#داستان_های_پر_فضیلت
فضائل حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام 🍁🌹🍁
نرم شدن آهن چون موم!
روزی خالد بن ولید مشاهده کرد که حضرت حلقه های - آهنی - زره خویش را با دست درست می کند!
به حضرت گفت: این فضیلت - یعنی نرم شدن آهن به دست انسان - برای حضرت داود (علیه السلام) بود!؟
حضرت فرمود:
یا خالد، بنا النّ الله الحدید لداود فکیف لنا
ای خالد، بخاطر ما خداوند، آهن را برای داود نرم کرد! پس برای ما چگونه خواهد بود؟🍁🌹🍁🌹
با این حال با دیدن این معجزات خالد بن ولید، مجری طرح ترور حضرت امیر (علیه السلام) شد و چون ناکام ماند و به دست حضرت امیر (علیه السلام) تنبیه شد.
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun
#داستان_های_پر_فضیلت
نقشه ترور امیرالمؤمنین:
بعد از رحلت رسول اکرم و غصب حکومت امیرالمؤمنین، ابوبکر و عمر تصمیم گرفتند تا برای باقی ماندن بر حکومتشان علی بن ابی طالب را ترور کنند. گفتند این کار از عهده خالد بن ولید بر می آید. با خالد بن ولید قرار گذاشتند تا وقتی نماز جماعت به امامت ابوبکر بر پا شد و علی بن ابی طالب، به مسجد آمد، بعد از سلام نماز او را به قتل برسانند. در حین نماز، ابوبکر، هنگام تشهد، متحیر شد و با خود فکر کرد که اگر این کار انجام شود مردم بر علیه او شورش می کنند و حکومت از وی ساقط می شود برای همین قبل از اینکه سلام نماز را دهد گفت:
یا خالد لاتفعلن ما امرتک به، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته.
ای خالد کاری که گفتم نکن. السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
امیرالمؤمنین پس از نماز به خالد فرمود: تو را به چه کاری امر کرده بود؟ گفت: میخوامستم تو را بکشم
امیرالمؤمنین دست به دور گردن او انداخت و او را به زمین زد که آیا چون تویی میخواهد مرا بکشد؟! مردم جمع شدند و او را قسم دادند تا خالد را رها کند
خالد دنبال فرصتی می گشت تا از امیر المؤمنین انتقام بگیرد.روزی ابوبکر او را فرمانده سپاهی کرد، خالد که در میان سپاهیان خود احساس غرور و قدرت می کرد، در خارج از مدینه با سپاهیان خود به زمینی که متعلق به امیر المؤمنین (علیه السلام) بود تجاوز کرد، گویا می خواست بهانه ای برای درگیری ایجاد کند، که ناگاه امیر المؤمنین (علیه السلام) را دید که مانند شیر همهمه می کند و به او فرمود: وای بر تو آیا تو چنین کردی؟ خالد گفت: آری.
خالد چون حضرت را بدون صلاح دید با عمود آهنی که در دست داشت بر حضرت حمله کرد تا بر سر حضرت فرود آورد، حضرت فرمود: آیا چون توئی جرأت اقدام بر علیه من و بردن نام مرا دارد؟...
سپس او را از اسب پائین کشید، خالد گوید: من اصلا توان مقابله نداشتم، مرا کشان کشان برد و عمود آهنی را که برای آسیاب بکار گرفته می شد را برداشت و به گردن من گره زد. گویا که چرم به گردنم می پیچید! یاران من نیز مثل کسانی که به عزرائیل نگاه می کنند مبهوت شده بودند، خالد گوید: حضرت را به حق خدا و پیامبر(صل الله علیه و اله وسلم) سوگند دادم، شرم نموده و مرا رها کرد.
