eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
82 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_33 نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید خود کافرشه! و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین شان میرفت، صدا بلند کرد ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می کشد.هنوز نفسی برایش مانده و می خواست دست من را بگیرد که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می لرزید. یک چشمش به پیکر بی سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را می بوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند. هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ های بدنم از وحشت می لرزید.مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم بلند شید، باید بریم! که قامتی مقابل پایمان زانو زد.مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمی کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیده ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای این همه تنهایی اش آتش گرفت. عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده اند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد. شانه هایش می لرزید و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می کشید و عارفانه دلداری ام میداد اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم! از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس های خیس نجوا کرد شما پیاده شید برید تو صحن، من میام! میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانواده اش تحویل دهد که چل چراغ اشکم شکست و ناله ام میان گریه گم شد بخشید منو..و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد میتونید پیاده شید؟صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می سوختم که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو کاسه پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید مامان جاییت درد میکنه؟ و همه دل نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره! چشمانم از شرم این همه محبت بی منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می چکد که بی اراده پیشش درددل کردم... ✒️
🔸️نقش صلوات در استجابت دعا ❤امام صادق (ع) ⚘دعا پیوسته در حجاب است تا آن گاه که بر محمد و خاندان محمد درود فرستاده شود. 📖کافی، ج۲، ص۴۹۱ قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
🌸باور نمیکنم خدا به کسی بگوید: " نه...! " 🌸خدا فقط سه پاسخ دارد: ☘١- چشم.... ☘٢- یه کم صبر کن.... ☘٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم.... 🌸همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو... 👈شاید خداست که در آغوشش می فشاردت برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن! 💗صبر اوج احترام به حکمت خداست ...🙌 قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
✅ چگونه امام زمانی شویم ❓ 🌟قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)🌟 👈قدم اول: نماز اول وقت 👈قدم دوم: احترام به پدرومادر 👈قدم سوم: قرائت دعای عهد 👈قدم چهارم: صبر در تمام امور 👈قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان(عج) 👈قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی 👈قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی 👈قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه 👈قدم نهم: غیبت نکردن 👈قدم دهم: فرو بردن خشم 👈قدم یازدهم: ترک حسادت 👈قدم دوازدهم: ترک دروغ 👈قدم سیزدهم: ڪنترل چشم 👈قدم چهاردهم: 💫دائم الوضو بودن قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
بسم الله الرحمن الرحيم آموزش حفظ👇 ✅عواملی که میتواند باعث فراموشی محفوظات شود 1⃣ مرور نکردن روزانه محفوظات 2⃣ بی توجهی به حفظ معانی (مفاهیم) ، قواعد و عبارت های قرآنی 3⃣ اقدام به حفظ کردن آیه جدید قبل از تثبیت آیات قبلی (حفظ شده) 4⃣مسلط نبودن به روانخوانی 5⃣ سپری نمودن اوقات فراغت در شبکه های مجازی و امثالهم بصورت غیر ضروری وبی حد. 👈 این امر باعث میشود تا مطالب مشاهده شده( در این شبکه ها ) جایگزین محفوظات قرآنی گردیده فلذا منجر به فراموشی آیات خواهد شد. قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
✨ پیام‌های ناب قرآنی✨ 💟 با گناهان فاحش و کارهای زشت کاملاً فاصله گذاری داشته و وقتی عصبانی می شوید گذشت کنید. 📖شوری ایه۳۷ 💟 نسبت به نعمتی که به تو می رسد بی تفاوت نبوده و شکرگزار باش و در مشکلات و گرفتاری ها بی تابی نکن. 📖فصلت آیه۵۱ 💟هرکس به اندازه مصلحتش روزی می گیرد و اگر روزی شما گسترده شود، در زمین عصیان و طغیان می کنید. 📖شوری ایه۲۷ 💟 مشکلات شما، تنها بخشی از خلاف ها و کارهای بد خودتان است. البته خدا خیلی از گناهانتان را می بخشد. 📖شوری ایه۳۰ 💟ستم دیده موظف به دفاع از خود و مقاومت در برابر ظالم است و دیگران نیز موظف به یاری کردن مظلوم هستند. 📖شوری آیه۳۹ 💟 جواب بدی عین همان بدی است نه بیشتر. ولی بهتر است که از حق خود بگذرید و صلح و سازش کنید. 📖شوری آیه۴۰ 💟 ای مردم اینگونه نباشید که وقتی در نتیجه گناهانتان، سختی و بلایی دامن گیرتان می شود، کفر گویید. 📖شوری ایه۴۸ 💟 به مردم ظلم نکنید و به ناحق در جامعه زور نگویید که عذابی دردناک در انتظار شماست. 📖شوری آیه۴۲ 💟در قیامت کسی به داد کسی نمی رسد و نمی توانند هیچ کمکی به گناهکاران کنند مگر کسی که خدا به او رحم کند. 📖دخان آیات۴۱-۴۲ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part34 با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فر
