#داستان_شب 💫
چوپان فقیری کاسهای شیر دوشید و کنار تخته سنگی گذاشت و دنبال کاری رفت. وقتی برگشت، کاسه را از شیر خالی و در آن سکّهای گذاشته شده دید. این ماجرا تکرار شد و چوپان از این راه به نان و نوایی رسید. او روزی از روزها به کمین نشست تا ازکمّ و کیف ماجرا مطلع شود. ماری را دید که میآید، شیر را میخورد و به ازای آن سکّهای در کاسه میاندازد و میرود. چندی که از ماجرا گذشت، چوپان با زنش عزم سفر زیارتی کردند و گله را به پسر برومند خود سپردند. ماجرا در غیاب چوپان همچنان ادامه داشت تا این که روزی پسر چوپان وسوسه شد که احتمالاً این مار بر سر گنجی خفته و بهتر است که او را بکشم و همۀ گنج را ـ یکجاـ تصاحب کنم.
پسر با تبر قصد جان مار کرد. دُم مار را قطع کرد و خود نیز بر اثر نیش مار در جا هلاک شد. پس گلّه نیز بی صاحب ماند و تلف شد. چوپان که از سفر برگشت و از ماجرا مطلع شد، پس از مدتی سوگواری، چون به روز سیاه افتاده بود، به صحرا رفت و کاسهای شیر را کنار تخته سنگ گذاشت و مار را دعوت به نوشیدن شیر کرد و از رفتار پسر نادانش عذرها خواست. مار، حرفهای مرد را که شنید، خطاب به او گفت:"ای مرد! نه مرا بریدگی دُم فراموش خواهد شد و نه تو را داغ فرزند؛ بنابراین هر دو از هم نفرت خواهیم داشت. از این روی باید از هم جدا و دور باشیم که:
تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است!"
#داستان_شب 💫
مردی نادانی در محضر ارسطو به مردی دانا خرده گرفت و از او بدی ها گفت. دانا نیز خاموش نماند و به نادان پرخاش کرد. ارسطو به مرد نادان چیزی نگفت. اما دانا را به خاطر آن کار سرزنش کرد.
دانا با تعجب پرسید: چرا مرا سرزنش می کنید در حالی که بدگویی را او اول شروع کرد؟ از این گذشته او مردی نادان است ولی من دانشی اندوخته ام. ارسطو در جواب گفت: من هم به خاطر همین تو را سرزنش کردم تو مرد دانایی و دانا نادان را می شناسد؛ زیرا خودش روزگاری نادان بوده است و بعد دانا شده اما نادان دانا را نمی شناسد؛ زیرا هنوز دانا نشده است.
منبع هزار و یک حکایت تاریخ محمود حکیمی
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
در زمان نبوت حضرت سلیمان (علیه السلام) پیرمردی زندگی میکرد که با اینکه سالهای زیادی عمر کرده بود نمیخواست بمیرد.
یک روز صبح که پیرمرد میخواست سرکار برود. همین که از خانه خارج شد یک دفعه چشمش به یک آدم افتاد که پیش از آن روز او را در آن محلّ ندیده بود. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: نزدیکتر بیا تا ببینمت تو کیستی؟ ناشناس که ایستاده بود و او را نگاه میکرد نزدیکتر آمد و گفت: من کیستم؟ من عزرائیل هستم.
پیرمرد همین که نام ناشناس را شنید ترسید و تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد و با همان حال به طرف خانهی حضرت سلیمان (علیه السلام) دوید.
پیرمرد وقتی به خانهی حضرت سلیمان رسید در زد و وارد خانه ایشان شد، سپس اجازه خواست و با همان حالت ترس روبه روی حضرت نشست. حضرت جواب سلامش را داد و گفت: چی شده پیرمرد؟ چرا همهی بدنت میلرزد؟ چرا رنگت پریده؟ از چیزی ترسیدی؟
پیرمرد در حالی که از شدت ترس زبانش بند آمده بود به سختی توانست بگوید، عزراییل. حضرت لبخندی زد و گفت: کجا؟ چه جوری؟
پیرمرد گفت: امروز صبح که از خانهام خارج شدم تا به سرکار بروم. عزرائیل را در کوچه دیدم خیلی بد به من نگاه میکرد، ای پیامبر خدا به فریادم برس من نمیخواهم بمیرم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) پاسخ داد، مرگ حق است از حقیقت که نمیتوان فرار کرد. ولی اگر با من کاری داری بگو اگر در توانم باشد برایت انجام میدهم.
