eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
605 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ 🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه می‌رفت و مدح امیرالمؤمنین "عل
🤓 من سه سال از کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با طی شد؛ چه دوران شیرینی بود ☺️ پسر ساده و گوشه گیری نبود! همیشه در بین بچه ها بود؛ روحیه ی پرسشگر و فعالی داشت🧐 اهل شوخی و خنده و در عین حال پسر بسیار پر دل و جرئتی بود😀در مقابل مشکلات کوتاه نمی‌آمد💪 از دوران کودکی نبوغ خاصی در حل مشکلات داشت. در برخورد با گرفتاری ها به دنبال راه حل درست و منطقی بود! در دبستان درس میخواندیم! یک روز معلم امتحان گرفت، گفته بود باید پدر شما پایین برگه را امضا کند یا انگشت بزند! نمره ی مصطفی خوب نبود😕 نمیخواست برگه را به پدر نشان دهد؛ برای همین تصمیم گرفت خودش پایین برگه را انگشت بزند😄 کمی فکر کرد و گفت : انگشت من از انگشت بابا خیلی کوچک تره، معلم میفهمه! بعد فکری به ذهنش رسید! استامپ را آورد و روی زمین گذاشت؛ انگشت شست پا را داخل استامپ زد و بعد به پایین ورقه🤣 نمی‌خواهم بگویم کار خوبی کرد😬اما اینکه با تفکر راه حلی برای مشکل پیدا کرد جالب بود😉 البته درس مصطفی همیشه خوب بود؛ کمتر پیش می آمد که نمره اش خور نشود. به روایت علی ردانی پور(برادر شهید) ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 من سه سال از #مصطفی کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با #مصطفی طی شد؛ چه
🤓 ادامه ... خودش تعریف می‌کرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رفت. من هرچه اصرار کردم مرا نبرد😕 میگفت : تو دیگر بزرگ شدی😒 وقتی مادر رفت، من هم چادر خواهرم را سرم کردم و رفتم تو مجلس روضه ی زنانه!😐😂 تا آخر مجلس هم کسی مرا نشناخت😁 روضه که تمام شد همان دم در چادر را برداشتم و گرفتم زیر بغلم! خانم هایی که بیرون می‌آمدند با تعجب به من نگاه نگاه می‌کردند!😌 از چادر سر کردن خوشش می‌آمد😶 یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد🤪 کفش های پاشنه بلند او را هم پوشید؛ بعد باهم رفتیم سر کوچه! شاید آن موقع سوم دبستان بود! همینطور به رفت و آمد مردم نگاه میکرد👀 قدش خیلی بلند شده بود! جوان هایی که رد می‌شدند با تعجب به او نگاه میکردند😳 من هم میخندیدم😁 یک دفعه یک ماشین پیکان از سر کوچه رد شد؛ کمی جلوتر ترمز کرد. از اینه ی داخل ماشین نگاهی به کرد. حالا او خانم بلند قدی شده بود که سرش به اطراف میچرخید! راننده دنده عقب آمد آمد شروع کرد به بوق زدن؛ چهره اش را برگرداند. راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت : بفرما بالا!😎 من کمی آنطرف تر فقط میخندیدم😅 همانطور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد😏 انگار چیزی نشنیده! راننده پیاده شد و... تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید😬 یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت!🏃🏻‍♂ جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه میکرد!😮 از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سرکار گذاشته عصبانی بود😡 بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت! من و دوستانم فقط میخندیدیم🤣 بعد هم چادر و کفش ها را برداشتم و برگشتم خانه .😌 به روایت علی ردانی پور(برادر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa