.
من این هفتـــــــه مشغـــــول مهمانداری شدم و نتونستم پاسخ دوستانی که برای ثبت نـــــام پیام داده بودن رو بدم😢
ان شاءالله ثبت نام تا عید غدیــــر ادامه خواهد داشت..
و برای عزیزانی که میخوان تست کنند ببینن میتونن حافظ قران بشن یا نه
یه فرصت طــــــــلایی هست
پس دل دل نکنیــــــــد و هر چه سریعتــــر دست بکار بشین
❌❌❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️دوران حیرت در آخرالزمان
استاد #عالی
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
ساعاتِعمرِمن،همگیغرقِغمگذشت...
دستِمرابگیر،
کهآبازسرم،گذشت...
دلکندهامزهمه،کهوقفِتوباشدتمامِعمر،
دنیا،خلافِآنچهطلبکردهام،گذشت...
بعدازتوهیچ،رنگِتبسُّمندیدهام...
بیتو،تمامِزندگیَم،درتَعَبگذشت...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
#مسیحای_عشق
#پارت83
متلکش تا مغز استخوانم را میسوزاند. طرز پوشش و لباس هاي
نامناسبم را یادآوري میکند.
لبخند تلخی میزنم:سرمایی نشدم؛فقط واسه چشماي غریبه محدوده
تعیین کردم.
مامان چشم و ابرو بالا میاندازد و بابا سرفه میکند.
رادان خودش را نمیبازد؛عاقل اندر سفیه نگاهم میکند: امیدوارم
زودتر بیدار بشی،بعدا میفهمی این رویاي قشنگ،کابوس وحشتناکی
برات میشه.
سرمـ را پایین میاندازم. از بلبل زبانی برابر بزرگترها خوشم نمیآید .
شهره،سردي جو را حس میکند:اذیتش نکن رادان،جوونه دیگه.
بفرمایید،خواهش میکنم بفرمایید داخل سالن.
به طرف سالن میرویم. این تازه اول ماجراست.. هزاران نفر،با چشم
هاي تشنه،منتظر دختر مهندس نیایش هستند که دو سال است از
تمام مهمانی ها و دورهمی ها کناره گرفته. میدانم حرف پشت سرم
زیاد است...
خدایا،تو اینجایی،در قلبم،روي چشمانم. تنهایم نگذاشتی،این بار هم
نگذار.
داخل سالن میشویم. صداي موزیک بلندتر و واضح تر به گوش میرسد. به طرف میزها میرویم. بابا و رادان از دوستان صمیمی و
همکاران قدیمی هستند. مامان و بابا پشت میز مینشینند و رادان و
شهره هم کنارشان. میخواهم بنشینم اما شهره میگوید:نه نیکی
جان،برو پیش بچه ها (و صدایش را بلند میکند)مهتا،مهتا بیا اینجا
مهتا را میشناسم،دختر یکی از همکاران بابا و رادان. به طرفم میآید،
چقدر عوض شده،قبلا چهره ي دخترانه و معصومی داشت،با
چشمهایی تیره و پوستی روشن ،یادم است بینی اش هم عقابی بود و
به صورتش میآمد. اما الآن برنزه شده،لنزهاي آبی گذاشته و دماغش
را عمل کرده. آرایش غلیظ و زننده اي صورتش را رنگ کرده و لباس
یک وجبی پوشیدهـ.
قبلا نگاهش گرم و صمیمی بود،اما حالا نمیدانم چرا زیر سرماي
لنزهایش یخ میزنم.
با سرانگشتانش،با من دست میدهد و میگوید:چقدر عوض شدي
لحن و صدایش،بی تفاوت است اما سرشار از هزار عشوه و ناز.
میگویم_:تو هم همینطور،خیلی عوض شدي
لبخند میزند:خوشگل شدم،نه؟
:_خب...آره....ولی قبلا هم خوشگل بودي
:+بیا بریم پیش بچه ها،خیلیا منتظرتن. تو این دو سال کجا بودي؟
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت84
راه می افتد و به دنبالش میروم. صداي قهقهه و خنده هاي مستانه
میآید،به طرف ابتداي سالن میرویم. چهره هاي آشنا،به چشمم
میآیند. دخترها و پسرهاي جوان دور میزها نشسته اند و مشغول بگو
و بخند هستند. مهتا بلند و با عشوه میگوید: بچه ها ببینید کی
اومده؟
یک دفعه همه ي صداها خاموش میشود و نگاه ها به طرف من
برمیگردد.
چشم ها،سر تا پایمـ را میکاود.
پریا دختر رادان بلند میشود و با خنده اي تصنعی به طرفم
میآید:نیـــــکــی...... چقدر عوض شدي.....
و سمت چپ صورتم را میبوسد.
به طرف بچه ها برمیگردد:چرا ماتتون برده بچه ها؟
دوباره صداي همهمه بالا میرود. واژه هاي نامعلوم سلام و احوال
پرسی را میشنوم. کنار مهتا و پریا مینشینم.
صداي پچ پچ ها و درگوشی ها بالا میرود. سرم را که بالا میآورم،نگاه
هاي دزدکیشان را میبینم.
میشناسمشان،کامل؛اول پچ پچ میکنند و نگاه میکنند و پوزخند
میزنند. بعد کم کم متلکهایشان شروع میشود.
خدمتکارها برایم میوه میآورند. یک سینی پر از گیلاس هاي مشروب
دور میز میچرخانند. به من میرسد:ممنون نمیخورم.
فریبرز پوزخند میزند،پسر بیست و پنج ساله ي آقاي حمیدي :چیه
نیکی؟فک کنم دیگه به سن قانونی رسیده باشی
سعی میکنم روي اعصابم مسلط باشم :بستگی داره منظورتون کدوم
قانون باشه
ملینا،که کنار فریبز نشسته،میگوید:حالا این چیه سرت کردي؟نکنه
کچل شدي؟
و صداي خنده ي همه بلند میشود .
دستانم به وضوح میلرزند،در هم قفلشان میکنم. قبل از اینکه جواب
او را بدهم،فرنگیس میگوید:چی کارش دارین بچه ها؟ خب شاید
میخواد سهمیه اي چیزي بگیره،راحت بره دانشگاه.
دیگر نمیگذارند من حرف بزنم. انگار تخم کفتر خورده اند،هرکس
حرفی میزند و متلکی میپراند.
:_قبلا ها خوشگل تر لباس میپوشیدي!
:_السلام علیک خواهر
:_نیکی لباستو از کجا خریدي؟میخوام واسه خدمتکارمون بخرم.
:_حاج خانم؟حجت الاسلام نیکی،حکم نوشیدن مشروب چی است؟
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت85
:_حرام است،مگه ندیدي نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب
بخوري،الآن چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزي که
نوشیده اند.حرف می زنند و متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوي اشک هایم را بگیرم. من
باید قویباشم،قوي تر از هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم.
آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق شده اند در دو روز
دنیا و یادشان رفته عهدي که با خدا بستیم.
}الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان..انه لکم عدو مبین{
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوري تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین هاي لوکس خارجی کنار هم
ردیف شده اند. سرم را بلند میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول هاي
ریه ام میبلعم. هواي تازه، آرامم می کند. سوز سرماي آخرین روز
زمستان،می لرزاندم. با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی
گرمم شود. ناگهان سنگینی و گرماي چیزي را روي شانه هایم حس میکنم،سرم را پایین میآورم. یک پالتوي مردانه،روي شانه
هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقاي رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از
دود و دم تهران خبري نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدي...
پالتویش را از روي شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روي دستش میاندازم و راه میافتم.
صداي نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور
میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بري تو و مسخرت
کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•