فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍀🌼🍃🌸🍃🕊
🌸درود بر اهل قرآن...
هر روز فقط یک آیه از قرآن بخــــــــوانیم و به معنـــــایش بنگریـــــــم
دنیای به این قشنگی برات آرزومیکنم بانو جـــــــــــــــــــــان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروز لبخنـد بزن 😊
بگذار آرزوهایت رنگ واقعی بگیرد
بگذار گلهای زندگی برایت بشکفد
لحظه های زندگیت پر از شادمانی ☘🌺☘
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
16.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام 💓
❀ــــ꧁@goranbanoo꧂ــــ❀
.
ســــــــــــلام بــــــانــــــــو جـــــــــان.... ظهرت بخیـــــــــــر...
.
#مسیحای_عشق
#پارت129
دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد.
نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
:+کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته
چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداري
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول
بکشد.
:+من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم
:+بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم
:+شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من
فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روي زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد
گذاشت،میدانستم...
★
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت130
اتاق کارش میشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این
همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از
اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را
روي قفسه ي سینه ام میگذارم.
:_ترسیدم منیر
:+ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه
کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
:+رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداري؟
:+به سلامت خانم،خداحافظ
از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده.
مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه
بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید
مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟
باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند...
تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم.
برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم.
اگر بابا ببیندم....
دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم.
در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به
جایی میخورد.
چند قدم عقب میروم.
پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم
ایستاده.
در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند .
پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا
بیست و دو ساله.
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت131
برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان را از یادم میبرد،به خودم
میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده.
زیر لب چیزي شبیه >>ببخشید <<میگویم،دوباره قصد دویدن
میکنم و به سرعت از کنارش رد میشوم.
چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید.
:_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه.
سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم
در آستانه ي خانه ي ماست...
بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم
بگویند.
فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند...اصلا چه بھتر که بگویند.
رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادي....
****
پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم
را روي میز در هم قفل میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام
حرکاتم مشهود است.
:_آروم باش نیکی
به شبِ چشم هاي فاطمه خیره میشوم.
:+نمیتونم،دیشب تا صبح خوابم نبرد....تو میگی چی میشه؟
:_مطمئنم درست میشه.
:+تو بابایمنو نمیشناسی فاطمه،اگه حرفی بزنه محاله که عوضش
کنه.
:_نه بابا،اینطورام نیست...به هرحال پاي زندگی تو وسطه. باهاشون
حرف بزن،باید نظر تو رو بدونن یا نه؟
لب پایینم را میگزم،فاطمه دستم را میگیرد
:_درست میشه نیکی،مطمئن باش.
تردید در صدایش موج میزند،حتی فاطمه هم شک دارد...
★
کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم.
صدایی نمیآید.
انگار کسی نیست.
به طرف پله ها میروم،پاي راستم روي پله ي اول،معطل میماند. نگاهم
به گوشه ي سالن خشک میشود.
دسته گلِ روي عسلی کنار مبل،به نظرم آشناست.
به طرفش میروم. بوي مست کننده ي مریم ها و رزهاي رنگارنگش به
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•