(اما آن آهن همچون قلاده ای بر دور گردنش او را عذاب می داد)، ابوبکر چند نفر از آهنگران را خواست تا چاره ای اندیشند، ولی آنها گفتند: چاره ای ندارد جر اینکه آهن را گداخته کنیم (زیرا قطر آن بسیار زیاد است و نمی شود آن را برید) و معلوم است که گداختن آن آهن بمعنی نابودی خالد بود. 🍁🌹🍁
مدتی خالد در این حالت بود و مردمی که او را می دیدند از این جریان خنده شان می گرفت، بالاخره به خود #امیرالمؤمنین (علیه السلام) پناه بردند، ابوبکر تقاضا کرد که این آهن را از دور گردن خالد باز کند، حضرت فرمود:🍁🌹
خالد وقتی دید که لشکری با اوست و جمعیتی دارد خواست مرا تحقیر کند، و من چون این خیال را بر سر پروراند تحقیرش کردم، سپس فرمود: اما این آهن که در گردن اوست، شاید اکنون نشود که آنرا باز کنم.🍁🌹🍁🌹
آن عده، همگی برخاستند و حضرت را سوگند دادند که این کار را انجام دهد، حضرت سر آن آهن را گرفت و آن را به راحتی تکه تکه و قطعه قطعه کرد.
و این مثل معجره حضرت داود است که قرآن می گوید: و ألنا له الحدید
و ما آهن را برای او نرم کردیم🍁🌹🍁🌹🍁🌹
📚سوره سبأ– وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُودَ مِنّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنّا لَهُ الْحَديدَ
📚منتهی الامال، ص 294.
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun
#داستان_های_پر_فضیلت
ردّ الشمس 🌞 در فضائل امیرالمومنین
امیرالمؤمنین با ماه و خورشید و زمین و آسمان ... معجزاتی دارند که امشب یکی از معجزات خورشید رو بیان می کنیم.
معجزه #ردالشمس 🌞در زیارت هفتم امیرالمؤمنین
📚 در مفاتیح الجنان
۱) اَلسَّلامُ عَلي مَنْ رُدَّتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ حينَ تَوارَتْ بِالْحِجابِ، سلام بر كسيكه آفتاب براي او بازگشت، هنگاميكه غروب كرده بود،
۲) اَلسَّلامُ عَلي مَنْ رُدَّتْ لَهُ الشَّمْسُ فَقَضي، سلام بر كسيكه خورشيد برايش بازگشت.
این فضلیت در این زیارت دوبار تکرار شده و در اینجا یک قضیه را بیان می کنیم.
پیغمبر اکرم (ص) در منزل خود بودند که علی (ع) از ماموریت برگشتند و کنار رسول خدا نشستند همان دم جبرئیل بر حضرت نازل شد و وحی الهی آورد ، رسول خدا در حال نزول وحی، سر مبارک خود را پایین آورد و بر زانوی امیرالمؤمنین گذاشت.
این حال مدتی طول کشید تا هنگامی که آفتاب غروب نمود، علی (ع) که نماز عصر را به جا نیاورده بود بی اندازه پریشان شد، زیرا نمی توانست سر پیغمبر را از روی زانوی خود بردارد و نمی توانست نماز را به طور معمول، بایستد و به جا آورد. چاره ای ندید جز این که همچنان که نشسته است، نشسته نماز خواند و اشاره رکوع و سجود را به عمل آورد .
پیامبر پس از آن که از آن حالت به خود آمد به علی (ع) فرمود : نماز عصرت قضا شد.
عرض کرد : تصمیم گرفتم تا نشسته بجا آورم و چاره ای جز این نداشتم زیرا حالت وحیی که برای شما پیش آمده بود ، مرا از انجام وظیفه بازداشت .
رسول خدا (ص) فرمود :
(تو بهترین کار را انجام دادی) اینک از خدا بخواه تا خورشید را به جای اول بازگردد تا نمازت را به وقت خودش به جای آوری ، زیرا خدا دعای تو را مستجاب می کند ، برای این که در حال اطاعت از خدا و رسول او بودی .
علی (ع) حسب الامر، از خدا چنان درخواستی کرد. دعای او مستجاب شد و همه دیدند که خورشید به محل نماز عصر بازگشت و امیرالمؤمنین ( ع ) نماز عصر را ایستاده در وقت خود به جای آورد ، آن گاه خورشید غروب نمود .
اسما گوید : سوگند به خدا هنگامی که خورشید خواست برگردد و بعد دوباره غروب کند صدایی اره مانند که بر چوب کشیده می شود از آن به گوش ما رسید .
