eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
88 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
یڪ ماه اگر خدا خدا مے ڪردیم🌿 ما بهر ظهور تو دعا مے ڪردیم🌹 اے ڪاش نماز عید فطر خود را🌿 در پشتـــــ سر تو اقتدا مے ڪردیم...🌹 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
اعمال شب و روز عید فطر🌙
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_32 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را می‌دیدم
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داعشی‌ها داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های دلتنگی را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماند‌هان بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :«حاج قاسم بود!» با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· به قلم: فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️عید فطر ما لحظه‌ی شیرین وصال توست. همان لحظه که روزه‌ی فراق را نه با شهد و شکر، که با شیرینی لبخند تو باز کنیم. همان روز که پشت سر تو، صف به صف بایستیم و سجده های نماز عیدمان را یکی کنیم با سجده‌های شکرانه ظهور. همان روز که طنین قنوت تو در گوش دنیا بپیچد: اللهم بحق هذا الیوم الذی جعلته للمسلمین عیدا...🤲 عید فطر مبارک💐 به امید دیدن عید ظهور... @goranketabzedegi
‍ ⭕️ فرزندانی که در بهشت، کنار والدینِ خود هستند...⭕ ✍ یکی از نعمتهایی که خدا به بهشتیان میده، و بهشتیان خیلی با این نعمت خوشحال میشن، وعده‌ای است که خدا تو سوره طور به مومنین داده: 📖 وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُم (طور/۲۱) 👈 كسانى كه ایمان آوردند، و فرزندانشان به نوعى، در ایمان از آنان پیروى كردند، فرزندانشان را در بهشت به آنان ملحق مى‌كنیم. ☝️ خدا چون بنده‌هایِ خوبِ خودش رو دوست داره، میخواد همه چی براشون تو بهشت فراهم کنه، 👈 بخاطرِ همین هم اول بچه‌ها و اولادشون رو بهشون ملحق میکنه، بعد نعمت‌های دیگه رو بهشون میده. 🔹 شاید این حدیث معروف پیغمبر (ص) هم ‌اشاره به همین مطلب باشه: 👈 "فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است." یعنی فرزند صالح، نعمتی از نعمتهای بهشت است. 🔹 امام صادق (ع) درباره این آیه فرمود: 👈 "منظور از فرزندان در این آیه، آن فرزندانی هستند که اعمال صالحی دارند، ولی عملِ آنها از پدرانشان کمتر است، ولی خداوند آنان را به پدرانشان ملحق می‌کند و در یک جایگاه می‌برد، تا موجب چشم روشنی آنان گردند". 📚 کافی، ج۳، ص۲۵۰. 🗣 اگر خیلی خوبی دارید یا داشتید، سعی کنید راهشون رو ادامه بدید... 👈 اونوقت اگه توی قیامت نمره کم داشته باشید، خدا بهتون ارفاق میکنه و اجازه میده کنارِ اونها باشید. 🙏 خدایا ما را در بهشت، به اجداد و نیاکانِ صالحمون ملحق بفرما. 💐
قاضی شهـر بدون رشوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را میکرد اتفاقا روزی ملانصر الدین برای تصدیق سندی به حکم قاضی نیاز داشت. چنـد بار رفت و برگشت ولی نتیجه ای نگرفت یک روز ظرفی عسـل برای قاضی برد و امـضا را گرفـت. روز بعد از آن شخص دیگری برای قاضی خامه برد دستور داد عسـل را بیاورنـد تا با خـامه میل کند . درِ کوزه را که باز کرد ، دید به انــدازه یک بند انگشت عسل است و بقیه گِل است قـاضی که فـریـب خـورده بـود عـصبـانی شـد و دستـور داد سنـد را از ملا بگیرند و به حضورش ببرند. پس از جستجـوی فراوان ، مُلا را یافتند و به او گفتنـد قاضی گفتـه کـه در شمـا اشتبـاهی رخ داده است ، آن را بیاور تا اصلاحش کنم گفــت به قـاضـی سـلام بـرسـانید و بـه او بگویید ، اشتباه در سند نیست ، در است ❄ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت👇 @goranketabzedegi
🔴جالب بدونید ،" طلا " بر روی ناهنجاری های عصبی خانوم ها تاثیر مثبت دارد و اعصابشان را تقویت میکند !همچنین باعث بهبود بیماری‌های قلبی یا زخم معده شده و فشار خونشان را نیز کاهش می‌دهد.
ی سوال مگه اونا که به رحمت خدا میرن هم صبح و شب و ایام هفته میفهمن که به ما گفتن پنجشنبه ها برید سر خاک؟؟ عالم شباهت خیلی زیادی به عالم دنیای ما داره مثل همینجا گذر زمان داره روز و شب داره ✅مثلا قرآن در مورد قوم فرعون میگه ✴️النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا غُدُوًّا وَعَشِيًّا 📜(غافر46) 👈(در برزخ) هر صبح و شب به آتش کشیده میشوند ✍میبینی اونجا با اینکه عالم دیگری هست اما گذر زمان رو میفهمن 😢دیدی غروب جمعه ی حالت دلگیری برای ما داره انگار برای اموات پنجشنبه ها غربت و دلگیری داره والبته اسرار بیشتری در کارهست قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
✨﷽✨ 👈 در گورستان: ✍ بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.🍃🌿 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.🍃🌿 روی سنگ ثروتمندی خواندم: همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.🍃🌿 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: قیامتی هست، تلافی می کنم.🍃🌿 بر گور جوانی چنین خواندم: یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد. 🍃🌿 بر قبر کودکی نوشته بودند: خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.🍃🌿 بر مزار مادری نگاشته بودند: تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.🍃🌿 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.🍃🌿 بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم: همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!🌿🍃 دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد... 🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو 🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
شاید سوال شما هم باشه... این هم جواب استاد مشاور ما: سلام برای حفظ قرآن ، نیازی به تقلید از قاری نیست... اما برای استماع ، بهترین صوتی که پیشنهاد میشود ، صوت استاد منشاوی می باشد. از بین قاریان ایرانی هم ، ترتیل استاد پرهیزگار بهترین گزینه هستند🌹 قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 عضویت♻️ @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_33 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این معجزه جانم به لب ر
┅┄「تنھامیان‌داعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق سید علی خامنه‌ای و حاج قاسمم!» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم‌های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ‌‌···------------------···•♥️•···------------------··· به قلم: فاطمه ولی نژاد