 فجر شهادت: 6/4/1367جزیره مجنون 🌺☘🌺☘🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨گزارش🚨 آرزویی که برآورده شد....💖🎊 در طرح آرزوهای شهدایی، این هفته با مدد شهدا بخصوص شهید مدافع حرم شهید شیبانی با کمک خیرین آرزوی یکی از خانواده های نیازمند برآورده شد . همانطور که گفته شده( آقا رضا.ر) دانش آموز کلاس پنجم می باشد که متأسفانه سرطان خون دارد و برای آموزش گوشی نداشت و آرزوی داشتن یک تبلت داشت که به حمدالله برای ایشان ، تبلت مبلغ ۳میلیون و ۵۰۰ تومان خریداری شد...😍 . همچنین یکی از خیرین با اهدای اجاق گاز مشکل دیگر این خانواده را برطرف کرد ....☺️ 🔹🔹🔹🔹 خدا را شاکریم که با واسطه قرار دادن آبروی شهدا بخصوص شهید شیبانی، مشکل یک خانواده نیازمند بر طرف شد 🔹🍃🔹 انشاللله دعای خیر این خانواده ،خیرات شهدا و اموات بانیان خیر و سبب تعجیل در امر فرج گردد 🌿🌹🌿🌹 عج و عج 🔹🔸🔹🔸 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️🥀🕊️🥀🕊️ 🌱دشمن منتظر غفلت و سستی ماست... استراحت بماند بعد از شهادت ... ❤️شهیدمحمدمیثم‌بیگلو 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 1⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ بِاَمْرِكَ یا رَبِّ اَقُولُ: اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ، وَ عادِ مَنْ عاداهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ الْعَنْ مَنْ اَنْكَرَهُ، وَ اغْضَبْ عَلى مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ. ✅ به فرمان پروردگارم می گویم:" خدایا ! کسی که علی را دوست می دارد، دوست بدار و کسی که با علی دشمنی می کند دشمن بدار، آنکه او را نمی پذیرد، لعنت کن و بر کسی که حق او را انکار می نماید، غضب نما . 📚بخشی از فراز چهارم خطابه شریف غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 | ✍🏼 شهید بهشتی: 🔻 ارزشها را بشناس و اشخاص را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشد، اول ارزشها، بعد اشخاص، نه اول اشخاص بعد ارزشها 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خواهر شهید در خانه کوبیده شد.چادر به سر کردم و رفتم دم در. دوستم بود. _بیا بریم بازار می خوام کفش بخرم؟! آماده شدم و با هم رفتیم بیرون. بازار شلوغ بود مردم به تکاپو افتاده بودند و برای سال نو آماده می شدند. هر کسی بسته ای دستش گرفته و یا مشغول تماشای اجناس داخل ویترین مغازه ها بود. در مغازه دوست پدرم سرگرم تماشای کفش ها بودیم که آقای آمد و شروع کرد به حرف زدن با مغازه دار. _فردا صبح چند تا شهید تشیع میشن . این طوری که شنیدم یکیشون هم پسر حاجی محمد هست! مو بر تنم سیخ شد و قلبم شروع کرد به تند تپیدن. _کدوم حاجی محمد؟! _حاجی محمد کوشا را میگم دیگه! حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت. مغازه دار با چشم و ابرو به آن مرد  اشاره می کرد که ادامه نده. ضربان قلبم تند شده و لبم شروع کرد به لرزیدن. مثل دریا پر تلاطم بودم. تصویر جلال می آمد جلوی چشمم .حرفهای آن مرد مثل کابوسی وحشتناک احاطه ام کرده بود .جلوی در خانه که رسیدم قدم هایم سست شد ، از حیاط خانه مان صدای گریه می آمد. 🌿🌿🌿 هنوز باورم نمیشد جلالی که اینقدر دوستش داشتم و طاقت نشستن خاری در دستش را نداشتم حالا آرام خوابیده ؛ جاده روزهایی افتادم که از جبهه با تنی مجروح می آمد . قدم که برمی داشت می شد در را پشت صورتش دید . تا چشم به زخم هایش می افتاد گریه میکردم . خنده بر لبانش می‌نشست و با شور و حرارت داخل چشم هایم نگاه می کرد . _چه خواهر زینب گونه ای دارم!! دلم میخواست یک بار دیگر همان جملات را تکرار کند . کاغذم تمام شد. از میان زن ها جدا شدم و رفتم طرف قبرش . آرام به خواب رفته بود .مثل سال‌های کودکی مان صدایش زدم :«  جلال جلال..» رویش را به طرفم برگرداند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