#تلنگر
👨🏻🌾کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
👨👦👦از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
⁉️کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمـشق شهـر عشــق♥️⃟📚 #Part_2 با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوب
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق ♥️⃟📚
#Part_3
داستانـــے ڪاملا واقعــے به قلمــ
فاطمه ولــے نژاد
با حرکت یک جوان تونسی خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونه های روشنش از هیجان گل
انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم
و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و
با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد :»من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم!
اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست
جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد
و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار
قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه-
شماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش
رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :»الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه
ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا
فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم
جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد مبارزه یعنی این! اگه
میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به
ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به
خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل
من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از
قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر
افتاد و عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک لحظه
احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش
را شکستم :»پس من چی؟« نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی
شنیده میشد :»قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!« کاسه دلم از
ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز
که درسمون تموم نشده!« و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم
که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته میشن،
تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم
میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت
نمیبری سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت
بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :»نازنین! ایندفعه فقط
شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه،
میتونی تحمل کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را
حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :»برا من
فرقی نداره! بالخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو
فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده ام!« برای چند لحظه
نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم
را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟« شاید
هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه
زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :»بلیط
بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و
نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
:»نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده ام که همان اندک عدالت-
خواهی ام را عَلم کردم :»اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران
فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه
اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم.
سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال میکردم به هوای دیدار
خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با
سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع
مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم..
✒️
ادامه دارد...
۴ چيز را هرگز فراموش نكن
به همه نمیتوانى كمك كنى
همه چيز رانمیتوانى عوض كنى
همه تو را دوست نخواهندداشت
همه را نمیتوانى راضى نگه دارى
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
#درمحضراهل_بیت 📜
🌷امام صادق (علیهالسَّلام) فرمودند :
🌟 بعد از مرگ هیچ پاداشی به انسان
نمیرسد ، مگر در سه چیز :
1) صدقهای که در زنده بودنش جاری
ساخته است، مانند: پلی که ساخته و
هنوز استفاده میشود.
2) سنتی را احیاء نموده باشد تا زمانی
که به آن سنت عمل میشود.
3) فرزند صالحی که برای او استغفار
مینماید.
📚الامالی شیخصدوق
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
#اسرار
#توحید
ما آدما وقتی چیزی رو میشنویم گاهی میگیم
شنیدم
و گاهی ابزارو واسطه ی شنیدنو میاریم
میگیم
با دوتا گوشای خودم شنیدم
تعابیر قرآنم همینطوره
گاهی کار رو به ذات مقدس نسبت میده
وَمَا خَلَقْتُ (نیافریدم) الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ
📜(ذاریات56)
گاهی دیگرانی واسطه های کار رو هم در نظر میگیره
وَلَقَدْ خَلَقْنَا (خلق کردیم) الْإِنسَانَ 📜 (ق 16)
✅فرقی نداره در هر صورت کار رو خدا انجام داده و به خواست او بوده
👈تا حالا شده چشمای شما به سمتی و چیزی نگاه کنن که شما نخواستید.
چشمان ما مثل ملائکه هستن برای خدا
✍کمی بیشتر رو این فکر کنید لطفا
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
🔴 تقوا
✍تقوا یعنی مرتکبِ گناه نشدن؛ یعنی ترس؛ ترس از چیزهایی که راهِ آسمان را به رویت میبندد. یعنی مواظبِ چشممان باشيم؛ مواظبِ گوشمان باشيم به چراغ قرمزِ دين كه رسيديم، ترمز كنيم و از حرام پرهیز کنیم. شاه کلید اصلیِ رابطه با خدا همین است.
یاران حضرت مهدی علیه السلام چنین خصوصیاتی دارند. علاوه بر این، زرق و برق دنیا چشمشان را نمیگیرد و حضرت هم از آنان بیعت میگیرد که طلا و نقره پسانداز و گندم و جو ذخیره نکنند.(1)
جاذبههای دنیایی دلِ آنان را نمیلرزاند و تاثیری در آنان ندارد. چنان ممتازند که پیامبر اکرم آنان را بهترینِ امتش میداند.(2)
رعایت این قوانین و چهارچوبهاست که انسان را نزدِ خدا و بندگانش محبوب خواهد کرد. پس بدانید برای یار امام زمان شدن باید تقوای الهی پیشه کنیم. یعنی چه؟ یعنی انجام واجبات و ترک محرمات.
یعنی ترس از دست دادن توجه خدا و ولیّ او.
