eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
86 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً «101کهف» آنان كه چشمانشان از ياد من در پرده‌ى غفلت بود و (از شدّت تعصّب و لجاجت) توان شنيدن (سخن حقّ) را نداشتند. 🔴 از امام رضا عليه السلام در تفسیر آیه ی زیر «أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي» 👇 نقل شده كه به مأمون فرمود: مراد از «» در اين آيه امام على‌ عليه السلام است. 🌕 مراد از چشم و گوش در آيه‌ى 101، معرفت، بصيرت و شناخت است، يعنى چشم و گوش دل، نه عضو خاصّ در سر. زيرا قرآن گاهى كورى را به دل نسبت مى‌دهد و می فرمايد: «مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى‌» ⭕️ راه شناخت، بيشتر به وسيله‌ى چشم و گوش است. آنان چشمشان در پرده بود و گوششان قدرت شنيدن حقّ را نداشت. و حقّ را نمى‌فهميدند، والّا ذكر كه ديدنى نيست! «أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي» ⛔️ انسان شنوا به خاطر عناد، به جايى مى‌رسد كه توان شنيدن حقّ را ندارد. «لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً» 👇باتفکر ازخودمان بپرسیم ◾️چه شده که ما حقایق را نمی فهمیم ؟ ◾️آیا هوای نفس گوشمان را کر و چشممان را کور کرده ؟ ◾️آیا ازیاد معاد و قیامت غافلیم که خدا را نمی بینیم ؟ ◾️آیا گناهان چشم وگوش دلمان را کورکرده ؟ 😭خودتان را محاسبه کنید قبل از آنکه شما را حسابرسی کنند @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــــدون تـــــــو هـــرگـــــز♥️⃟📚 #قسمت_اول مردهاے عوضــــے همیشه از پدرم متنفر بودم ..
♥️⃟📚بدون تـــو هــــرگـــز♥️⃟📚 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد، جواب من نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...تا اینکه مادر علی زنگ زد... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ...اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواده داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... ادامه دارد🌈
🔷️🔷️🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️ خیلی مهمه که وقتی مشغول حفظ هستید دو نکته رو توجه داشته باشید 1⃣ ترتیب سوره ها 2⃣ اینکه هر سوره با چه عبارتی شروع میشه ❌در آزمون ها ، ذکر نام سوره و ابتدای سوره باعث کسره نمره میشه 🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️🔷️🔷️
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_یک شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرف‌ها را به مهران و بابای زینب گفته بود اول سکوت کردم بعد با صدای محکمی گفتم هرچی میل خدایه. با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین. مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتند خواهرم شهید شده. جنازه‌اش رو پیدا کردند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشکی نمی آمد. جعفر به من نگاه نمی کرد من هم به او چیزی نگفتم کاش می‌توانستیم همدیگر را آرام کنیم. آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سبخی «زمین بیابان مانند» که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختن پیدا کردند. مهران گفت مامان شهرام صبح توی تاکسی از دوتا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردند وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم. انتظار تمام شد انتظار کشنده‌ای که سه روز تمام به جان من افتاده بود. ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰جهت عرض ادب و ارادت به ساحت منور حضرت علی اکبر علیه السلام 🔹السَّلام عَلیکَ یا ابنَ رَسُولِ اللهِ وَ رَحمةُ اللهِ وَ بَرَکاتُُهُ 🔹و ابنُ خَلیفَةِ رَسُولِ اللهِ و ابن بِنتَ رَسُولِ اللهِ وَ رَحمَةُاللهِ وَ بَرَکاتُهُ 🔹مضاعَفَةً کُلَّما طَلَعَتِ الشَّمسُ أَو غَرَبَت السَّلامُ عَلیکَ وَ رَحمةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🔹بأَبی أَنتَ وَ أُمّي مِن مَذبُوح وَ مَقتُولٍ مِن غَیرِ جُرمٍ 🔹بأَبی وَ أُمّي دَمُکَ المُرتَقی بِهِ إلی حَبیبِ اللهِ 🔹بأَبی أَنتَ وَ أُمّي مِن مُقَدَّمٍ بَینَ یدَي أَبیکَ یحتَسِبُکَ 🔹و یبکی عَلَیکَ مُحترقاً عَلیکَ قَلبُهُ 🔹یرفَعُ دَمَکَ ألی عِنانِ السَّماءِ لا یرجَعُ مِنهُ قَطرَةٌ 🔹و لا تَسکُنُ عَلیکَ مَن أَبیکَ زَفرَةٌ حینَ وَ دَّعَکَ لِلفِراقِ 🔹فمَکانُکُما عِندَاللهِ مَعَ آبائِکََ الماضینَ وَ مَعَ أُمَّهاتِکَ فی الجِنانِ مُنَعَّمینَ 🔹أبرَأُ إلی اللهِ مِمَُن قَتَلَکَ وَ ذَبَحَکَ. 🌸ولادت با سعادت حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان بر شما مبارک باد. •┈┈••✾••┈┈•
💕《خدایــــا یاریم کن در این فضای مجازی نگاهم چیزی را که پسند تو نیست نبیند! و با انگشتانم دروغ و و فحشا منتشر نکنم!...》 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت👇 👇 @goranketabzedegi
⚡️‏روزی عده ای خود را دادند تا ما بتوانیم امروز جوانی کنیم @goranketabzedegi
✴️حضرت یحیی و حضرت عیسی هرگز ازدواج نکردن @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷۵صفت جوان ایده آل ازنظرقرآن: 🌷۱ .ایمان.... انهم فتیه آمنوا....13 سوره کهف 🌷۲ .حیا. تمشی علی استحیاء...25 قصص 🌷۳ .شجاعت... فتی یقال له ابراهیم...60 انبیاء ابراهیم بتهاراشکست 🌷۴؛.مطالعه ودانش آموختن. خداحضرت موسی ع رامأمورکردکه ازحضرت خِضر ع علم یادبگیرد.61 تا65 کهف 🌷۵.اعتدال ومیانه روی واقصدفی مشیک...19 لقمان ولادت باسعادت حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان مبارکباد ❤️
📢 سحر و جادو هر چند حقیقت دارد و تاثیر گذار است! ولی هرگز حریف اراده خداوند و ایمان و توسل مؤمن نخواهد شد! 🌴 سوره بقره 🌴 🕋 فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ ۚ وَمَا هُم بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّـهِ «102» ⚡️ترجمه: ولى آنها از آن دو فرشته مطالبى را مى‌آموختند كه بتوانند به وسيله آن ميان مرد و همسرش جدايى بيفكنند. ولى هيچگاه بدون خواست خدا، نمى‌توانند به كسى ضرر برسانند.  @goranketabzedegi
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت گوشت بدن خود را میکند و به جوجه هایش میداد زمستان تمام شد و کلاغ مرد و بچه هایش نجات پیدا کردن وگفتند خوب شد که مرد, خسته شدیم ازین غذای تکراری این است واقعیت تلخ روزگار ما ⓙⓞⓘⓝ↡ پندآموز