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 من باعث شدم... طعم تلخ اشک هایم را با نگاهش می چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیم رخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه عاشقانه زمزمه کرد :یک ساله با بچه ها از حرم دفاع میکنیم، تو این یک سال هیچی ازشون نخواستم...از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش می لرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یک سال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام، این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه هاتون بخر و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد، خجالت می کشید اشک هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم اونا از رو یه عکس منو شناختن!و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید چه عکسی؟وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بالفاصله به من زنگ زد. به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله های شهر به دست تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم. هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می گرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیک تر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشت زده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم.. پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد خواهرم!نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد خواهرم، نمازه! مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبادا غریبه ای تعقیبم کند.. ✒️
❤️هنگام راه رفتن با تکبر راه نرو و به نادانان با ملایمت پاسخ ده 📖فرقان آیه ۶۳ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
قرآنی از مرحوم علامه حسن زاده عاملی 🦋انسان قرآنی باش روزی در منزل حضرت استاد مشرف بودم، سخن از قرآن به میان آوردند که قرآن عهد الله است حضرت استاد در ادامه فرمودند: روزی درب منزل را زدند، در را باز کردم، دیدم جوانی است، گفت: حاج آقا دستورالعملی بفرمایید. گفتم: اولاً انسان قرآنی باش و ثانیاً استقامت داشته باش. گفت: باز هم بفرمایید، گفتم: تو برو همان اولی را انجام بده 🦋استاد، خدا باشد! روزی در محضر درس استاد که از فیض حضورشان بهره می‌جستیم، فرمودند: آقا! ذکر می‌خواهید، یکی از اسماء قرآن ذکر است، ذکر همان قرآن است، البته دقت داشته باشید چطور برای درس وقت معین دارید، برای قرآن هم همین طور باشد، یک درس را قرآن قرار دهید، در پیشگاهش به درس بنشینید، استاد هم خدا باشد! 🦋باطن کتاب‌های ضاله حضرت استاد می‌فرمودند: شبی در عالم رویا دیدم درون چاله سیاه و قیراندودی چند تکه گوشت افتاده است و مشغول جابجا کردن آن‌ها هستم و بسیار متعفن و بدبو بود، وقتی از خواب بیدار شدم، بوی تعفن آن‌ها مشامم را آزار می‌داد، صبح ساعت ۱۱ درب منزل را زدند، آقایی با موتورسیکلت آمده بود و یک پلاستیک سیاه بزرگی پر از کتاب ضاله آورده و می‌گفت: می‌خواستم این کتاب‌ها را آتش بزنم، گفتم شاید برای شما به منظور خواندن و ردّ کردن خوب باشد و به دردتان بخورد. یاد خواب دیشبم افتادم و گفتم: آقا جان! آنجا که قرآن و اصول کافی و حدیث داریم، چرا به سراغ این‌ها برویم؟! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✨﷽✨ 🌼جوانی در طلب روزی ✍جوانی به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و عرض کرد: - سرمایه ندارم.امام علیه‌السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می‌رساند. جوان بیرون آمد. درراه، کیسه‌ای پیدا کرد. هفت‌صد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه‌السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می‌کنم که اگر همیانی گم‌کرده‌اند نزد من آیند. با صدای بلند گفت: هر کس کیسه‌ای گم‌کرده، بیاید نشانه‌اش را بگوید و آن را ببرد. فردی آمد و نشانه‌های کیسه را گفت، کیسه‌اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد. جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت. حضرت فرمود: این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفت‌صد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد. 📚داستان‌های بحارالانوار، محمود ناصری. ص46، چاپ 1377
عذرخواهی نکنید تشکر کنید. نگید ببخشید دیر کردم، بگید ممنونم منتظر موندی. نگید ببخشید که انقدر صحبت میکنم، بگید ممنونم که به حرفام گوش میدی. نگید ببخشید اذیتت کردم، بگید ممنونم که بهم لطف میکنی. نگید ببخشید گند زدم، بگید ممنونم تو اشباهاتم صبوری میکنی. همیشه مثبت باشید. ‌
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای دست دادن یک زن مسیحی با امام موسی صدر