#پندیات
پند// داستان دوستی مردی با عزرائیل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖🌷🌷🌷
شنیدم حضرت حق داده فرمان
به عزرائیل که باشد قابض جان
ببندد با یکی عهد و رفاقت
دهد درسی بر او با این ظرافت
چو بگذشت مدتی از آن زمانه
که بینشان گرفت دوستی نشانه
دگر بار امر شد از سوی سبحان
که بگسل پیک حق اینگونه پیمان
برای آخرین بار قابض جان
بسوی خانه اش گردیده مهمان
بگفتا آخرین دیدار با توست
بود امر خدا این خواسته اوست
بگفت آن مرد که ای نور دو چشمان
رفاقت کرده ایم چند سال بدوران
بیا مردانگی کن آخرین دم
ببند عهدی چنین ای دوست با من
که چند وقت قبل مرگم ای وفا دار
مرا از مردنم بنما خبر دار
گذشت چند سال از آن دیدار آخر
که عزرائیل آمد در برابر
بگفت آن مرد چنین ای پیک داور
قدمهای تو باد بر دیده و سر
رفیقم آمدی حالم بپرسی
پس از چندی تو احوالم بپرسی
بگفتا آمدم جانت ستانم
که من دیگر کسی را دوست نخوانم
هراسان گفت توبا من عهد بستی
چرا آن عهد و پیمان را شکستی
نمودی عهد خبردارم نمایی
بوقت مرگ هوشیارم نمایی
بگفتا من خبر دارت نمودم
به چندین بار هوشیارت نمودم
درآن وقتی که بردم یاورانت
تلنگر بود زدم آندم به جانت
ندیدی مردن همسایه ات را
ویا مرگ عمو و خاله ات را
ندیدی صد جنازه در خیابان
نرفتی زیر تابوت عزیزان
همه هشدار بوده داده ام من
ترا اخطار بوده داده ام من
بیا و خواب سنگین را رها کن
به فکر مرگ و هم روز جزا کن
کسی را عمر جاویدان نباشد
اجل را با کسی پیمان نباشد
صفا گر شاعری یا نکته دانی
توهم تا چند صباح زنده نمانی
شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی