#حکایت
💠 رضاخان و عالم اهل دل
📝 رضاخان صبح جمعه به حرم حضرت عبدالعظيم رفته بود، در صحن حضرت حمزه بن موسى الكاظم عليه السلام مى بيند كه چند نفرى به يكى از علماى حاضر در آنجا خيلى احترام مى كنند.
📝 تعجب كرد كه ما با اين همه هجومى كه كرده ايم، روضه ها را تعطيل كرديم، مسجدها خلوت شده، حوزه ها بر لب مرز شكست هستند، چطور هنوز در بين مردم، اهل اين لباس را اين قدر احترام مى گذارند؟
📝 از جيب خود پنجاه تومان درمى آورد و درون پاكت مى گذارد و به سرهنگی که کنارش بود مى دهد و مى گويد: ببر به ايشان تقديم كن.
📝 سرهنگ آن پول كه پول حلال و مشروعى نبود را مى آورد و تعارف مى كند و طورى مى گويد كه مثلاً به اين بزرگوار بفهماند كه قدر اعليحضرت را بدان، قبله عالم پنجاه تومان تقديم كرده است.
📝 آن عالم مداد خود را از جيب در مى آورد و پشت پاكت مى نويسد:
ما آبروى فقر و قناعت را نمى بريم
با پادشه بگوى كه روزى مقدّر است
به او بگو : ما نان خور خدا هستيم ، پول تو را نمى توانيم قبول كنيم.
🖌 ببينيد شيطان با پنجاه تومان كه خيلى شيرين بوده ، مى خواهد زيان بزند ، اما تقوا اين زيان را دفع مى كند.
📎سخنرانی استاد حسین انصاریان / تهران، حسينيه حضرت زهرا عليها السلام رمضان 1383
🆔 @gomnam_shahrood5
#حکایت
💠 توبه یزید بن معاویه!
📝 روزى يزيد بن معاويه به امام سجّاد عليه السلام گفت: اى على بن الحسين عليه السلام! اگر من توبه كنم توبه من پذيرفته مى شود؟
📝 حضرت فرمود: اگر در پس نماز مغرب نافله غفيله را بخوانى بخشيده مى شوى!
📝 حضرت زينب عليها السلام در آن مجلس عرض كرد: اى پسر برادرم چه مى گويى؟! او قاتل حسين بن على عليه السلام است. امام سجّاد عليه السلام فرمود: بله، اما او موفّق به خواندن آن نافله نمى شود. يعنى توفيق راهيابى پيدا نمى كند چه رسد كه توبه كند.
📎برگرفته از کتاب تفسير و شرح صحيفه سجاديه، ج 12 اثر استاد حسین انصاریان
🆔 @gomnam_shahrood5
#حکایت
💠 ما دزد پول مردم هستیم نه دزد اعتقادات آنها!
📝 فضيل بن عياض يک قافله را غارت کرد، مال التجاره خيلى سنگين بود. آفتاب که طلوع کرد گفت: وسایلتان و اثاث ها را باز کنيد، اما دستان صاحب بارها را بسته بودند. در ميان وسايل يک دستمالِ بسته بود، فضيل به نوچه اش گفت: دستمال را به من بده تا باز کنم.
📝 وقتى که دستمال را باز کرد ديد روى يک کاغذ تميز آية الکرسى نوشته شده و زير آن هم نوشته شده: خدايا! من به اين کتاب تو اعتقاد دارم، من مى ترسم فضيل اين کاروان را غارت کند، من اين آية الکرسى را در اين دستمال مى گذارم و کاروان را در اختيار آية الکرسى قرار مى دهم!
📝 فضيل وقتى نامه را خواند، به تمام نوچه هايش گفت: دست اينها را باز کنيد و بارها را تحويل ايشان بدهيد تا بروند. ديگران گفتند: چرا؟
📝 گفت: ما دزد پول و مال مردم هستيم، دزد ايمان و اعتقاد مردم به قرآن و خدا نيستيم، اين فرد با اعتقادِ به آية الکرسى، آن را درون اين بار گذاشت، ما اگر اين وسايل را ببريم يک نفر را به قرآن بى ايمان کرده ايم.
📎برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین انصاریان
#پی_نوشت:
آگاه باشیم همیشه دزدی دزی از مال نیست بدتر از آن دزد اعتقاد و ناموس دیگران بودن است، باشد که درست عمل کنیم....