📚 1- روزگار رهایی، ج1، ص465
📚 2- کمالالدین و تمامالنعمه، ج1، ص535
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
#واژگان
#غرب_زدائی
فیلم «مردان آنجلوس» رو یا تون میاد
یا شهر «لس آنجلس» رو شنیدید
🔹«انجِل» به معنای فرشته ی لغت اصیل یونانیه به معنای «سفیر»
🔹در فارسی فرشته که در اصل فرائیشته بوده ، هم معنای سفیر میده
🔸توی عربی هم ملک همین معنا رو میده
✍این نشون میده حتی سالها قبل از قرآن حتی قبل از تورات و انجیل
مردم در تمام دنیا
🔸یک نگاه مشترکی به امور ما ورائی داشتن
🔹و فرشته ها رو باور داشتن
🔸و اونها رو سفیر الهی میدونستن
این دنیاگرایی و نفی باورهای معنوی حاصل تمدن صنعتیه وگرنه فطرتها قبلا بیدار تر بودن
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
C᭄C᭄C᭄⊰ ﷽ ⊱C᭄C᭄C᭄
❣️❣️ ❣️ ❣️❣️ ❣️
🌹🌹 🌹 🌹🌹🌹
❥ ⃟🦋در ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﻣﺠﺮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﻬﺎﺭ ﮔﺮﻭﻩ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ:
1️⃣ ﺍﺯ ﺭﻫﺒﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ 🧔🏻
«فَقَالَ الضُّعَفَاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعًا فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ...»ابراهیم(۲۱)
ﺁﻳﺎ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻴﺪ، ﻭﻟﻲ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻨﻔﻲ ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻧﺪ.
2️⃣ ﺍﺯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ 🧔🏻
«انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ»حدید(۱۳)
میخواهند فرصتی داده شود تا از نور شان روشنایی برگیرند
3️⃣ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥِ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺩﻭﺯﺥ 🧚🏻♂️
«وَقَالَ الَّذِينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْمًا مِنَ الْعَذَابِ»غافر(۴۹)
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎ ﻛﺎﺳﺘﻪ ﺷﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻨﻔﻲ ﺍﺳﺖ.
4️⃣ ملامت شیطان می کنند و او به آنها می گوید: 👹
«...فَلَا تَلُومُونِي وَلُومُوا
أَنْفُسَكُمْ..»ابراهیم(۲۲)
ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻠﺎﻣﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻛﺮﺩﻱ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺗﻮﺳﺖ، ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ:ﻣﺮﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻧﻜﻨﻴﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻛﻨید.
❣️
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
اعضای محترم کانال قرآن کتاب زندگی 🌹 پیامی از جنس #نور ♻️ ⁉️⁉️از دستاورد های یک ماه بندگی چه فوایدی
پیام معنوی شما در مورد ماه مبارک رمضان
با سلام و عرض ادب
از دستاورد هایی که ماه رمضان برای بنده ی حقیر داشت این بود که یاد گرفتم که دائم روزه ی زبان بگیرم و مراقبه ی زبان انجام دهم
برای این منظور از سنگ های ریز در زیر زبانم میگذارم و با این کار فقط به وقت ضرورت صحبت میکنم با فکر حرف میزنم قبل از حرف زدنم سخنم را اول میسنجم ...
غیبت نمیکنم و این کار را از الگوی دین و زندگی ام آیت الله علی آقای قاضی تقلید کرده ام که 20 سال برای مراقبه ی زبان از سنگ استفاده کرده بود
ارسالی از اعضای محترم کانال
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
⬅️ هر روز ۱۴۴۰دقیقه است
🔹و ما نتوانیم ۱۰دقیقه قرآن بخوانیم
🔹یعنی محرومیت...
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
#نکته
سوره روم تنها سوره ايست که نام يک کشور است
اين سوره داراي 60 آيه و 820کلمه و 3472 حرف ميباشد و سي امين سوره قرآن است و به ترتيب نزول هشتاد و چهارمين سوره نازله است.
اين سوره مکي است.
در اين سوره از جنگ آينده روم و ايران و اين که روميان در اين جنگ ،ايرانيان را شکست خواهند داد، خبر داده است.
#دانستنی_
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شـهر عشق ♥️⃟📚 #Part_3 داستانـــے ڪاملا واقعــے به قلمــ فاطمه ولــے نژاد با حرکت یک جوان
♥️⃟📚دمشـق شـهر عشق♥️⃟📚
#part_4
و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و
میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد. در انتهای کوچهای خاکی و خلوت
مقابل خانه ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده ایم که از ماشین
پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :»امروز رو
اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم
همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :»خب چرا نمیریم خونه
خودتون؟« بی توجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به
سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا
ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از
کوره در رفتم :»اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا
نمیام!« نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی
زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :»تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر
روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل
بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟« بین اینهمه پرخاشگری،
جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود
در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به
نرمی نجوا کرد :»نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من
دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!« و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده،
در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که
بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده
بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که
سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :»با ولید هماهنگ شده!«
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمی-
فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و
حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش
دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط
نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :»ایرانی هستی؟« از
خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی
کرد :»من که همه چی رو برا ولید گفتم!« و ایرانی بودن برای این مرد
جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :»حتماً رافضی هستی، نه؟« و
اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلا
نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد
اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم! و انگار گناه ایرانی و رافضی
بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست
در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :»من قبلا با ولید
حرف زدم!« و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو
طالق دادی، برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد
سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند
و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا
روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا
در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض
کردم :»این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه
خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب بعد از
ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر
میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش
گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو
کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع
من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلا پابند مذهب-
مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که
خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :»تو چرا با
همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که
با پوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمیکنیم!
ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!« همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه
خندید و گفت :»همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین
دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!« سپس به چشمانم دقیق شد
و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد فقط سه روز بعد استاندار عوض شد
✒️
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹زیباترین صوت قرآن،از کوچکترین قاری قرآن، نوەی الشيخ
عبدالباسط عبدالصمد
ماشاء الله تبارك الرحمن
🎞🎙 تــلاوت ، تـرتیل، تجــوید، ابتــهال 🌱
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
⚜🌀⚜🌀⚜🌀⚜
🌀⚜🌀⚜🌀⚜
⚜🌀⚜🌀⚜
🌀⚜🌀⚜
⚜🌀⚜
🌀⚜
⚜
#شش_تا_از_بهترین_دکترها
۱. نورخورشید
۲. استراحت
۳. ورزش
۴. رژیم غذایی مناسب
۵. اعتماد بنفس و
۶. دوستان
پنج حقیقت غیر قابل انکار زندگی :
۱. به بچه تون آموزش ثروتمند شدن ندهید بلکه آموزش خوشبختی را بدهیدتاوقتیکه بزرگ میشن ارزش چیزهارا بدانند نه قیمت آنها را .
۲. غذاتونو عین دارو بخورید وگرنه مجبور خواهید شد داروتونو عین غذابخورين .
۳. کسی که شمارو دوست داره هرگز رهاتون نمیکنه ، چونکه اگر صدها دلیل برای ترک شماداشته باشه یک دلیل برای موندن پیدا میکنه .
۴. بین انسان و انسان بودن تفاوت بسیاراست ، فقط عده کمی متوجه این تفاوتند .
۶. وقتی متولد میشویددوستتان دارند ووقتی بمیرید دوستتان خواهند داشت ، فاصله بین این دوتا را خودتان مدیریت کنید .
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
لینک عضویت 🔰
@goranketabzedegi
قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)
قدم اول: نماز اول وقت
قدم دوم:احترام به پدرومادر
قدم سوم:قرائت دعای عهد
قدم چهارم: صبر در تمام امور
قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
قدم ششم:قرائت روزانه قرآن
قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
قدم نهم:غیبت نکردن
قدم دهم:فرو بردن خشم
قدم یازدهم:ترک حسادت
قدم دوازدهم:ترک دروغ
قدم سیزدهم:کنترل چشم
قدم چهاردهم:دائم الوضو
برای تعجیل در امر فرج سه
صلوات بفرستید
🔴به جای سردرگم شدن با انواع قوانین جذب به قرآن اعتماد کنیم و نمازمان را بخوانیم
یه مورد از قانون جذب قرآنی را مشاهده فرمایید
حمد است که برعکس بسیاری از سوره ها این انسان است که با خداوند صحبت می کند.
1⃣ ابتدا با نام پروردگار شروع میکنیم؛
(بسم الله)
2⃣ سپس او را شکر می گوییم و سپاسگزار می شویم؛
(الحمدالله رب العالمین)
3⃣ از او به نیکی یاد می کنیم که بخشنده و مهربان است؛
(الرحمن الرحیم)
4⃣باور داریم همه چیز از آن اوست شکی در آن نیست؛
(مالک یوم الدین)
5⃣ خلوص و ارادت خود را به او ابراز می نماییم؛
(ایاک نعبد و ایاک نستعین)
6⃣ اصل درخواست را مطرح می کنیم؛
(اهدنا الصراط المستقیم)
7⃣ جزئیات درخواست را نیز مطرح می کنیم؛
(صراط الذین انعمت علیهم…)
این نشانه خود کافیست تا ما کلیه امور جهان هستی را با آموزه های قرآن بسنجیم و با رعایت همین 7 اصل -اگر در کلیه خواسته هایمان اعمال نماییم، بدون شک قانون جذب را توانسته ایم اجرا کنیم و به نتیجه دلخواه برسانیم.
