eitaa logo
♕بـــــــ❀ـــــآﻧوی ڨࢪآﻧی ♕🇵🇸
972 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
41 فایل
💓آموزش مجازی بانوان💓 🪄روخوانی و روانخوانی 🏅 🪄تجویدمقدماتی پیشرفته🥇 🪄صوت و لحن🎖 کمکتون میکنم بهترین قاری یا حافظ کشوری بشین🤩 ✨رتبه اول قرائت تحقیق مسابقات سراسری اوقاف ✨رتبه اول قرائت ترتیل و تحقیق دانشجویان ✨ دارای ۳ مدرک اقرا. @ya_zahra_591
مشاهده در ایتا
دانلود
و به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد. سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام مهمونمون کنی آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟ :+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم... نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام :_آخه امشب.... سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد. عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟ :+برم یه چیزي بخرم،بیام. از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است... سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد: خب امشب چه خبره؟؟ :_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من خواستگار بیاد... :+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟ :_پسر همکار بابا،آقاي رادان :+عه،دانیال؟ :_میشناسینش؟ :+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟ :_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم :+نوچ...اي بابا... سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته... :_ممنون آقاسیاوش. میگوید:نوش جان عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه فردا آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره :_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن :+تو مگه با من نمیاي؟ :_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد.... آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟ سیاوش دور لبش را پاك میکند... •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم گرفته... کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش دست می دهد و پیاده میشود. زیر لب میگویم:خداحافظ میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه.. صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو کجایی...بدو الآنه که.... عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد. عمو سرش را پایین میاندازد:سلام مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم بندازي؟ :_مامان :+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم... عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین کند. +:بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه سرم را پایین میاندازم:سلام بابا بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش. صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی :_عمو،من بابت رفتار مامانم... :+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه :_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین..عمو لبخند میزند.. ★ •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا اخم ساختگی میکنم:نبودم؟ :_بودي،بیشتر شدي.. به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو باعث شد.. مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن. :+عمو این لباسا خوب نیستن :_چرا؟ :+خیلیـروشنه :_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع نماینده ي مذهبیاس دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم. :_نیکی؟ :+هوم :_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟ :+هیچی،در معیت شماییم دیگه :_راجع این پسره میگم،دانیال سرم را بلند میکنم :+هیچی،گفتم که... کل برنامه ي امشب به خاطر باباس :_نیکی جان ایمانت رو به رُخِش نمیکشی ها :+چشم :_چیزي که نداره،به روش نمیآري ها :+سعی میکنم :_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی انصافیه...حواست باشه ها :+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم ندارم...همین رو بهش میگم،تموم... :_چی بگم.. صداي در میآید و بعد صداي خوش و بش... با عمو به سالن میرویم. عمو بلند سلام میدهد و بعد با رادان و دانیال دست میدهد. دانیال کت و شلوارخوش دوخت سرمه اي پوشیده و پیشانی اش کمی سرخ به نظر می رسد.آرام سلام میدهم و کنار عمو مینشینم. رادان میگوید:آقاوحید مشتاق دیدار. عمو لبخند میزند:کم سعادتی از بنده بوده.. سرم پایین است،اما نگاه هاي سنگین را حس میکنم. نویسنده:فاطمه نظری🦋💙 •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