🆔 @gomnam_shahrood5
🗞 #حکایت
📖 از دين جديد به نان و نوایی رسید!
✍ امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
شخصى به تنگدستى مبتلا شد، هر چه فعاليت كرد، موفق به اصلاح معاش مادى خود به نحوى كه مى خواست نشد، شيطان او را وسوسه كرد تا پايه گذار دينى شود و از اين راه به نان و نوايى برسد.
✍ دينى را از پيش خود اختراع كرد و مردم ساده دل و عوام را به آن دعوت كرد و بيش از آنچه كه مى خواست به نان و نوا رسيد، پس از مدتى پشيمان شد و تصميم به توبه گرفت، پيش خود گفت: آنان كه به من ايمان آوردند، بايد همه را جمع كنم و اعلام نمايم كه من در تمام برنامه هايم دروغ گفتم.
✍ همه را جمع كرد و به آن ها اعلام نمود، ملت در جوابش گفتند: نه، دين تو دين صحيحى است، ولى خود تو در آيينت دچار شك و وسوسه شده اى! چون اين وضع را ديد، زنجير غل دارى تهيه كرد و به گردن انداخت و پيش خود گفت: از گردنم بر نمى دارم تا خداى مهربان مرا بيامرزد. به پيامبر زمانش خطاب رسيد كه به او بگو:
💢به عزتم قسم اگر توبه ات تا قطع شدن تمام اعضايت ادامه پيدا كنند قبول نخواهم كرد مگر كسانى كه به آيين تو مرده اند. زنده كنى و آن ها را از اين گمراهى برهانى!💢
📎 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🆔 @gomnam_shahrood5
🗞 #حکایت
📖 #نپرداختن_بدهی_دیگران
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
✍ شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد.
چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
✍ گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📎 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🆔 @gomnam_shahrood5
#حکایت
📖 آشپزخانۀ عمرولیث صفار بر گردن سگ
🔸 عمرولیث صفار حاکم کل مملکت ایران قدیم بود. امیراسماعیل سامانی حاکم ماوراءالنهر بود، یک تکه جغرافیای محدود در اختیارش بود. عمرو به او پیغام داد که آن یک قطعه را هم باید واگذار کنی به ایران. گفت: نمیکنم. عمرولیث هم ده برابر امیراسماعیل سامانی با تمام تدارکات لشکر کشید.
🔸بنا شد بدون اینکه مردم را به کشتن بدهند اول خودشان دو نفر بیایند میدان، امیراسماعیل هنوز نرسیده به میدان که اسب عمرولیث به علتی رم کرد و عمرولیث را وسط لشکر امیراسماعیل سامانی برد. او را پیاده کردند و بستند و بردند در خیمه زندانی کردند، چون در میدان جنگ خانه نبود. صد هزار لشکر ایران هم با اسیرشدن عمرولیث متلاشی شدند و رفتند، هیچکس نماند. گفتند رئیس ما را که گرفتند دیگر ما برای چه بمانیم؟
🔸امیراسماعیل به ارتشش دستور عقبنشینی داد. به امیراسماعیل گفتند که به این زندانی امروزت شاهنشاه قدرقدرت قوی شوکت، عمرولیث صفاری خوراک چه بدهیم؟ گفت: به آشپز آشپزخانه بگویید کمی آش بریزد در یک سطل، سطلی که آب برای حیوانها میریزند.
🔸سطل آش را آوردند در خیمۀ عمرولیث و گفتند: این جیرۀ امروزت است. از این سطل آش حلبی ـ همین سطلهایی که آب میریختند جلوی خر و گاو ـ بخار میآمد بالا، پردۀ خیمه هم بالا بود، یک سگ گرسنه آمد و از آن جلو رد شد، بوی غذا را که استشمام کرد قبل از اینکه دربانهای خیمه کاری بکنند به سرعت در چادر آمد و کلهاش را در سطل آش کرد. آش خیلی داغ بود به سرعت کلهاش را بلند کرد، دستۀ سطل افتاد روی گردن سگ، آش را برداشت برد.
