eitaa logo
♕بـــــــ❀ـــــآﻧوی ڨࢪآﻧی ♕🇵🇸
972 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
41 فایل
💓آموزش مجازی بانوان💓 🪄روخوانی و روانخوانی 🏅 🪄تجویدمقدماتی پیشرفته🥇 🪄صوت و لحن🎖 کمکتون میکنم بهترین قاری یا حافظ کشوری بشین🤩 ✨رتبه اول قرائت تحقیق مسابقات سراسری اوقاف ✨رتبه اول قرائت ترتیل و تحقیق دانشجویان ✨ دارای ۳ مدرک اقرا. @ya_zahra_591
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃 باران رحمت الهی لحظه به لحظه در هر جایی که قرآن خوانده بشه به این شکل فرود میاد روزگارتون رو با خواندن قرآن و انس با آن پر برکت کنید.. 🌸 ایام ولایت هست براتون بهتـــــرین مژده ها را آرزومندم ان شاءالله... 😍🌺 ❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ پیشنهاداتی برای اینکه همه در تبلیغ غدیر شریک باشیم 🔸1- یک خانواده می تواند با دیدار از اقوام و سادات مبلّغ غدیر باشد. 🔸2- یک کاسب می تواند با تخفیف ویژه در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸3- یک راننده تاکسی می تواند با پذیرایی شکلات در ماشینش مبلّغ غدیر باشد. 🔸4- یک مادر بزرگ می تواند با گفتن قصه های غدیری برای نوه هایش مبلّغ غدیر باشد. 🔸5- یک امام جماعت مسجد می تواند با صحبت پیرامون غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸6- یک نمازگزار مسجد می تواند با پذیرایی از نمازگزاران مبلّغ غدیر باشد. 🔸7- یک مادر می تواند با آماده کردن بهترین لباس های فرزندانش در غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸8- یک مادر می تواند با پختن غذای مورد علاقه فرزندانش در غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸9- یک مادر می تواند با پخش سرودهای شاد در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸10- یک مادر می تواند با گذشتن از خطاهای فرزندش به مناسبت غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸11- یک پدر می تواند با تهیه هدیه برای فرزندانش مبلّغ غدیر باشد. 🔸12- یک پدر بزرگ می تواند با ارسال پیام برای نوه هایش مبلّغ غدیر باشد. 🔸13- یک مادربزرگ می تواند با دادن نذری در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸14- یک دانش آموز می تواند با تزئین کلاس مدرسه اش مبلّغ غدیر باشد. 🔸15- یک دانشجو می تواند با هدیه کتاب و سی دی مرتبط با غدیر به اساتید و دوستان و نزدیکانش مبلّغ غدیر باشد. 🔸16- یک معلم می تواند با برگزاری مسابقات مرتبط با غدیر در کلاسش مبلّغ غدیر باشد. 🔸17- یک مدیرِ مدرسه می تواند با مسابقه تزئینات بین کلاس ها مبلّغ غدیر باشد. 🔸18- یک پدر می تواند با تهیه هدیه برای فرزندانش در روز غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸19- یک دانش آموز می تواند با تهیه روزنامه دیواری با موضوع غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸20- یک دانش آموز می تواند با آماده کردن دکلمه و قرائت در مجالس مبلّغ غدیر باشد. 🔸21- یک استادِ دانشگاه می تواند با اختصاص دادن بخشی از کلاسش به غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸22- یک هیأت می تواند با برگزاری مراسم جشن با شکوه مبلّغ غدیر باشد. 🔸23- یک هیأت می تواند با دیدار از سالمندان و اهداء هدیه مبلّغ غدیر باشد. 🔸24- یک هیأت می تواند با ایجاد ایستگاه صلواتی مبلّغ غدیر باشد. 🔸25- یک دانش آموز می تواند با توزیع یک پاکت شکلات مبلّغ غدیر باشد. 🔸26- یک پدر می تواند با خرید لباسِ نو برای خانواده اش مبلّغ غدیر باشد. 🔸27- یک دانش آموز می تواند با اجرای مصاحبه با موضوع غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸28- یک فرد می تواند با عیدی روز غدیر به رفتگر محله اش مبلّغ غدیر باشد. 🔸29- یک فرد می تواند با دادن هدیه به همسایگان محله اش مبلّغ غدیر باشد. 🔸30- یک فرد می تواند با پخش یک جعبه شیرینی میان همسایه ها مبلغ غدیر باشد. 🔸31- یک فرد می تواند با تزئین ماشینِ خود در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸32- یک فرد می تواند با تزئین درب منزل یا آپارتمان خود مبلّغ غدیر باشد. 🔸33- یک فرد می تواند با دیدار از بیماران در بیمارستان در روز غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸34- یک فرد می تواند با ترویج آداب غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸35- یک فرد می تواند تهیه و گردآوری جدول با موضوع غدیر مبلّغ غدیر باشد. 🔸36- یک فرد می تواند با طراحی کارت پستال با موضوع غدیر و پیام آن مبلّغ غدیر باشد. 🔸37- یک فرد می تواند با ترویج فرهنگ عیدی دادن میان اقوام مبلّغ غدیر باشد. 🔸38- یک فرد می تواند با یک لبخند و شادباش غدیر مبلّغ غدیر باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ســــــــلام بــــــــانــــــــو.... 😍 جشن در جشن داریم 😍😁 کلی مراسم.. 😍😍
دررکنـــــارش هم مسابقه آشپزی... 😍 نمردیم و داور مسابقه آشپزی شدم😂
آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود. :_منم همینطور.. استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟ فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی :_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي دعوت کنم تشریف بیارن. * جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند. محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند. استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می بینمتون فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند! استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود. مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد. در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند. زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه :_چرا؟ :+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟ :_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد :+تو این ســرما آب بازي می کردین؟ :_بله تو همین ســرما! از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام میگوید:ایییییش از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش درمیرود براي داداش محسنش! از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي بگویم اما فاطمه نمیگذارد :_هیچی نگو برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ نویسنده:فاطمه نظری🦋💙 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @yavaranenghelabi •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ زرین فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد. محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه. میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟ فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و برادریم... فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم غیرت! دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي ماشین بمونه؟ فاطمه میگوید:نه ممنون محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند. میگویم:چیه؟ :_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت نوشتی و خط زدي با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟ :_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟ :+فاطمه؟؟؟ :_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن... فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم. شروع میکنم :_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم. :+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟ :_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود. با شیطنت می خندد :+خـــــــب.... :_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره :_برام فرقی نمیکنه :+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟ :_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی نیستن.. :+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم بیرون،این ماشینه دنبالمونه. میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم برنگرد با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي. داخلش هیچ چیز مشخص نیست. :+نه بابا،شاید مسیرشه :_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟ :+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه :_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر پاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم هایی پشت سرمان. میترسم! حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟ فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر... آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم.. فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص به نظر میرسه.. صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟ صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟ برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم.. محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست... حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند... عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ :_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی... عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست... عمو به طرف من برمیگردد.. فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟ عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم حتی پلک هم نمیزنم. عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟ اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند روي لبم ایجاد کرده... دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو هم خوشش نمیآید. آرام میگویم :عمــــــو عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم عموجان :_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟ :+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو! اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن. عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن. محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي نیایش...نشناختمون عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟ فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون.. محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند. سوار ماشین میشویم. سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است :_عمو،کی اومدین؟ :+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت شماییم. :_ماشین از کجا آوردین؟ :+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه نویسنده:فاطمه نظری🦋 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