📚الارشاد ، ص 336 - 334
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun
#داستان_های_پر_فضیلت
مرگ جاسوس خوارج
روزی یکی از دهقان های ایران امیرالمومنین را از نحوست ایام ترساند و گفت :
امروز برای رفتن به جنگ خوب نیست
امیرالمومنین تبسمی نمود و فرمود :
می دانی دیشب چه اتفاقی افتاده ؟
🔸خانه ای در چین خراب شد، برج ماچین، فرو ریخت، حصار سراندیب ویران شد، پیشوای رومیان در ارومیه
شکست خورد، حاکم یهود در ابله ( جایی است در بصره ) ناپدید شد و مورچگان در وادی النمل ( : رودی است در شام یا طائف که مورچه زیادی دارد ) به هیجان آمدند ، و پادشاه آفریقا مرد ، آیا تو اینها را می دانستی ؟
گفت : نه یا امیرالمؤ منین .
فرمود : دیشب هفتاد هزار عالم سعادتمند شد و در هر عالمی هفتاد هزار نفر به دنیا آمدند ، و امشب هم به همان مقدار می میرند و این هم از آنهاست و با دست به سعد بن مسعده حارثی که در لشکر علی ( ع ) جاسوس خوارج بود ، اشاره کرد ، و آن ملعون گمان کرد که حضرت می فرماید : او را بگیرید ، پس نفسش گرفته شد و مرد ، و آن دهقان به سجده افتاد .
📚اثبات الهداه ، ج 4 ، ص 531 و 532
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun
#داستان_های_پر_فضیلت
🔸امیرالمؤمنین پدر مؤمنان 🔹
در اواخر شب بود ، امیرالمؤمنین ( ع ) همراه فرزندش امام حسن ( ع ) کنار کعبه برای مناجات و عبادت آمدند
ناگاه علی ( ع ) صدای جانگدازی شنید ، دیدند شخصی دردمند، با سوز و گداز در کنار کعبه دعا می کند و با گریه و زاری ، خواسته اش را از خدا می طلبد .
امیرالمؤمنین به حسن ( ع ) فرمود
نزد او برو و ببین کیست، او را نزد من بیاور🔹
🔸امام حسن دید جوانی بسیار غمگین با آهی پرسوز و جانکاه مشغول مناجات است ، فرمود : ای جوان ،امیرمؤمنان، تو را می خواند، دعوتش را اجابت کن🔹
🔸جوان لنگان لنگان با اشتیاق وافر به حضور علی ( ع ) آمد، امیرالمؤمنین فرمود : چه حاجت داری ؟
🔸جوان گفت : حقیقت این است که من به پدرم آزار می رساندم ، و او مرا نفرین کرده و اکنون نصف بدنم فلج شده است🔹
امام علی ( ع ) فرمود : چه آزاری به پدرت رسانده ای ؟
🔸جوان عرض کرد : من جوانی عیاش و گنهکار بودم ، پدرم مرا از گناه نهی میکرد ، من به حرف او گوش نمی دادم ، بلکه بیشتر گناه می کردم ، تا اینکه روزی مرا در حال گناه دید باز مرا نهی کرد ، سرانجام من ناراحت شدم چوبی برداشتم، طوری به او زدم که بر زمین افتاد و با دلی شکسته برخاست و گفت : اکنون کنار کعبه می روم و برای تو نفرین می کنم، کنار کعبه رفت و نفرین کرد🔹
نفرین او باعث شد ، نصف بدنم فلج گردید، در این هنگام، بسیار پشیمان شدم نزد پدرم آمدم و با خواهش و زاری از او معذرت خواهی کردم ، و گفتم : مرا ببخش برایم دعا کن🔸🔷
پدرم مرا بخشید و حتی حاضر شد که با هم به کنار کعبه بیاییم و در همان نقطه ای که نفرین کرده بود ، دعا کند تا سلامتی خود را باز یابم🔸🔷
با هم به طرف مکه رهسپار شدیم ، پدرم سوار بر شتر بود، شتر رم کرد و پدرم از بالای شتر به زمین افتاد بر بالینش رفتم دیدم از دنیا رفته است ، همان جا او را دفن کردم و اکنون خودم با حالی جگر سوز به این جا برای دعا آمده ام🔹
امیرالمؤمنین فرمود
از این که پدرت با تو به طرف کعبه برای دعا در حق تو می آمد ، معلوم می شود که پدرت از تو راضی است ، اکنون من در حق تو دعا می کنم 🔸
امام بزرگوار ، در حق او دعا کرد ، سپس دست های مبارکش را به بدن آن جوان مالید ، همان دم جوان سلامتی خود را باز یافت🔹🔶
سپس امیرالمؤمنین، نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود :
علیکم ببر الوالدین ( بر شما باد ، نیکی به پدر و مادر )🌹
📚جامع النورین، ص 185 .
