eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
86 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part34 با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فر
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 من باعث شدم... طعم تلخ اشک هایم را با نگاهش می چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیم رخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه عاشقانه زمزمه کرد :یک ساله با بچه ها از حرم دفاع میکنیم، تو این یک سال هیچی ازشون نخواستم...از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش می لرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یک سال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام، این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه هاتون بخر و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد، خجالت می کشید اشک هایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم اونا از رو یه عکس منو شناختن!و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید چه عکسی؟وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بالفاصله به من زنگ زد. به گلویم التماس میکردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله های شهر به دست تکفیریها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم. هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آنها به خوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم 6 ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می گرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیک تر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی میشد که وحشت زده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم.. پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد خواهرم!نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد خواهرم، نمازه! مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبادا غریبه ای تعقیبم کند.. ✒️
❤️هنگام راه رفتن با تکبر راه نرو و به نادانان با ملایمت پاسخ ده 📖فرقان آیه ۶۳ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
قرآنی از مرحوم علامه حسن زاده عاملی 🦋انسان قرآنی باش روزی در منزل حضرت استاد مشرف بودم، سخن از قرآن به میان آوردند که قرآن عهد الله است حضرت استاد در ادامه فرمودند: روزی درب منزل را زدند، در را باز کردم، دیدم جوانی است، گفت: حاج آقا دستورالعملی بفرمایید. گفتم: اولاً انسان قرآنی باش و ثانیاً استقامت داشته باش. گفت: باز هم بفرمایید، گفتم: تو برو همان اولی را انجام بده 🦋استاد، خدا باشد! روزی در محضر درس استاد که از فیض حضورشان بهره می‌جستیم، فرمودند: آقا! ذکر می‌خواهید، یکی از اسماء قرآن ذکر است، ذکر همان قرآن است، البته دقت داشته باشید چطور برای درس وقت معین دارید، برای قرآن هم همین طور باشد، یک درس را قرآن قرار دهید، در پیشگاهش به درس بنشینید، استاد هم خدا باشد! 🦋باطن کتاب‌های ضاله حضرت استاد می‌فرمودند: شبی در عالم رویا دیدم درون چاله سیاه و قیراندودی چند تکه گوشت افتاده است و مشغول جابجا کردن آن‌ها هستم و بسیار متعفن و بدبو بود، وقتی از خواب بیدار شدم، بوی تعفن آن‌ها مشامم را آزار می‌داد، صبح ساعت ۱۱ درب منزل را زدند، آقایی با موتورسیکلت آمده بود و یک پلاستیک سیاه بزرگی پر از کتاب ضاله آورده و می‌گفت: می‌خواستم این کتاب‌ها را آتش بزنم، گفتم شاید برای شما به منظور خواندن و ردّ کردن خوب باشد و به دردتان بخورد. یاد خواب دیشبم افتادم و گفتم: آقا جان! آنجا که قرآن و اصول کافی و حدیث داریم، چرا به سراغ این‌ها برویم؟! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✨﷽✨ 🌼جوانی در طلب روزی ✍جوانی به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و عرض کرد: - سرمایه ندارم.امام علیه‌السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می‌رساند. جوان بیرون آمد. درراه، کیسه‌ای پیدا کرد. هفت‌صد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه‌السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می‌کنم که اگر همیانی گم‌کرده‌اند نزد من آیند. با صدای بلند گفت: هر کس کیسه‌ای گم‌کرده، بیاید نشانه‌اش را بگوید و آن را ببرد. فردی آمد و نشانه‌های کیسه را گفت، کیسه‌اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد. جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت. حضرت فرمود: این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفت‌صد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد. 📚داستان‌های بحارالانوار، محمود ناصری. ص46، چاپ 1377
عذرخواهی نکنید تشکر کنید. نگید ببخشید دیر کردم، بگید ممنونم منتظر موندی. نگید ببخشید که انقدر صحبت میکنم، بگید ممنونم که به حرفام گوش میدی. نگید ببخشید اذیتت کردم، بگید ممنونم که بهم لطف میکنی. نگید ببخشید گند زدم، بگید ممنونم تو اشباهاتم صبوری میکنی. همیشه مثبت باشید. ‌
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای دست دادن یک زن مسیحی با امام موسی صدر
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_35 من باعث شدم... طعم تلخ اشک هایم را با نگاهش می چشید و دل او برای من
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 و تحمل این چشم ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله های که تن و بدن مردم را می لرزاند. مصطفی لحظه ای نمی نشست، هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمی گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم زینب جان! نمیترسی که؟ و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد. دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی معطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم حضرت سکینه و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشک هایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می دیدیم کوچه های داریا مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان ها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دست های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند. آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب رفت. ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از شرم قدمی عقب تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :دکترش حضرت زینبه خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!« و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد. قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت زینب نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و خدا حرفهایم را میشنید، اشک هایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد آروم شدی زینب جان؟ به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند این سه روز فقط حضرت زینب میدونه من چی کشیدم!و از همین یک جمله درد دل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن. محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرف ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده،به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن. گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد همون روز تو فرودگاه بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران- شون فعال تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!... ✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ 🔔 بدتر از گناه ✅ رسول خدا (ص): چهار چیز از خود گناه بدتر است ۱- افتخار کردن به گناه ۲- کم شمردن گناه ۳- خوشحالی از گناه ۴- تکرار گناه 📙 مستدرک وسائل ج۱۱
🔹 دوست دارید دشمنتون تبدیل به دوست بشود؟؟ 🔹 بیاید براتون از قران نسخه دارم 👈 قرآن می‌فرمایید اگه با کسی دشمن بودید هرچی بدی کرد، تو خوبی کن 🌴 سوره فصلت آیه 34 🌴 🕋 ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ ⚡️ترجمه:  (بدى ديگران را) با شيوه‌ى بهتر (كه نيكى است) دفع كن، كه اين هنگام آن كس كه ميان تو و او دشمنى است همچون دوست گرم مى‌شود 😊 من نمیگما خود قرآن میگه
تو کتاب شفای زندگی از لوییز هی نوشته بود: «وقتی کسی مرا ناراحت می کند، از خود می پرسم این فرستاده شده تا چه درس مهمی به من یاد بدهد؟ فاقد کدام ویژگی شخصیتی و روانی هستم که باعث شده متحمل درد و رنج شوم؟! انسانهای عصبانی، آرامش و خونسردی را می آموزند؛ انسانهای تحقیرگر، عزت نفس را به شما می آموزند؛ انسانهای بی احساس، عشق بی قید و شرط را می آموزند؛ و انسانهای لجباز، انعطاف را به شما می آموزند..!» از امروز تو زندگیتون وقتی رفتار کسی اذیتتون میکنه؛ از خودتون بپرسید اومده تا چه درسی بهتون بده؟! اینجوری خیلی راحت تر با قضیه کنار میایید.
💎رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: صَنايِعُ الْمَعْرُوفِ يَقى مَصارِعَ السُّوءِ، وَالَصَّدَقَةُ خَفِيّا تُطْفِى ءُ غَضَبَ الرَّبِّ وَ صِلَةُ الرَّحِمِ زيادَةٌ فِى الْعُمْرِ وَ كُلُّ مَعْــرُوفٍ صَدَقَـةٌ. كارهاى خوب، انسان را از مرگهاى بد، نگه مى دارد، صدقه پنهانى، خشم خدا را خاموش مى سازد، صله رحم، عمر را زياد مى كند، و هر كار نيكى، صدقه است. 📗[وسائل الشيعه، ج 11 ص 536]