همه چیز دقیق گفته شد
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
آلمانیها لطیفهای دارند با این مضمون که:
۳ پژوهشگر آمریکایی انگلیسی و آلمانی
برای تحقیق دربارۀ فیل به هندوستان میروند
محقق آمریکایی ۶ماه بعد برمیگردد و کتابی جیبی در ۸۰ صفحه مینویسد که عنوانش این بود : «همهچیز درباره فیل»
پژوهشگر انگلیسی یک سال بعد برمیگردد و کتابی ۲۰۰صفحهای با مطالب باکیفیتتر و بهتری نسبت به قبلی مینویسد با عنوان : «فیلها را بهتر بشناسیم»
و اما استاد آلمانی ۴ سال دیگر هم در هند میماند و روی زندگی و رفتار فیلها به دقت کار میکند و وقتی به آلمان بازمیگردد کتابی دانشگاهی در ۱۰جلد با عنوانی متواضعانه مینویسد: «مقدمهای بر شناخت فیل»
اگر ملیت آن ۳ پژوهشگر را کنار بگذاریم متوجه میشویم اصل ماجرا واقعا همین است و کسانی که اطلاعات کمتری دارند همیشه حکمهای آبکیتر ولی قاطعی میدهند ولی آنها که زیاد میخوانند و و زیاد میدانند غالبا چنین قاطع قضاوت نمیکنند زیرا آنان برخلاف گروه اول که میخ طویلهی خرشان را بر مرکز عالم کوبیدهاند و دیگران اگر شک دارند باید بروند عالم را متر کنند علم محدود خود را محور عالم تصور نمیکنند
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅فلانی رو ببین، خیلی پدر موفقیه !
✘ فلانی رو ببین، عجیب مادر خوشبختیه!
بچه هاشون همه آدم حسابی ....
تعریف شما از آدم حسابی،
و پدر و مادر موفق چیست؟
🔰#شجاعی
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشـق شـهر عشق♥️⃟📚 #part_4 و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و
♥️⃟📚دمـشق شهـر عــشق♥️⃟📚
#Part_5
همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین
دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!« سپس به چشمانم دقیق شد
و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :»فقط سه روز بعد
استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم
حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت و من تازه میفهمیدم
تمام شبهایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا
میکردم و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از
نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم
و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم
بیا برگردیم سعد! من میترسم! در گرمای هوا و در برابر اشک
مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای
خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد
دیگر گریه هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم
چرا نمیریم خونه خودتون؟به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده
کشید تا دروغش را بهتر بشنوم خونواده من حلب زندگی میکنن! من
بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!« باورم نمیشد مردی که
عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلای سر دلم آورده که برایم
خط و نشان کشید امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح! دیگر
در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم
لرزید :»من میخوام برگردم!« چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله
را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم
خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از
تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی
نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای
تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید
و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل
کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. سعد دستم را کشید تا بلندم کند و
هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانه ام را شکافته
بود که از شدت درد ضجه میزدم. هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در
تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و
دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان
جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی
برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و
هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه
و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه ام پانسمان شده
به دستم سِرُم وصل بود. بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه
بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی
گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :»نازنین!« درد از روی شانه
تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز
کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت
فقط من و او بودیم. صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم
کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش
باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده
و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد. میدید رنگم چطور پریده
با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش
میکرد و زیر لب میگفت :»منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم
میکشوندم اینجا!« او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد
و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده
بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟« با آستینش اشکش را
پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل
چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد مجبور شدم بیارمت اینجا
صدای
تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به
مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده
باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن
نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت
کنن!
✒️
ادامه دارد...
امام علی علیه السلام:
...فَلا تَحمِل هَمَّ سَنَتِكَ عَلى هَمِّ يَومِكَ، وكَفاكَ كُلَّ يَومٍ ما هُوَ فيهِ، فَإِن تَكُنِ السَّنَةُ مِن عُمُرِكَ، فَإِنَّ اللَّهَ عزّوجلّ سَيَأتيكَ في كُلِّ غَدٍ بِجَديدِ ما قَسَمَ لَكَ، وإن لَم تَكُنِ السَّنَةُ مِن عُمُرِكَ ، فَما تَصنَعُ بِغَمِّ وهَمِّ ما لَيسَ لَكَ
...در يك روز، به قدر يك سال نگران و غمگين نباش؛ كه در هر روز غم همان روز تو را كافى است. اگر يك سال از عمرت مانده باشد، خداوند عزّوجلّ از پس هر روز، روزىِ تازه ات را خواهد داد، و اگر يك سال از عمرت نمانده باشد. پس چرا غم و اندوهِ زمانى را مىخورى كه از آنِ تو نيست؟!
حکمت 379 نهج البلاغه
🔸یک نکته از هزاران
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi
❓آیا این جمله درست است؟
عیسی به دین خود، موسی به دین خود!
🔹احتمالا شما هم شنیدین که بعضیا کار اشتباه خودشون رو با جمله «عیسی به دین خود، موسی به دین خود» توجیه میکنن.
🔸قبل از اینکه باهاشون موافقت کنین این حدیث از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله رو بخونین.
ارسالی از اعضا
قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚
عضویت♻️
@goranketabzedegi