فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃
باران رحمت الهی لحظه به لحظه در هر جایی که قرآن خوانده بشه به این شکل فرود میاد
روزگارتون رو با خواندن قرآن و انس با آن پر برکت کنید.. 🌸
ایام ولایت هست براتون بهتـــــرین مژده ها را آرزومندم ان شاءالله... 😍🌺
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
⭕️ پیشنهاداتی برای اینکه همه در تبلیغ غدیر شریک باشیم
🔸1- یک خانواده می تواند با دیدار از اقوام و سادات مبلّغ غدیر باشد.
🔸2- یک کاسب می تواند با تخفیف ویژه در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸3- یک راننده تاکسی می تواند با پذیرایی شکلات در ماشینش مبلّغ غدیر باشد.
🔸4- یک مادر بزرگ می تواند با گفتن قصه های غدیری برای نوه هایش مبلّغ غدیر باشد.
🔸5- یک امام جماعت مسجد می تواند با صحبت پیرامون غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸6- یک نمازگزار مسجد می تواند با پذیرایی از نمازگزاران مبلّغ غدیر باشد.
🔸7- یک مادر می تواند با آماده کردن بهترین لباس های فرزندانش در غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸8- یک مادر می تواند با پختن غذای مورد علاقه فرزندانش در غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸9- یک مادر می تواند با پخش سرودهای شاد در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸10- یک مادر می تواند با گذشتن از خطاهای فرزندش به مناسبت غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸11- یک پدر می تواند با تهیه هدیه برای فرزندانش مبلّغ غدیر باشد.
🔸12- یک پدر بزرگ می تواند با ارسال پیام برای نوه هایش مبلّغ غدیر باشد.
🔸13- یک مادربزرگ می تواند با دادن نذری در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸14- یک دانش آموز می تواند با تزئین کلاس مدرسه اش مبلّغ غدیر باشد.
🔸15- یک دانشجو می تواند با هدیه کتاب و سی دی مرتبط با غدیر به اساتید و دوستان و نزدیکانش مبلّغ غدیر باشد.
🔸16- یک معلم می تواند با برگزاری مسابقات مرتبط با غدیر در کلاسش مبلّغ غدیر باشد.
🔸17- یک مدیرِ مدرسه می تواند با مسابقه تزئینات بین کلاس ها مبلّغ غدیر باشد.
🔸18- یک پدر می تواند با تهیه هدیه برای فرزندانش در روز غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸19- یک دانش آموز می تواند با تهیه روزنامه دیواری با موضوع غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸20- یک دانش آموز می تواند با آماده کردن دکلمه و قرائت در مجالس مبلّغ غدیر باشد.
🔸21- یک استادِ دانشگاه می تواند با اختصاص دادن بخشی از کلاسش به غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸22- یک هیأت می تواند با برگزاری مراسم جشن با شکوه مبلّغ غدیر باشد.
🔸23- یک هیأت می تواند با دیدار از سالمندان و اهداء هدیه مبلّغ غدیر باشد.
🔸24- یک هیأت می تواند با ایجاد ایستگاه صلواتی مبلّغ غدیر باشد.
🔸25- یک دانش آموز می تواند با توزیع یک پاکت شکلات مبلّغ غدیر باشد.
🔸26- یک پدر می تواند با خرید لباسِ نو برای خانواده اش مبلّغ غدیر باشد.
🔸27- یک دانش آموز می تواند با اجرای مصاحبه با موضوع غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸28- یک فرد می تواند با عیدی روز غدیر به رفتگر محله اش مبلّغ غدیر باشد.
🔸29- یک فرد می تواند با دادن هدیه به همسایگان محله اش مبلّغ غدیر باشد.
🔸30- یک فرد می تواند با پخش یک جعبه شیرینی میان همسایه ها مبلغ غدیر باشد.
🔸31- یک فرد می تواند با تزئین ماشینِ خود در ایام غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸32- یک فرد می تواند با تزئین درب منزل یا آپارتمان خود مبلّغ غدیر باشد.
🔸33- یک فرد می تواند با دیدار از بیماران در بیمارستان در روز غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸34- یک فرد می تواند با ترویج آداب غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸35- یک فرد می تواند تهیه و گردآوری جدول با موضوع غدیر مبلّغ غدیر باشد.
🔸36- یک فرد می تواند با طراحی کارت پستال با موضوع غدیر و پیام آن مبلّغ غدیر باشد.
🔸37- یک فرد می تواند با ترویج فرهنگ عیدی دادن میان اقوام مبلّغ غدیر باشد.
🔸38- یک فرد می تواند با یک لبخند و شادباش غدیر مبلّغ غدیر باشد.
.
ســــــــلام بــــــــانــــــــو.... 😍
جشن در جشن داریم 😍😁
کلی مراسم..
😍😍
#مسیحای_عشق
#پارت101
آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود.
:_منم همینطور..
استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم
زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟
فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی
:_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي
دعوت کنم تشریف بیارن.
*
جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند.
محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند.
استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می
بینمتون
فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند!
استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود.
مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد.
در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند.
زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه
:_چرا؟
:+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد
فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست
داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟
:_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من
روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد
:+تو این ســرما آب بازي می کردین؟
:_بله تو همین ســرما!
از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه
ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام
میگوید:ایییییش
از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش
درمیرود براي داداش محسنش!
از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي
بگویم اما فاطمه نمیگذارد
:_هیچی نگو
برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله
اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
@yavaranenghelabi
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت102
زرین
فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد.
محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه.
میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟
فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست
محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در
شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا
دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و
برادریم...
فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را
میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم
غیرت!
دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما
محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي
ماشین بمونه؟
فاطمه میگوید:نه ممنون
محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند.
میگویم:چیه؟
:_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت
نوشتی و خط زدي
با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟
:_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟
:+فاطمه؟؟؟
:_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس
رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا
حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن...
فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم.
شروع میکنم
:_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش
محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد
داشتیم.
:+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟
:_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود.
با شیطنت می خندد
:+خـــــــب....
:_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت103
:+مبارکه
:_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟
:+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و
اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره
:_برام فرقی نمیکنه
:+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟
:_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی
نیستن..
:+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم
بیرون،این ماشینه دنبالمونه.
میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم
برنگرد
با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي.
داخلش هیچ چیز مشخص نیست.
:+نه بابا،شاید مسیرشه
:_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟
:+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه
:_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر
پاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم
هایی پشت سرمان. میترسم!
حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟
فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد
صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر...
آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم..
فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص
به نظر میرسه..
صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟
صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟
برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم..
محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست...
حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو
محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند...
عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت
محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت104
:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی...
عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست...
عمو به طرف من برمیگردد..
فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام
عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام
من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟
عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم
حتی پلک هم نمیزنم.
عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟
اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند
روي لبم ایجاد کرده...
دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو
هم خوشش نمیآید.
آرام میگویم :عمــــــو
عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم
عموجان
:_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟
:+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی
بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو!
اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو
وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن.
عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن.
محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي
نیایش...نشناختمون
عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟
فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه
ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون
خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون..
محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند.
سوار ماشین میشویم.
سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است
:_عمو،کی اومدین؟
:+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت
شماییم.
:_ماشین از کجا آوردین؟
:+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه
نویسنده:فاطمه نظری🦋
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•