📚 داستان دوستان، ج پنجم، ص 176 - 177 .
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun
#داستان_های_پر_فضیلت
🔹🔶اتصال معنوی شیعیان با امام زمانشان🔸
رمیله یکی از شیعیان امیرالمؤمنین می گوید :
در کوفه چند روز تب و لرز کردم و نتوانستم در نماز امیرالمؤمنین حاضر شوم 🔹
روز جمعه ای بود در خودم سبکی دیدم تبم سبک شده بود
🔸گفتم : چه بهتر است غسل جمعه ای بکنم بروم امروز نماز جمعه را با مولایم بخوانم🔸🔷
🔹در مسجد کوفه آمدم نشسته بودم امیرالمؤ منین به منبر خطبه خواند تب و لرز من شروع شد ولی خودم را حفظ کردم🔹
حضرت از خطبه فارغ شدند و بعد هم نماز جمعه خواندند
🔸 بعد از نماز امیرالمؤمنین، به منزل برگشتم.
پس از مدتی، امیرالمؤمنین کسی را به دنبالم فرستاد، خدمت حضرت رسیدم فرمود :
رمیله چه شده بود ، وقتی من روی منبر بودم بر تو چه عارض شد که در خودت می پیچیدی ؟
🔸🔷گفتم : من مدتی تب و لرز داشتم ، امروز تبم کم شد آمدم مسجد 🔹موقعی که شما خطبه می خواندید دوباره تب کردم
سپس حضرت فرمود:
🔸 این تب و لرز از تو به من هم سرایت کرد 🔹 (و آن حال تو بر من نیز عارض شد) 🔸
عرض کردم : آنهایی که در مسجدند نیز، این طور می شوند، یا افراد خارج هم همین طور است ؟
فرمود : در شرق و غرب عالم هر یک از شیعیان ما اگر مبتلا بشوند به ما نیز اثر می کند.
📚 آدابی از قرآن ، ص 216 و 217 .
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun
#داستان_های_پر_فضیلت
مردی که سر و صورت او شبیه خوک بود
ابن مغازلی از علماء اهل سنت از سلمان اعمش روایت کرده است که گفت: منصور(خلیفه عباسی) در نیمه شب به دنبال من فرستاد، به فرستاده او گفتم: برای چه مرا خواسته است؟ او گفت: نمی دانم، به او گفتم: بگو می آیم، سپس به فکر فرو رفتم و با خود گفتم: در این وقت مرا به خاطر کار خیری دعوت نکرده است، شاید در مورد فضائل امیرالمومنین علی بن ابی طالب از من سؤال کند، اگر به او بگویم. که اگر بگویم مرا خواهد کشت.
به همین جهت غسل کردم و کفن پوشیدم و حنوط کردم، وصیتم را نیز نوشتم، آنگاه به طرف منصور آمدم و با خود گفتم: نزد منصور یک یار راستگو دارم.
به من گفت: ای سلیمان نزدیک بیا، وقتی نزدیک رفتم، و با عمرو بن عبید مشغول پرسش بودم که بوی حنوط از من برخاسته بود، منصور گفت: این چه بوئی است؟ به خدا سوگند یا حقیقت را می گوئی و گر نه تو را خواهم کشت!
گفتم: فرستاده شما در دل شب نزد من آمد، با خود گفتم، در این ساعت دنبال من نمی فرستد جز به این جهت که از فضائل علی از من بپرسد، اگر آن فضائل را بگویم مرا خواهد کشت، به این جهت وصیت خود را نوشتم، کفن پوشیدم و حنوط کردم.