🔸عمرولیث شروع کرد به خندیدن. مأمور زندانبان گفت: برای چه خندیدی؟ گفت: به تو میگویم چون خیلی خنده داشت. دیشب که من شاه ایران بودم صد هزار نفر با من آمده بودند به میدان جنگ، سرآشپز من گفت: شاهنشاه صد شتر بار آشپزخانه لشکر را میکشد اما کم است، شترها به زحمت هستند، دستور بدهید صد تا شتر اضافه کنند که بار آشپزخانه را بکشد. دیشب دویست شتر بار آشپزخانه من را طاقت نداشتند بکشند و امروز یک سگ همۀ آشپزخانه من را برداشت و برد. خنده ندارد؟
📎 سخنرانی حسینیه همدانیها،رمضان 98
🆔 @gomnam_shahrood5
🗞 #حکایت
📖 نپرداختن بدهی دیگران
✍حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
✍ شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد.
چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
✍ گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📎 برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🆔 @gomnam_shahrood5
#حکایت
💠 طلبه ای که به لوسترهای حرم امیرالمؤمنین(ع) اعتراض داشت
📝 یکى از طلبههاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین(ع) عرضه مىدارد: شما این لوسترهاى قیمتى و قندیلهاى بىبدیل را به چه سبب در حرم خود گذاردهاید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟!
📝 شب امیرالمؤمنین(ع) را در خواب مىبیند که آن حضرت به او مىفرماید: اگر مىخواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل (نوعی سبزی) و فرش طلبگى است، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مىخواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحبخانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند.
📝 پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف مىشود و عرضه مىدارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مىدهید!! بار دیگر حضرت را خواب مىبیند که مىفرماید: سخن همان است که گفتم، اگر در جوار ما با این اوضاع مىتوانى استقامتورزى اقامت کن، اگر نمىتوانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتابها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مىرساند و اهل خیر هم با او مساعدت مىکنند تا خود را به هندوستان مىرساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مىگیرد، مردم از این که طلبهاى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب مىکنند.
📝 وقتى به در خانه آن راجه مىرسد در مىزند، چون در را باز مىکنند مىبیند شخصى از پلههاى عمارت به زیر آمد، طلبه وقتى با او روبرو مىشود مىگوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) فوراً پیش خدمتهایش را صدا مىزند و مىگوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگىاش وى را به حمام ببرید و او را با لباسهاى فاخر و گران قیمت بپوشانید. مراسم به صورتى نیکو انجام مىگیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مىشود.
📝 فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصى که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است. هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست. نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مىشود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم، و همه مىدانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مىبندم، و شما اى عالمان دین، هماکنون صیغه عقد را جارى کنید.
📝 چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
⬅️ جهت مشاهده ادامه این حکایت بر روی لینک زیر کلیک نمایید:👇
🔗 erfan.ir/a90092
🆔 @gomnam_shahrood5
#حکایت
💠 ما دزد پول مردم هستیم نه دزد اعتقادات آنها!
📝 فضيل بن عياض يک قافله را غارت کرد، مال التجاره خيلى سنگين بود. آفتاب که طلوع کرد گفت: وسایلتان و اثاث ها را باز کنيد، اما دستان صاحب بارها را بسته بودند. در ميان وسايل يک دستمالِ بسته بود، فضيل به نوچه اش گفت: دستمال را به من بده تا باز کنم.
📝 وقتى که دستمال را باز کرد ديد روى يک کاغذ تميز آية الکرسى نوشته شده و زير آن هم نوشته شده: خدايا! من به اين کتاب تو اعتقاد دارم، من مى ترسم فضيل اين کاروان را غارت کند، من اين آية الکرسى را در اين دستمال مى گذارم و کاروان را در اختيار آية الکرسى قرار مى دهم!
📝 فضيل وقتى نامه را خواند، به تمام نوچه هايش گفت: دست اينها را باز کنيد و بارها را تحويل ايشان بدهيد تا بروند. ديگران گفتند: چرا؟
📝 گفت: ما دزد پول و مال مردم هستيم، دزد ايمان و اعتقاد مردم به قرآن و خدا نيستيم، اين فرد با اعتقادِ به آية الکرسى، آن را درون اين بار گذاشت، ما اگر اين وسايل را ببريم يک نفر را به قرآن بى ايمان کرده ايم.
آگاه باشیم همیشه دزدی دزی از مال نیست بدتر از آن دزد اعتقاد و ناموس و باور دیگران بودن است. کاری نکنیم باور و اعتقاد کسی را از بین ببریم.
📎برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین انصاریان
#حرم_شهدای_گمنام_شهرستان_شاهرود
🆔 @gomnamshahrood
#خادم_الشهدا