گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مرگ 🖤 ادامه ... پیرمرد عارفی در محله ی ما بود. هرروز در کوچه ها راه میرفت و مدح امیرالمؤمنین "عل
#نوجوانی🤓
من سه سال از #مصطفی کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با #مصطفی طی شد؛ چه دوران شیرینی بود ☺️
#مصطفی پسر ساده و گوشه گیری نبود! همیشه در بین بچه ها بود؛ روحیه ی پرسشگر و فعالی داشت🧐 اهل شوخی و خنده و در عین حال پسر بسیار پر دل و جرئتی بود😀در مقابل مشکلات کوتاه نمیآمد💪
از دوران کودکی نبوغ خاصی در حل مشکلات داشت. در برخورد با گرفتاری ها به دنبال راه حل درست و منطقی بود!
در دبستان #شیخلطفالله درس میخواندیم! یک روز معلم امتحان گرفت، گفته بود باید پدر شما پایین برگه را امضا کند یا انگشت بزند! نمره ی مصطفی خوب نبود😕 نمیخواست برگه را به پدر نشان دهد؛ برای همین تصمیم گرفت خودش پایین برگه را انگشت بزند😄
کمی فکر کرد و گفت : انگشت من از انگشت بابا خیلی کوچک تره، معلم میفهمه!
بعد فکری به ذهنش رسید! استامپ را آورد و روی زمین گذاشت؛ انگشت شست پا را داخل استامپ زد و بعد به پایین ورقه🤣
نمیخواهم بگویم کار خوبی کرد😬اما اینکه با تفکر راه حلی برای مشکل پیدا کرد جالب بود😉
البته درس مصطفی همیشه خوب بود؛ کمتر پیش می آمد که نمره اش خور نشود.
به روایت علی ردانی پور(برادر شهید)
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#نوجوانی🤓 من سه سال از #مصطفی کوچکتر بودم اما همیشه باهم بودیم! دوران کودکی من با #مصطفی طی شد؛ چه
#نوجوانی🤓
ادامه ...
خودش تعریف میکرد. میگفت : سال اول دبستان که بودم مادر به مجلس روضه ی زنانه رفت. من هرچه اصرار کردم مرا نبرد😕 میگفت : تو دیگر بزرگ شدی😒
وقتی مادر رفت، من هم چادر خواهرم را سرم کردم و رفتم تو مجلس روضه ی زنانه!😐😂
تا آخر مجلس هم کسی مرا نشناخت😁 روضه که تمام شد همان دم در چادر را برداشتم و گرفتم زیر بغلم! خانم هایی که بیرون میآمدند با تعجب به من نگاه نگاه میکردند!😌
از چادر سر کردن خوشش میآمد😶 یکبار مخفیانه چادر خواهر را برداشت و سرش کرد🤪 کفش های پاشنه بلند او را هم پوشید؛ بعد باهم رفتیم سر کوچه! شاید آن موقع سوم دبستان بود! همینطور به رفت و آمد مردم نگاه میکرد👀 قدش خیلی بلند شده بود! جوان هایی که رد میشدند با تعجب به او نگاه میکردند😳 من هم میخندیدم😁
یک دفعه یک ماشین پیکان از سر کوچه رد شد؛ کمی جلوتر ترمز کرد. از اینه ی داخل ماشین نگاهی به #مصطفی کرد.
حالا او خانم بلند قدی شده بود که سرش به اطراف میچرخید!
راننده دنده عقب آمد آمد شروع کرد به بوق زدن؛ #مصطفی چهره اش را برگرداند.
راننده عقب تر آمد و درب ماشین را باز کرد و گفت : بفرما بالا!😎
من کمی آنطرف تر فقط میخندیدم😅 #مصطفی همانطور ایستاده بود و توجهی به راننده نکرد😏 انگار چیزی نشنیده! راننده پیاده شد و...
#مصطفی تا سرش را برگرداند و فهمید قضیه جدی شده خیلی ترسید😬
یکدفعه چادر و کفش ها را سر کوچه انداخت و با پای برهنه به سمت خانه پا به فرار گذاشت!🏃🏻♂
جوان راننده هاج و واج به داخل کوچه نگاه میکرد!😮 از اینکه یک بچه دبستانی اینطور او را سرکار گذاشته عصبانی بود😡 بعد هم سوار شد و گاز داد و رفت!
من و دوستانم فقط میخندیدیم🤣 بعد هم چادر و کفش ها را برداشتم و برگشتم خانه .😌
به روایت علی ردانی پور(برادر شهید)
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم❤️
#مسابقه
#گمنامچونمصطفی
@gomnam_chon_mostafa