پیرمرد گفت: ای فرستادهی خدا من میدانم که هر کاری در قدرت تو هست از تو میخواهم تا من را نجات دهی.
حضرت فرمودند: خوب چه جوری؟ پیرمرد گفت: به فرشتگان نگهبانت که هر کاری از دستشان برمیآید بگو من را در یک لحظه به هندوستان ببرند.
حضرت گفت: مرد حسابی تو از کجا میدانی که عزراییل برای گرفتن جان تو به کوچهی شما آمده بود؟ ولی پیرمرد دست از التماس و ناله و زاری برنمیداشت.
درنهایت حضرت سلیمان به یکی از فرشتگان نگهبانش سپرد که هرچه زودتر خواستهی این پیرمرد را برآورده کند.
فرشته هم در کمتر از یک لحظه مرد را به هندوستان برد و به قصر حضرت سلیمان برگشت. آن روز هم مثل همیشه حضرت سلیمان به امور مردم رسیدگی میکردند که عزراییل از راه رسید و بر پیامبر خدا تعظیم کرد.
حضرت سلیمان به گرمی از ایشان استقبال کردند و گفتند: چه عجب حضرت عزراییل به دیدن ما آمدهای؟ عزراییل گفت: این نزدیکیها کاری داشتم. گفتم حالا که تا اینجا آمدهام برای عرض ادب خدمت شما هم برسم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) به یاد پیرمردی افتاد که چند ساعت پیش به حضور ایشان آمده بود و گفته بود به شدت از نگاه عزراییل ترسیده از عزراییل پرسید راستی میخواستم بپرسم صبح چرا پیرمرد همسایهی ما را در کوچه با نگاهت ترساندی؟
عزراییل لبخندی زد و گفت: من کسی را نترساندم، فقط از دیدن آن پیرمرد آنجا خیلی تعجب کردم.
حضرت سلیمان (علیه السلام) پرسیدند: چرا؟
عزراییل گفت: تعجب من از این بود که قرار بود من ساعتی دیگر جان آن پیرمرد را در هندوستان بگیرم. اما وقتی دیدم آن موقع او در کوچه هست خیلی تعجب کردم!
حضرت سلیمان (علیه السلام) لحظاتی را در فکر فرو رفتند سپس گفتند: به درستی که هیچ کس نمیتواند جلوی خواست و ارادهی الهی را بگیرد.
🌸🍃🌼🌸
#داستان_شب💫
مردی پیلهی پروانهای یافت. روزی روزنهی کوچکی روی پیله باز شد. مرد نشست و ساعتها شاهد تقلای پروانهای شد که میخواست با زور بدنش را از آن روزنهی کوچک بیرون بکشد. ناگهان پروانه بیحرکت شد طوری که انگار در آن روزنه گیر افتاده است. مرد تصمیم گرفت به او کمک کند. پس با کمک قیچی روزنهی روی پیله را شکافت.
پروانه به آسانی از پیله جدا شد گرچه بدنش متورم و بالهایش کوچک و چروکیده بود.مرد هیچ فکری در اینباره نکرد و فقط به انتظار نشست تا بالهای پروانه بزرگ شوند، اما این اتفاق نیفتاد. پروانه دیگر قادر به پرواز نبود و با همان بالهای کوچک و بدن متورم روی زمین میخزید.
مرد باوجود قلب مهربانی که داشت نمیدانست پیله با وجود محدودیتهایی که برای پروانه ایجاد میکند و او را وامیدارد برای بیرون آمدن از یک روزنهی کوچک تلاش کند درواقع حکمت خداست تا مایع درون بدن پروانه از طریق تقلا و فشار او به بالهایش منتقل شده و آنها را برای پرواز آماده کند.
پی نوشت : «تلاشهای ما در زندگی سبب افزایش قدرت و توانایی ما خواهند شد. رشد و قوی ترشدن در گروی تلاش کردن است؛ بنابراین رویارویی با چالشها به تنهایی و بدون کمک جستن از دیگران مهم است.»