منصور با شنیدن این جملات، درست نشست و می گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم سپس گفت:
ای سلیمان می دانی نام من چیست؟ گفتم: بله، گفت: نامم چیست؟ گفتم: عبد الله الطویل
منصور گفت: راست گفتی، تو را به خدا، سوگند می دهم که بگوئی در مورد فضیلت علی چقدر حدیث از دانشمندان روایت می کنی؟
گفتم: کم است! گفت: باشد، گفتم: ده هزار حدیث یا بیشتر!
منصور گفت: ای سلیمان من اکنون به تو حدیثی در مورد علی خواهم گفت که تمامی آن چه تا به حال از همه فقهاء روایت کرده ای می بلعد، اگر سوگند یاد می کنی که اینها را برای شیعه باز گو نکنی به تو خواهم گفت، من گفتم: قسم نمی خورم...
در این هنگام منصور شروع کرد به بازگو کردن جریان اول و سپس گفت:
برای نماز به مسجدی رفتم، در صف جماعت پهلوی من جوانی بود که عمامه ای بر سر بسته بود همین که خواست رکوع کند، امامه از سر او افتاد، در صورت او نظر کردم دیدم سر و صورت او شبیه خوک بود! به خدا قسم ندانستم در نماز چه گفتم تا آن که نماز جماعت سلام داد به او گفتم: وای بر تو این چه صورتی است که در تو می بینم؟
گریه کرد و گفت: من اذان گو بودم، هر بامداد هزار مرتبه علی بن ابطالب، را لعنت کردم
( او هر بار بین اذان و اقامه هزار بار و در هر روز جمعه چهار هزار بار علی را لعنت می کردم! )،
پس در خواب دیدم که گویا من در باغستانی هستم، رسول خدا و علی (علیه السلام) در طرف راست پیغمبر و حضرت حسین (علیه السلام) در جانب چپ آن حضرت و در دست حضرت مجتبی (علیه السلام) ظرفی بود.
رسول الله (صل الله علیه و اله وسلم) فرمود: ای حسن آب ده مرا، پس آب داد به ایشان، سپس فرمود: به این جماعت آب بده، پس نوشیدند، دیدم که گویا رسول الله (ص) فرمود: آب ده این مرد را و اشاره به من فرمود.
حضرت حسین (ع) عرض کرد:
ای جد بزرگوار آیا می فرمائید به این مرد آب دهم و حال آن که او هر روز هزار مرتبه پدر مرا لعن می کند؟!
در این هنگام آن حضرت نزدیک من آمد و فرمود: چرا علی را لعن می کنی؟ لعنت خدا بر تو باد سپس حضرت آب دهان انداخت بر صورت من و پای خود را به من زد و فرمود: خدا تغییر دهد نعمتی که در تو است.
چون از خواب بیدار شدم متوجه شدم متوجه شدم که سر و صورت من به این شکل در آمده است.
سپس منصور گفت: ای سلیمان دوستی علی (ع) ایمان و بغض او نفاق است، به خدا قسم دوست نمی دارد او را مگر مؤمن و دشمن نمی دارد او را مگر منافق.
📚✏امالی صدوق: ص 525 و فرموده است که این حدیث در کتابهای شیعه و اهل سنت مشهور است، روضة الواعظین: ص 123، مناقب امیر المومنین: ج 2، ص 597، شرح الاخبار: ج 2 نعمان بن محمد التمیمی متوفی 363، بشارة المصطفی: ص 175: ص 175، ثامن المناقب: ص 235، الفضائل لشاذان بن جبرئیل: ص 122، الروضة: ص 132، کشف الیقین علامه حلی: ص 319، حلیة الابرار: ج 2، ص 149، مدینة المعاجز: ج 1، ص 311، معجزه 100 و ج 3، ص 284، بحار الانوار: ج 37: ص 92.
از اهل سنت: موفق خوارزمی در المناقب: ص 291، منابیع المودة: ج 3، ص 25،
http://eitaa.com/Goonagoun
http://sapp.ir/Goonagoun