میگفت:
وقتۍعاشقامامزمان(عج)
میشۍدیگههیچگناهۍبهتحالنمیده !
خیلۍراستمیگفت :))
صبحتون مهــــــــــــــــــــــــــدوی. .... 🤲
#السلامعلیكیابقیةالله🌱
#احادیث
#پویش_غدیر ♥️
🌱
پیامبر اکرم(ص):
اگر همه آدمیان حضرت علی بن ابیطالب را دوست میداشتند خدای عزوجل آتش جهنم را نمی آفرید
مناقب خوارزمی ص۲۸
#غدیر
#بیست_و_سه_روز_تا_غدیر
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
🔺ثواب نشر با شما دوست عزیز🌱
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
#اهل_بیت
#فاطمه_زهرا
وَآتِ #ذَاالْقُرْبَىٰ حَقَّهُ 📜(اسرا26)
حق نزدیکانت را به آنها بده
در تفاسیر آمده که تا این آیه نازل شد رسول الله به خانه ی فاطمه «سلام الله علیها» رفت و فدک را به او بخشید
(پس فاطمه مصداق #ذالقربی هست)
حالا این آیه رو ببین میگه 👇
قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي #الْقُرْبَى. 📜ٰ(شوری23)
👈من از شما هیچ اجری نمیخوام فقط با #ذالقربی(نزدیکانم ) مودت و محبت داشته باشید
به حکم قرآن اجر رسالت رسول الله محبت به فاطمه و اولاد اوست
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
#مسیحای_عشق
#پارت66
داري بریم باهم گردش؟
:_آره آره حتما
عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداري؟
:+نه،من عاشق گردشم.
عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا...
هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند
شوم.
عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهاي جدیدشان باهم حرف
بزنند،من هم کنار حاج خانم میمانم. هنوز،دلم پیش حرف هاي
عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم.
میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
:_آره دخترم،بپرس
:+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادي ازش نمیدونم...
حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم .
بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی
برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم اگه سوالی داشتی از من
بپرس...
:+ممنون،لطف کردین.
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الآن نه،بذا تو
خونه میخونیش...الآن بذارش تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف
میگذارم و با گوشه ي شالم بازي میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،باباي خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد
به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صداي آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده .
و خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ
،وقت آمپولته
بلند میشوم و به طرف آن سوي هال میروم.
عمو روي مبل نشسته و مشغول تماشاي نقشه ي یک هتل روي
مانیتور لپ تاب است.
:_جانمـ عمو؟
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت67
به طرفم برمیگردد:عهاومدي نیکی جان. بیا بشین
حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیاي اینجا...
کنار عمو مینشینم.
★
صداي شکستن چیزي مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و
به طرف آشپزخانه،از پله ها میدوم.
نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟
نگاهم روي تکه هاي شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روي
سرامیک ها میچکد،متوقف میماند.
:_دستت رو بریدي منیرخانمـ
منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت
بازشان میکند:چیزي نیست خانمـ ببخشید که ترسوندمتون
:_این حرفا چیه؟ببینم دستت رو؟؟
جلو میروم.
:+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است..
:_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو.
دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند
میشوم و باند و گازاستریل را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه
آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتري منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم
اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و
مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند..
ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود
نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا
نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با
تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
.
کـــــــوه
عون بن علی
و زید بن علی
از فرزندان امام علی علیه السلام... 😍😍
یک از بهترین جاهای دیدنی تبریز
اگر اومدین تبریز از دست ندین😉😊
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