#داستان_شب 💫
از گورخری پرسیدم : "تو سفیدی، راه راه سیاه داری یا اینکه سیاهی، راه راه سفید داری؟"
گورخر به جای جواب دادن پرسید :"تو خوبی فقط عادت های بد داری ، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟!ساکتی بعضی وقت ها شلوغ میکنی،یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟ لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟!"
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
#داستان_شب 💫
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:" آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم."
حکیم خندید و گفت: "من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی."
شاه با تحیر پرسید: "او کیست؟"
حکیم گفت:" آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است."شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
#داستان_شب 💫
جزيره سرسبز و پر علف است كه در آن گاوی خوش خوراك زندگی می كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را مي خورد و چاق و فربه می شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزی برای خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج می برد و نمی خوابد و مثل موی لاغر و باريك می شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو می رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول مي شود و تا شب می چرد و چاق و فربه می شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف برای خوردن پيدا می كند يا نه؟ لاغر و باريك می شود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علف زار می خورم و علف هميشه هست و تمام نمی شود، پس چرا بايد غمناك باشم؟
نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
مثنوی معنوی
#داستان_شب 💫
یک روز پدربزرگم برایم یک کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گران قیمت بود و وقتی آنرا به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من در ان لحظه متعجب شدم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی را بی هیچ مناسبتی به من بدهد پس من کتاب را در یک جای مناسب پنهان کردم.
چند روز بعد پدربزرگم به من گفت: «کتابت رو خوندی؟»
گفتم: «نه،» وقتی پرسید چرا، گفتم: «گذاشتم سر فرصت بخونمش،» لبخندی زد و رفت. همان روز عصر با یک کپی از روزنامه ی که ان زمان تنها نشریه شهر ما بود برگشت. او روزنامه را روی میز گذاشت. من نگاهی سرسری به آن کردم و او گفت:" این مال من نیست امانته باید ببرمش. "به محض گفتن این حرف من با اشتیاق شروع کردم به مطالعه ی صفحات آن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب را بخوانم.
شب هنگام پدربزرگم به نزد من امد و گفت :"ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه. ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیاری، همیشه می تونی شام دعوتش کنی، اگر الان یادت رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنی حتی اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی. اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خوب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و پس تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری چون شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه و این تفاوت عشق است با ازدواج."
#داستان_شب 💫
یکی از پسران هارونالرشید پیش پدر آمد خشمآلود که فلان سرهنگزاده، مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی!
هارون گفت ای پسر، کَرَم آنست که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده! نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبَل خصم:
نه مردست آن به نزدیک خردمند
که با پیلِ دمان پیکار جوید
بلی مرد آنکس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش، باطل نگوید
*دمان : خروشان و خشمگین
گلستان از باب اول در سیرت پادشاهان
#داستان_شب 💫
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :"این لباس چِرک مرده شده!" گفت :"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"چرک مُرده شد ...و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
اشتباه نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !حواست که نباشد لکه می شود وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ... به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ، تا زنده است ، باید شست و پاک کرد"
#داستان_شب💫
آنچه را ذخیره کردهای، به دست سارق ایام مسپار
مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و آنها را بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد.
او دست نوشتهای به این مضمون گذاشت:
«زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی. برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!»
در روایت آمده است:
«هر روز فرشتهای بین زمین و آسمان ندا میدهد؛ ای مردم بسازید برای ویران شدن، و بزایید برای مردن، و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.»
هرساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجۀ زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ، میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی!💯
#داستان_شب 💫
زنی وارد دفتر یک وکیل دادگستری شد و پرسید: آقای وکیل جریمه بچه ای که با سنگ، شیشه پنجاه ریالی را شکسته چقدر است؟
وکیل لحظه ای فکر کرد و گفت: پنجاه ریال از پدرش مطالبه کنید.
خانم گفت: بسیار خوب پس خواهش می کنم پنجاه ریال مرحمت کنید زیرا این هنر پسر شما است که شیشه ما را شکسته است.
وکیل بلافاصله گفت: خانم ببخشید، شما باید پنجاه ریال لطف کنید زیرا حق مشاوره قضایی من در هر نوبت صد ریال است.