#داستان
وقت ناهار بود😋😋
مامانمریم داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد
سحر و باباش حسابی گرسنه بودند😫😫
بابای سحر داشت فکر میکرد که خدا کنه که ناهار، مرغ خوشمزه باشه🍗🍗
سحر هم داشت فکر میکرد که خدا کنه ناهار پیتزا باشه🍕🍕
🍗🍕🍗🍕🍗🍕🍗
یهو بابای سحر گفت: سحر جان فهمیدم چی کار کنیم.
بهتره تا غذا آماده میشه یه پیراشکی بخوریم
🍩🍩🍩🍩🍩🍩🍩
بابای سحر رفت و یه پیراشکی کاکائویی بزرگ آورد و گفت من الان اینو میخورم☺️☺️
اگر تو هم دوست داشتی برو یه دونه برای خودت بیار😕😕
سحر لبخند زد و گفت: بابایی بهتره یه کم صبر کنید تا غذا آماده بشه😇😇
خدا جون در قرآن فرمودند که صبر کردن کار خوبیه.
#آیه_صبر هم اینه👇
#إِنَّ_اللّه_مَعَ_الصَّابِرِینَ
خدای مهربون با صابران است😃😘
************
ولی بابای سحر به حرف سحر گوش نکرد و شروع کرد به خوردن پیراشکی🙄🙄
سحر هم خیلی ناراحت شد و داشت فکر میکرد که اگر باباش پیراشکی بخوره دیگه سیر میشه و نمیتونه غذا بخوره😒😒
***************
همینکه پیراشکی تموم شد
مامان، سحر و باباشو صدا کرد تا برن و به کمک هم سفره را آماده کنن🥴🥴
آخه غذا آماده شده بود🤠
مامان به سحر گفت امروز غذا مرغ داریم همونی که بابات خیلی دوست داره🤯🤯
اما بابای سحر که بعد خوردن پیراشکی حسابی سیر شده بود، داشت غصه میخورد که کاش بیشتر صبر کرده بود😖😖
*************
بابا رو کرد به سحر و گفت من اشتباه کردم عزیزم😉😉
تو درست میگفتی من باید به آیهی قرآن عمل میکردم و بیشتر صبر میکردم☺☺
سحر هم به باباش قلب نشون داد و همدیگرو بغل کردن❤❤❤
***********
✦࿐჻ᭂ🌿🌺🌿჻ᭂ࿐
#آمر_کوچولو_تربیت_کنیم
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━
🌺🍃غنچه های فاطمی
🔆@aamerin_ir